تنهایی
داستانی از یوسف سرخوش
داستانی از یوسف سرخوش
نميشد نگاهش نکرد، بايد نگاهش ميکردم و مواظبش بودم. چند بار رگ دستش را زده بود همسايهها ميگفتند. همسایهها همیشه دروغ میگفتند. مادرش چند وقت پیش توسط بيماری ذاتالریه از پای در آمده بود و پدرش قبل از مرگ، او را طلاق داده بود و به خارج سفر کرده بود. خالهي پیرش کفالت نگهداری او را بر عهده داشت. هميشه میديدمش روی آخرين نيمکت پارک مینشست همان جایی که مقابلش يک پسر جوان مينشست. شايد میدانست کجا بايد بنشيند. از قبل میفهميد که بايد آخرين نيمکت پارک که مقابلش يک پسرک جوان با موهای بلند که در هوا فرت فرت ميخورند باشد و اگر پسرک نباشد آدرس را اشتباه آمده. تنها میآمد. موهايش بلند و صاف روی کمرش افتاده بودند. و يک خودکار که هميشه در دهانش ميچرخاند و دفتری که گاهگاهی چيزی مينوشت و نقاشی میکرد همراهش بود. عصرها ميآمد و همين که آفتاب ميرفت او هم موهایش را صاف میکرد و شاخهبرگها را از روی سرش پاک میکرد و آرام آرام میرفت، مثل این که نیروی او را وادار به رفتن میکرد. گاهی که شروع به نوشتن ميکرد چشمانش را ميبست ويک مکث ميکرد و نگاهی به اطرافش شاید هم به چشمان پسرک که به او زل زده بودند میکرد و نوشتهاش را با چشمان پسرک آغاز میکرد. گاهی هم نقاشی ميکرد. فکر ميکنم چند بار عکس آن پسرک را که تنها نشسته بود در دفترش کشيده بود، شايد هم عکس تنهای و یک نیمکت خالی را ..دوست داشتم يکبار دفترش را ببينم و نوشته هايش را بخوانم. نقاشیهايش را ببينم و عکس آن پسرک را که تنها مینشست را تماشا کنم. دوست داشتم يکبار کنار پسرک بنشيند شايد ديگر چيزی نظرش را جلب نميکرد که از او نقشی بر دفترش بکشد.
هوای سردی بود هنوز بهار نيامده بود درختان لخت بودند، برگهای زرد و شاخههای نازک که گاه گاهی میشکستند زیر پای عابران له میشدند وکلاغهایی که قارقار میکردند با پرتاب سنگ عابران ساکت میشدند چهرهی زيبايی برای طبیعت پاییزی بود. روی آخرین نیمکت پارک نشسته بودم هیچکس نبود، یک نفر را در کنار خود احساس میکردم که روی نیمکت و کنار من نشسته، اصلاً حوصله نداشتم به صورتش نگاه کنم. یک حرکت کافی بود تا به او خیره شوم و بشناسمش. خودکارش را روی کاغذ لغزاند و کنجکاوی من دلیلی برای خیره شدن به او بود. همان دخترکی که سالها پیش دیده بودماش. همانی که بارها آرزوی دیدن نوشتهها ونقاشیهایش را کرده بودم. تمام خاطرهها برایم زنده میشدند و تمام آرزوهایم به وقوع میپیوستند. خشک شده بودم قدرت تکلمم را از دست داده بودم و مثل یک تیکه یخ شده بودم، هیچ تکانی نمیخوردم شاید میترسیدم و انتظار این که او یک روز کنارم بنشیند را نداشتم. شاید وقت خوبی بود تا دفترش را به من نشان دهد نقاشیهایش را هم و آن نوشتههایی که سالها در انتظار دیدنش بودم را.
