۳/۲۰/۱۳۸۴

الف 223- پاره اول

خطوط
شعری از محمد خواجه‌پور
مخاطب گرامي!
اين شعر يك وصيت‌نامه ديجيتال خصوصي است
خوشتان نمي‌آيد، آدامس بجويد
و يا فحش بدهيد
آزادی یک میدان خیلی گنده توی تهرون است
و من اینجا هستم
ایستاده در اواخر خط تلفن
دارم توی خودم و سيم‌ها
دارم توي صفرهفتصد و هشتاد و دو و،دو و،دو و، دو
غلت مي‌زنم
صدا گم شده به صدا نمي‌رسد
و قرار نیست به جایی برسیم
که بی هیچ‌قراری
می‌زند
فكر كن چه كسي پشت اين خط هي
نگاهش را كاشته
تا گندم گناه زنگ بزند
(كم رنگ‌تر لطفاً)
تا گندم نگاه زنگ بزند
از اين خواب كسي بيدار مي‌شود كه شايد من
تنها شده‌ام
شبيه خودم
و اين عقربه كه به دنبال خودش
و انگشت‌هايي به جست‌وجوي سوراخ
پنجاه و دو ، ده
- : عزيزم چقدر بزرگ شده‌اي
و عروسك هم تازه خريده‌اي
كه بگويد...
نمي‌دانم . من كه فضول نيستم
تازه شايد خواست حرف‌هاي خصوصي بزند
من كه داناي كل نيستم
من نیستم
شايد خواست خيلي سمبوليستي بشود شيشه مربا
و شما هم گربه با حياي موفقي باشيد
الو ! شما؟
دو دو دو
دویدن تا همین انتها
چه كسي براي من شعر مي‌نويسد
تا سنگ قبري كه كوبيده‌ام روي امروز خوشگل بشود
مثلِ...؟
چهل و يك، سي و يك
- : الو! سلام
شما شنونده شعرهاي بي شعوريد
و كتاب مقدس فحش‌نامه
نهليسم كه عود بكند اين گيتار هم زهرمار
بيا برويم خلاف بكنيم بچه مثبت
كنكور تا آخر دنيا كور نمي‌شود
ببخشيد شما دو نفر را ريخته‌ام توي ميكسر
دو نفر مهندس كشاورزي آب هويج خوبي مي‌دهد
روزهايتان نارنجي
و من بروم بدوم
که کسی هست که ورزشکاران را دوست دارد
دو دو دو
و چند دقیقه صر کنید
- : درباره شما
يا با زيرشلواري بگويم تو
آدم هرچه بگويد بعضي‌ها فكر مي‌كنند
ماشين سبز بايد خوشبختي آورده باشد
بياورد هم
آورده ديگر كاريش نمي‌شود كرد
می‌گویند توی انگلیس هم همین‌طور است
مزاحم نشوم
و باي
و چهار يک پنج شش
- : فکر می‌کنی عددها معنی می‌دهد؟
و خدا نکند به آخر حروف الفبای انگليسی برسی
رسیدیم هم بگذريم
همیشه وقت گذشتن ممکن است اتفاق‌های جالبی بیاندازیم
برگ‌های خوشمزه درختان
و لذت‌های کوچک
تمام این‌‌ها که تمام بشود
یعنی ...
یعنی؟
نه هیچ چیز معنی خاصی نمی‌دهد.
دو، دو، دو، و دو تا عدد ديگر
سلام
اين طور لبخند نزن كه مشتاق‌ترم مي‌كني
همين چیزهاو تا یک ساعت و
خداحافظ
خداحافظ چکیده از روز خاکستری یک بهار دور
پاره‌ نمی‌کنم
می‌دانم يک روز دل تنگ خواهم شد
به تناسب نامتقارن حروف و اعداد
به بی‌قراری ساعت سه ظهر
به کاریکاتوری از آدم‌ها و رنگ‌های پراکنده
به هیچی که تن هر کسی را شاید بپوشاند
و حتی سيگار هم نمی‌تواند
گوشی را بر می‌دارم
و شماره می‌گیرم
سي و نه، بيست و يك
بوق‌هايي كه انگار آژير يك آمبولانس
و کاغذی که دیگر سفید نیست و هنوز می‌تواند کفن باشد
در هر فردایی که بیاید، می‌دانم
شعری هست که در آن دفن شده‌ام
زمستان 82
داستان‌ شهرهای کوچک
نگاهی به کتاب عشق خامه‌ای از محمد خواجه‌پور
عشق خامه‌ای/شهرام شفیعی/سوره مهر/1383/ 1600 تومان
همیشه این حسرت با من بوده است که داستان‌هایی که می‌خوانم يا درباره دشت و دمن و روستا و بد و خوب روزگار طبیعت است و يا درباره شهر و دغدغه‌های مدرنیسم و بورژوازی، داستان‌هایی که به شهرها کوچک وفراموش‌شده و آدم‌های آن بپردازند در این میان جایشان خالی بود. شروع «عشق خامه‌ای» با این امیدواری بود. ولی داستان به دنبال چیزی دیگری بود که فضای و اتمسفر داستان به‌جای آن دو جای گفته شده این بار در شهر کوچکی اتفاق می‌افتد.