هوا خیلی سرد بود آنقدر سرد که استخوانهايم میسوختند و او ساکت نشسته بود و من. هيچ بادی نميوزيد ولی او خودش را جمع کرده بود تا سردش نشود. مثل هميشه خودکارش در دستش بود و چيزی مينوشت. چند بار خودکارش را به طرف دهانش برد تا بجود شايد اينگونه شروعی برای نوشتنش بود. می ترسيدم به دفترش نگاه کنم. شايد عکس نيمکت خالی جلویی را ميکشيد. پاهايم خسته شده بودند به بهانهی اين که پاهايم را عوض کنم خودم را به سمت دخترک کشاندم تا نوشتههايش را بتوانم راحتتر ببینم. منتظر دیدن عکس نیمکت خالی یا آن پسرک سالهای قبل بودم. ولی نه! نه پسرکی بود و نه نیکمتی که او نشسته باشد.هيچکدام نبود. یکبار دیگر نگاه کردم درست بود، دفتر سفيد بود يک دفتر نقاشی خالی بدون هيچ خطی و نوشتهایی. تنها يک برگ داشت يک برگ خالی و سفيد، که داشت با خودکارش بر روی آن خط میکشید. او هيچ ننوشته بود . ناگهان خودکارش را کنار دهانش گذاشت چند بار آه کرد و باز روی کاغذ کشيد هیچ چیزی نوشته نميشد او هيچ نمینوشت. چند بار ديگر آه کرد ولی باز هم هيچ. یک عمر منتظر دیدن دفترش بودم اما او هميشه آه کرده بود. و يک کاغذ خالی را در ذهن من نقاشی کرده بود . خيلی ناراحت شدم شايد به بازی گرفته شده بودم. او هيچ نقاشیایی درمورد پسرک نکشيده بود اصلاً معنی تنهایی را نميفهميد .آفتاب رفته بود و هوا سردتر شده بود دیگر هیچ امیدی به دیدن نقاشی آن پسرک و یا نوشتهایی نداشتم، که ناگهان آرام بلند شد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد بدون اينکه حرفی بزند همان گونه که آمده بود و من هنوز به فکر يک کاغذ نقاشی شده از تنهایی پسرک بودم. او رفت آنقدر دور شد که ديگر نديدمش . در پيچ و خم درختها گم شد و ناگهان تنها شدم. تنهای تنها . يک پسرک تنها بر روی همان نيمکت که هميشه مقابلش يک دختر می نشست با موهای بلند که در هوا گم شده بود. همانی که هيچ وقت هيچ نقاشیایی نکشیده و نوشتهایی ننوشته بود و همش آه کرده بود. سرد بود خواستم بروم ولی نميشد. چسپيده بودم به نيمکت، خشک شده بودم. يک تابلوی نقاشی بیروح ، خشک و ساکت که از يک پسرک کشيده شده باشد. همان پسرکی که هميشه دوست داشتم نقاشياش را ببينم. همان پسرکی که دخترک تنهايیاش را سالها قبل کشيده بود. حالا او رفته بود ولی نقاشياش بود . تنهایی را، پسرک و هوای سرد را با هم کشيده بود. می خواستم بلند شوم و به سمت خروجی بروم تا تشکری کنم ولی دیگر تمام شده بود من یک نقاشی بودم با یک نیمکت خالی در مقابلم که دخترکی روی آن می نشست و نقاشی میکرد.
یوسف سرخوش 26/5/2005
هوای سردی بود هنوز بهار نيامده بود درختان لخت بودند، برگهای زرد و شاخههای نازک که گاه گاهی میشکستند زیر پای عابران له میشدند وکلاغهایی که قارقار میکردند با پرتاب سنگ عابران ساکت میشدند چهرهی زيبايی برای طبیعت پاییزی بود. روی آخرین نیمکت پارک نشسته بودم هیچکس نبود، یک نفر را در کنار خود احساس میکردم که روی نیمکت و کنار من نشسته، اصلاً حوصله نداشتم به صورتش نگاه کنم. یک حرکت کافی بود تا به او خیره شوم و بشناسمش. خودکارش را روی کاغذ لغزاند و کنجکاوی من دلیلی برای خیره شدن به او بود. همان دخترکی که سالها پیش دیده بودماش. همانی که بارها آرزوی دیدن نوشتهها ونقاشیهایش را کرده بودم. تمام خاطرهها برایم زنده میشدند و تمام آرزوهایم به وقوع میپیوستند. خشک شده بودم قدرت تکلمم را از دست داده بودم و مثل یک تیکه یخ شده بودم، هیچ تکانی نمیخوردم شاید میترسیدم و انتظار این که او یک روز کنارم بنشیند را نداشتم. شاید وقت خوبی بود تا دفترش را به من نشان دهد نقاشیهایش را هم و آن نوشتههایی که سالها در انتظار دیدنش بودم را.
هوا خیلی سرد بود آنقدر سرد که استخوانهايم میسوختند و او ساکت نشسته بود و من. هيچ بادی نميوزيد ولی او خودش را جمع کرده بود تا سردش نشود. مثل هميشه خودکارش در دستش بود و چيزی مينوشت. چند بار خودکارش را به طرف دهانش برد تا بجود شايد اينگونه شروعی برای نوشتنش بود. می ترسيدم به دفترش نگاه کنم. شايد عکس نيمکت خالی جلویی را ميکشيد. پاهايم خسته شده بودند به بهانهی اين که پاهايم را عوض کنم خودم را به سمت دخترک کشاندم تا نوشتههايش را بتوانم راحتتر ببینم. منتظر دیدن عکس نیمکت خالی یا آن پسرک سالهای قبل بودم. ولی نه! نه پسرکی بود و نه نیکمتی که او نشسته باشد.هيچکدام نبود. یکبار دیگر نگاه کردم درست بود، دفتر سفيد بود يک دفتر نقاشی خالی بدون هيچ خطی و نوشتهایی. تنها يک برگ داشت يک برگ خالی و سفيد، که داشت با خودکارش بر روی آن خط میکشید. او هيچ ننوشته بود . ناگهان خودکارش را کنار دهانش گذاشت چند بار آه کرد و باز روی کاغذ کشيد هیچ چیزی نوشته نميشد او هيچ نمینوشت. چند بار ديگر آه کرد ولی باز هم هيچ. یک عمر منتظر دیدن دفترش بودم اما او هميشه آه کرده بود. و يک کاغذ خالی را در ذهن من نقاشی کرده بود . خيلی ناراحت شدم شايد به بازی گرفته شده بودم. او هيچ نقاشیایی درمورد پسرک نکشيده بود اصلاً معنی تنهایی را نميفهميد .آفتاب رفته بود و هوا سردتر شده بود دیگر هیچ امیدی به دیدن نقاشی آن پسرک و یا نوشتهایی نداشتم، که ناگهان آرام بلند شد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد بدون اينکه حرفی بزند همان گونه که آمده بود و من هنوز به فکر يک کاغذ نقاشی شده از تنهایی پسرک بودم. او رفت آنقدر دور شد که ديگر نديدمش . در پيچ و خم درختها گم شد و ناگهان تنها شدم. تنهای تنها . يک پسرک تنها بر روی همان نيمکت که هميشه مقابلش يک دختر می نشست با موهای بلند که در هوا گم شده بود. همانی که هيچ وقت هيچ نقاشیایی نکشیده و نوشتهایی ننوشته بود و همش آه کرده بود. سرد بود خواستم بروم ولی نميشد. چسپيده بودم به نيمکت، خشک شده بودم. يک تابلوی نقاشی بیروح ، خشک و ساکت که از يک پسرک کشيده شده باشد. همان پسرکی که هميشه دوست داشتم نقاشياش را ببينم. همان پسرکی که دخترک تنهايیاش را سالها قبل کشيده بود. حالا او رفته بود ولی نقاشياش بود . تنهایی را، پسرک و هوای سرد را با هم کشيده بود. می خواستم بلند شوم و به سمت خروجی بروم تا تشکری کنم ولی دیگر تمام شده بود من یک نقاشی بودم با یک نیمکت خالی در مقابلم که دخترکی روی آن می نشست و نقاشی میکرد.