داستان به دنبال سرگرم کردن است و این وظیفه را به خوبی را انجام می‌دهد. یک خانواده چهار نفره تهرانی که به شهرستان پدر بازگشته‌اند. راوی دومین پسر این خانواده است که کارش کشیدن کاریکاتور است و اینجا نیز سعی می‌کند با کلمات به رسم این کاریکاتورها بپردازد. از این نظر شخصیت‌ها نیز کاریکاتورهای آدم‌ها هستند. اغراق‌های انجام شده در جهت متمایز کردن آدم‌ها از یکدیگر است. هنگام خواندن متن و در بارش متلک‌ها و گوشه و کنایه‌ها این اغراق ها چندان به چشم نمی‌آید. اما اگر در پایان بخواهیم شخصیت‌ها را وارسی کنیم چیزی به جز یک خانواده معمولی در ذهن ما نشت نکرده است با هر کدام از اعضای آن که شاید به شکل منفرد بسیار غیرعادی باشند اما روابط ساده و طبیعی است و برخوردها قابل لمس و حس کردن.
شاید به ضرورت کار کارگاهی این داستان بلند و پیوسته دارای یکنواختی نیست چه از نظر لحن که گاه خواننده را از خنده روده‌بر می‌کند و گاه توصیف‌ها زاید و کسالت‌بار است چه از نظر دیاگرام داستانی که به خصوص در فصل پایانی داستان به شکل غیرمنتظره شتاب گرفته و به نظر می‌رسد نویسنده خواسته است به هر شکل ممکن داستان را به‌پایان ببرد.
طنزهای استفاده شده در این داستان به گونه طنزهای موقعیت و طنزهای کلامی پرداخت شده است. با قرار دادن خانواده‌ای امروزی و مرکزنشین در موقعیت یک شهر کوچک بیشترین امکانات طنز موقعیت به دست آمده است. بسیاری از طنزها حاصل این ناهمگونی فرد و موقعیتی که در آن قرار دارد است اما همیشه این تضاد موقعیتی طنز ایجاد نمی‌کند. برای تکمیل شدن این فضا تمام اعضای خانواده و بیشتر شخصیت‌های داستان به تکه‌پرانی می‌پردازد. یه به قول شخصیت خانوم: «جمله‌ها مثل کتلت هستن،‌ به محض این که یکی‌شون سرخ شد، باید بعدی رو بندازی توی ماهیتابه... باید دقت کنی هیچ جمله‌ای خام نمونه يا نسوزه...» و ما در بارش این کتلت‌های خوشمزه يا نیم‌سوز قرار می‌گیریم. شاید اشکال کار این است که طنزهای کلامی دارای تفاوت زیادی با هم دیگر نیست. یعنی پدر همانگونه طنز کلامی ایجاد می‌کند که پیرمرد داخل اتوبوس و يا شروین. گاه ما با توجه به روند تند گفتگوها که سرشار از کنایه و ریشخند است فراموش می‌کنیم کدام جمله را کدام شخصیت بیان کرده است. با این وجود داستان راحت خوانده شده و به پیش می‌رود و خواننده فرصتی برای نکته‌گیری و يا از جنبه مثبت درگیر شدن با داستان را ندارد.