یوسف سرخوش 26/5/2005
بی شعر
شعری از حبیبه بخشی
شعری از حبیبه بخشی
اینجا
شاعر
آمده است که چیزی بگوید
که بگوید
شعرهایم را جا گذاشتهام
و گذاشتهام آن را داخل یک کیف
تا هوا نخورد
که هوایی بشود
و بشوم
شاعر بی شعر
سفرنامهي کاشان و سفرهای دیگر
نگاهی از محمد خواجهپور به سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
نگاهی از محمد خواجهپور به سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
سفرنامهها با توجه به تاثیری که نویسنده قصد دارد بر روی مخاطب بگذارد انواع و قالبهای گوناگونی دارند از سفرنامه استعاری گرفته که در آن بدون انجام سفری در دنیای واقع نویسنده سعی در آموزش دادن خواننده دارد شروع میشود و میرسیم به سفرهایی که تنها سعی در ثبت وقایع و یا ارائه گزارشی از اعمال انجام شده دارند.
مصطفی کارگر در سفرنامه خود هر چه را جالب یافته است نوشته هر چند در بسیاری مواقع این یادداشتها خواندنی و گاه به یادماندنی هم هستند اما هنوز انسجام لازم را برای یک سفرنامه شکیل دارا نمیباشند. انگار این نوشتهها همان یادداشتهای کاغذی و ذهنی نویسنده است که سر فرصتی بیشتر کامل و جامع شده است بی آن که شکل معینی پیدا کند.
بخشی از این عدم شکل یافتن در استفاده از فرمهای مختلف ادبی است مثلاً شما اگر بخش دیدار از آرامگاه محتشم را بخوانید (بخش نهم سفرنامه) در آغاز راوی فضایی مذهبی را با شعر محتشم ترسیم میکند اما در دو پاراگراف پایانی اثری از معنویت ساخته در بخشهای نخستین نیست و کار به کنایه هم میکشد. (بعضیها خیلی به شخصیتشان برخورده بود)
از این نمونهها میتوان دیگر نیز سراغ گرفت از آن مهمتر مشخص نیست سفرنامه جز کدام دسته از سفرنامهها قرار میگیرد
الف. مانند بخش همسفر اصفهانی به دغدغههای فردی و نگاه فرد به دنیای اطراف میپردازد.
ب. مانند بخش نخستین دیدار از آرامگاه محتشم ما با سفری معنوی و درون روحیات مذهبی نویسنده روبهرو هستیم.
پ. سفرنامه انتقادی – اجتماعی: سفرنامه نویس در اینگونه سفرنامهها سعی میکند نگاهاش به بیرون باشد اما به جای روایت اتفاقات عمق آن را بشکافد و در اختیار مخاطب قرار دهد. بخشهای اول سفرنامه اینچنین دیدگاهی دارند.
پ. مانند برخی از بخشهای پایانی این یک گزارش سفر است و شرح وقایع
احتمال پایانی بیش از دو گزینه دیگر است زیرا نویسنده حداکثر سعی کرده است تمامی وقایعِ به نظر خود قابل توجه را بیان کند و از سوی دیگر توالی زمانی آنها را نیز به طور دقیق رعایت نموده است. این گزارشگونگی سفرنامه باعث شده که نظر ارزش ادبی کار در سطح متوسط و عادی قرار بگیرد و اگر نویسنده این همه خود را بر روی گزارش وقایع و ریز آنها متمرکز نمیکرد شاید ذهن او امکان حرکت راحتتری را مییافت این حرکت در برخی قسمتها انجام شده است مثلاً در قسمت چهارم او ذهن خود را آزاد میگذارد که درباره شهر خود هم بنویسد اما چون این کار تداومی ندارد بیش از این که به سفرنامه کمک کند مانند یک برآمدگی در میان سفرنامه بیرون زده است.