کتاب خواندنی، فحش نیست. کتاب‌هایی هست که ما آن را می‌خواهیم از خواندن آن لذت می‌بریم. قرار نیست داستان همیشه دارای فرمی شگرف و يا ایده‌هایی عمیق باشد. بعضی داستان‌ها به این راضی‌اند که خواننده را برای ساعت‌هایی از زندگی دور کنند و در آن فرو ببرند. وقتی «عشق خامه‌ای» تمام می‌شود اگر قرار باشد ما به چیزی بیاندیشیم این است که آیا واقعاً ما این‌قدر در گفتگو‌ها مان چرت و پرت می‌گوییم و نیش و کنایه می‌زنیم. من که فکر می‌کنم این داستان بسیار واقعی‌تر از آن چیزی است که هنگام خواندن آن تصور می‌کردم. اینجاست که می‌توانیم بگوییم داستان به مرز طنز نزدیک شده است و مانند آیینه‌ای ما را به خود نمایانده است. ما را با تمام بی‌خیالی‌‌ها، آرزوها و چرت و پرت‌های‌مان. «عشق خامه‌ای» به ما نشان می‌دهد ما بسیار خوشبخت‌تر از آن چیز هستیم که فکر می‌کنیم و داریم از این بیهودگی لذت می‌بریم.
روز سی و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
می‌خواهم برايت بنويسم از چه و چرا نمی‌دانم. ديده‌اي گاهي وقت‌ها کسي تصميم به نوشتن گرفته واقعاً هم نمی‌داند چه می‌خواهد بنويسد. ولي هي می‌نويسد و هي می‌نويسد بعد يک لحظه قفل می‌کند و می‌ايستد. خسته می‌شود خودکار را می‌کوبد روي دفتر و بعد به پشت می‌خوابد و به سقف خيره می‌شود به پنکه که ايستاده است و گرد وخاک گرفته، دستش را می‌گذارد زير سرش و حسي شبيه آه کشيدن درونش وول می‌خورد. اما صدايي خارج نمی‌شود. نمی‌خواهد هيچ طوري اين خلسه را بهم بزند. از هواي گرفته اتاق دوباره بارور می‌شود. دست‌هايش داغ می‌کند و قلبش تند و تندتر مي‌زند. می‌ترسد که نتواند تمام آنچه که به سرعت از سرش می‌گذرد را بگيرد. روي واژه‌اي گير کند و پشت اين راه‌بندان تمام انديشه‌ها تلف شود. با يک کلمه نامربوط سعي می‌کند دور بزند. اما آن کلمه وسط صفحه نشسته است و هر چند لحظه يک‌بار دهن‌کجي می‌کند. ديگر تخليه شده. آن واژه می‌گويد که تمام آن چرت و پرت‌ها کار توست. مثل بنده‌اي که خدايش را مسخره می‌کند. خدا خشمگين می‌شود. بر صفحه سفيد رحم نمی‌کند مثل رعد و برق می‌زند. مثل چيزي که حالا درون من هست و می‌خواهم برايت بنويسم از چه و که نمی‌دانم.
6:55شب
سلام دايانا!
چهارمين يادداشت امروز است فکر می‌کني يعني چه؟ شايد به تو نزديکتر شده‌ام. در حالي که تو هنوز مرا نمی‌شناسي و شايد من تو را. يک جوري نقص متافيزيکي در اين درددل هاي من است. طبق آن قواعد وقتي من اين قدر به تو نزديک شده ام تو هم با عواملي غير طبيعي بايد احساس نزديکي کني اما فکر نمی‌کنم اين طور باشد. شايد روزي روزگاري اين يادداشت ها را خواندي. آن وقت خواهي گفت عجب!
دارم از همه چيز برايت می‌گويم. راستي يک اصطلاح که من در ترويج‌اش حداقل نقش داشته‌ام به کساني که موي سر را می‌زنن به اجبار، اما حال و حوصله ريش زدن را ندارند می‌گويند افغاني. من هم يک دو ساعتي افغاني بودم. اما بعد با 50 تومان کار درست شد. به قول بچه‌ها آدم شدم. اين را به حساب حس نژاد پرستي نگذار، شوخي‌ست اين چيزها سرم نمی‌شود. مثل آن روز که يکي از بچه ها از نظافت‌چي‌هاي دستشويي شده بود. آن قدر با او شوخي کردند و اذيت شد. که آخرسر به فرمانده گروهان نامه نوشته بود. سر همين مسئله خيلي اذيت شديم و متهم به لوس شدن. اما خوب من عادت ندارم با ديگران زياد شوخي کنم. بيشتر توي خط «هجو خود» هستم. حال که ديگر افغاني نيستم اما خيلي کم به کار می‌برم. شوخي هاي اينجا مرا مشمئز می‌کند.
8:11شب

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام نکنه این الف ویژه خواجه پور بوده ؟(دندون)