به نظر میرسد مصطفی کارگر در نوشتن سفرنامههای خود یا باید دست از شاعر بودن بر دارد به گزارش بیغرض وقایع اکتفا کند یا اگر میخواهد سفرنامه او دارای ارزشهای ادبی باشد نکتهگیریها و شرح ریز وقایع را بیخیال شود و دست به یک سفر درونی در نوشتن بزند سفر در مفهوم شرقی آن فقط حرکت از یک نقطه به نقطه دیگر نیست. سفر شرقی بیش از آن که در بیرون اتفاق بیافتد درونی است. شاید نگاهی این گونه به سفرنامه نوشتن بازگشت به سنتهای پیشین ما باشد. خوب البته در این فرم گاه طنزها و نکتههای فردی و اجتماعی است که حرام خواهد شد زیرا که فضای کار را دچار تشتت میکند.
اما نباید از نظر دور داشت که سفر حرکت در زمان و مکان است و انسان با نوشتن سفرنامه سعی کرده است زمان را به کنترل خود در آورد. مطمئن هستم کارگر زمان را برای خودش بازیافته است اما باید جوری بنویسد که خواننده نیز در این بازیابی زمان با او همراه باشد. تمام حرف من این است که سفر تنها حرکت در مکان نیست سفر شکلی از بزرگ شدن و کمال است چه در معنای عرفانی آن و چه در معنای اجتماعی آن.
مصطفی کارگر در سفرنامه خود هر چه را جالب یافته است نوشته هر چند در بسیاری مواقع این یادداشتها خواندنی و گاه به یادماندنی هم هستند اما هنوز انسجام لازم را برای یک سفرنامه شکیل دارا نمیباشند. انگار این نوشتهها همان یادداشتهای کاغذی و ذهنی نویسنده است که سر فرصتی بیشتر کامل و جامع شده است بی آن که شکل معینی پیدا کند.
بخشی از این عدم شکل یافتن در استفاده از فرمهای مختلف ادبی است مثلاً شما اگر بخش دیدار از آرامگاه محتشم را بخوانید (بخش نهم سفرنامه) در آغاز راوی فضایی مذهبی را با شعر محتشم ترسیم میکند اما در دو پاراگراف پایانی اثری از معنویت ساخته در بخشهای نخستین نیست و کار به کنایه هم میکشد. (بعضیها خیلی به شخصیتشان برخورده بود)
از این نمونهها میتوان دیگر نیز سراغ گرفت از آن مهمتر مشخص نیست سفرنامه جز کدام دسته از سفرنامهها قرار میگیرد
الف. مانند بخش همسفر اصفهانی به دغدغههای فردی و نگاه فرد به دنیای اطراف میپردازد.
ب. مانند بخش نخستین دیدار از آرامگاه محتشم ما با سفری معنوی و درون روحیات مذهبی نویسنده روبهرو هستیم.
پ. سفرنامه انتقادی – اجتماعی: سفرنامه نویس در اینگونه سفرنامهها سعی میکند نگاهاش به بیرون باشد اما به جای روایت اتفاقات عمق آن را بشکافد و در اختیار مخاطب قرار دهد. بخشهای اول سفرنامه اینچنین دیدگاهی دارند.
پ. مانند برخی از بخشهای پایانی این یک گزارش سفر است و شرح وقایع
احتمال پایانی بیش از دو گزینه دیگر است زیرا نویسنده حداکثر سعی کرده است تمامی وقایعِ به نظر خود قابل توجه را بیان کند و از سوی دیگر توالی زمانی آنها را نیز به طور دقیق رعایت نموده است. این گزارشگونگی سفرنامه باعث شده که نظر ارزش ادبی کار در سطح متوسط و عادی قرار بگیرد و اگر نویسنده این همه خود را بر روی گزارش وقایع و ریز آنها متمرکز نمیکرد شاید ذهن او امکان حرکت راحتتری را مییافت این حرکت در برخی قسمتها انجام شده است مثلاً در قسمت چهارم او ذهن خود را آزاد میگذارد که درباره شهر خود هم بنویسد اما چون این کار تداومی ندارد بیش از این که به سفرنامه کمک کند مانند یک برآمدگی در میان سفرنامه بیرون زده است.
به نظر میرسد مصطفی کارگر در نوشتن سفرنامههای خود یا باید دست از شاعر بودن بر دارد به گزارش بیغرض وقایع اکتفا کند یا اگر میخواهد سفرنامه او دارای ارزشهای ادبی باشد نکتهگیریها و شرح ریز وقایع را بیخیال شود و دست به یک سفر درونی در نوشتن بزند سفر در مفهوم شرقی آن فقط حرکت از یک نقطه به نقطه دیگر نیست. سفر شرقی بیش از آن که در بیرون اتفاق بیافتد درونی است. شاید نگاهی این گونه به سفرنامه نوشتن بازگشت به سنتهای پیشین ما باشد. خوب البته در این فرم گاه طنزها و نکتههای فردی و اجتماعی است که حرام خواهد شد زیرا که فضای کار را دچار تشتت میکند.
اما نباید از نظر دور داشت که سفر حرکت در زمان و مکان است و انسان با نوشتن سفرنامه سعی کرده است زمان را به کنترل خود در آورد. مطمئن هستم کارگر زمان را برای خودش بازیافته است اما باید جوری بنویسد که خواننده نیز در این بازیابی زمان با او همراه باشد. تمام حرف من این است که سفر تنها حرکت در مکان نیست سفر شکلی از بزرگ شدن و کمال است چه در معنای عرفانی آن و چه در معنای اجتماعی آن.
يك بحث ناتمام از مسعود غفوری
بر داستان «بودن در شش ثانيه» نوشته محمدخواجهپور الف221
بر داستان «بودن در شش ثانيه» نوشته محمدخواجهپور الف221
داستان نوشتن هنر انتخاب است. نويسنده از بين تمام زندگيهاي افراد مختلف (چه واقعي و چه آفريدهي خودش)، آن يكي را كه بار دراماتيكتري برايش دارد انتخاب ميكند، و از بين همهي اتفاقاتي كه براي اين فرد ميافتد تنها آنهايي را برميگزيند كه نماينده تاموتمامتري از اين زندگي و اين فرد باشند. در بحث از داستان كوتاه اين هنر پررنگتر ميشود و ظريفتر. الآن ديگر نويسنده بايد فقط مقطعي، اتفاقي، و يا حتي لحظهاي را انتخاب كند كه بار آن نمايندگي را به دوش بكشد. آدمها در داستان كوتاه فقط در همان لحظاتي ساخته ميشوند كه نويسنده انتخاب ميكند، و اگر او اين لحظات را خوب انتخاب نكند آدمي هم ساخته نميشود.
داستان خواجهپور در سهچهارم اوليهاش از همين ميگويد: اين آدمي كه قصد آفريدناش هست، چهجور كسي است؟ و بعد قطعاتي ميآيند كه احتمالا جواب اين سوالاند، يعني آدم اين داستان به نوعي در همين قطعات پاياني ساخته ميشود، يعني بايد بشود (وگرنه داستاني نوشته نشده). شخصاً اعتقاد دارم با وجود همه نشانههايي كه داستان ميدهد، چه با توجه به آن ديالوگ اروتيك، چه با آن مونولوگ خودويرانگر و چه با آن قطعه فرانسهگونهاش، هنوز آدمي در اين داستان وجود نيافته است.
18/3/84
داستان خواجهپور در سهچهارم اوليهاش از همين ميگويد: اين آدمي كه قصد آفريدناش هست، چهجور كسي است؟ و بعد قطعاتي ميآيند كه احتمالا جواب اين سوالاند، يعني آدم اين داستان به نوعي در همين قطعات پاياني ساخته ميشود، يعني بايد بشود (وگرنه داستاني نوشته نشده). شخصاً اعتقاد دارم با وجود همه نشانههايي كه داستان ميدهد، چه با توجه به آن ديالوگ اروتيك، چه با آن مونولوگ خودويرانگر و چه با آن قطعه فرانسهگونهاش، هنوز آدمي در اين داستان وجود نيافته است.
18/3/84
۱ نظر:
salam..dastane aghaye sarkhosh kheili jomalate tekrari va ezafei dasht.ke dar kol man jigham dar oomad ta toonestam tamoomesh konam.
ارسال یک نظر