۴/۰۴/۱۳۸۴

الف 225

موج ناشکیبا
غزلی از مصطفی کارگر
سلام ماهی کوچک! تو سهم دریایی
نه کاسه‌های بلورین محض رویایی
تو هفت سین جهان را کمال می‌بخشی
اگر چه نیست شروع تو سین سینایی
میان تنگ اسیری –نفس نفس گریه-
ولی تبلور یک موج ناشکیبایی
بچرخ با هیجانی شکسته و مظلوم
تو باید این تب اندوه را بپیمایی
نگاه من به اسارت همیشه لکنت داشت
تو در خیال من اما قشنگ و زیبایی
5/1/84

آسمان دل
متنی از فهمیه بهره‌مند
آسمان گرفتست. چند دقیقه بعد می‌بارد. آنقدر می‌بارد تا همه بدانند بارش باران حرفی از عشق است.
اشک من مثل قطره‌های باران بر روی گونه‌هایم جاری می‌شود.
فریادی دارد در سکوت. باران می‌بارد با تمام وجود. اما من می‌بارم بی‌صدا
کاش باران بودم و باریدن مرا می‌دیدید. کاش باران بودم.
من و مدرسه
داستانی از علی داوری‌فرد
- آقای محمودی گفتم جوا‌ب‌ها رو با رنگ قرمز بنویس، چشم آقای معلم
- چرا دفتر پاکنویسات این‌قدر به هم ریخته است، کجاس؟ ایناش. دفتر رو رنگارنگ کردی، بعضی‌ها رنگ قرمز بعضی با رنگ سیاه
- نخیر آقا! نخیر چیه. وقتی رنگارنگش کردی! میگی نخیر
خوب باشه منم می‌تونم یک نمره ازت کم کنم تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی و ...
این‌ها نمونه‌هایی است که من هر روز در مدرسه با آن روبه‌رو بودم و من هرگز ندانستم چه دردی دارم تا آن‌روز لعنتی
آن روز من کلاس سوم ابتدایی بودم. تا اینجا خودم را به هر بدبختی که بود رسانده بودم، بدبختانه اگر زودتر فهمیده بودم شاید این پرونده‌ي قطور در طول این دو سال اخیر برایم به وجود نمی‌آمد. داشتم می‌گفتم: آن روز امتحان اجتماعی ثلث اول داشتیم و قرار شد بعد از امتحان دفتر پاکنویس را نشان معلم بدهیم.
زنگ اول امتحان دادیم و زنگ بعدی دفترها را نگاه کرد و نمره‌های آن را وارد دفتر کلاسی می‌کرد. من جزو آخرین نفرها بودم. همین که اسمم خوانده شد دفترم را برداشتم و به طرف معلم‌مان رفتمو دفترم را باز کردم و نشانش دادم. معلم‌مان نگاهی به آن انداخت، آن را ورق زد تا این که تمام شد و بعد با صدای تقریباً بلند گفت: چرا این کار رو کردی؟ گفتم: چی رو؟ گفت: یعنی نمی‌فهمی؟ گفتم: نه. گفت اینجا رو نگاه کن. به دفترم اشاره کرد. من هم نگاه کردم. گفت: چرا این کار رو کردی؟‌گفتم:‌ چیکار کردم؟ گفت: چرا دفترتو رنگارنگ کردی؟ مگه من نگفتم فقط با دو رنگ می‌توانید بنویسید؟ پس چرا با سه رنگ نوشتی آن هم نامنظم. حالا این دفتر رو بردار و برو سر جات بشینتا من یک نمره ازت کم کنم تا دفعه دیگه از این غلطا نکنی. دفترم را برداشتم به آن نگاه کردم دیدم با دو رنگ نوشته‌ام، پس یک رنگ دیگرش کجاست؟ من که نمی‌دیدم. اما باز هم توجهی به آن نکردم. داخل کیفم گذاشتم و بی‌خیال همه چیز شدم. زنگ آخر قرار بود تمرین ریاضی حل کنیم.
این دفعه از آخر شروع کرد. بعد از این که، سه چهار نفر پای تخته سیاه رفتند. نوبت من شد. پای تخته که رفتم گفت سوال را با رنگ سفید بنویس و جواب رو با رنگ قرمز ژ. پیش خودم گفتم باز هم قرمز. سرخ این دیگر چه نوع رنگی است؟ من که واقعاً نمی‌دانستم. گفت: کجاس؟ گفت: چی‌چی کجاس؟‌ گفتم: قرمز. تا که گفتم قرمز، کلاس از خنده منفجر شد. معلم‌مان هم بیشتر عصبانی شد. گفت: لعنتی پس اون چیه که تو دستات گرفتی؟ گفتم: سیاه. بچه‌ها بیشتر خنده می‌کردند. گفت: برو بیرون. پسره‌ي احمق. هالو خودتی نه من و بعد با یک لگد مرا از کلاس بیرون انداخت. همچنان تا دم در دفتر مرا می‌زد. همه‌ي معلم‌ها از کلاس بیرون می‌آمدند تا ببینند چه خبر شده و بعد از لحظاتی ایستادن به کلاس خودشان بر می‌گشتند. مدیرمان هم با معاون مدرسه دم در اتاق دفتر کتک‌هایی که می‌خوردم را می‌شمردند. معلم مرا وارد اتاق دفتر کرد و در را بست و با آب و تاب دادن به مساله مرا رسوا می‌کرد. من که تازه از زیر ستم آقا معلم رهایی‌یافته بودم و بدنم وق‌وق می‌کرد با چند سیلی و لگد مدیرمان هم آشنا شدم تا به قول خودشان دیگر از این مسخره‌بازی‌ها سر کلاس درس نکنم و نظم کلاس را به هم نزنم. بعد از کتک خوردن و لگد نوش جان کردن برگه‌ای را به من دادند و گفتند: همراه با والدين‌ات به مدرسه بیا تا دلیل خوشمزه‌بازی‌هایی که در می‌آوری را بفهمیم، من که تا اینجا با گریه می‌گفتم به خدا من رنگ قرمز رو نمی‌بینم باور نمی‌کردند و هر طور شده بود مرا قانع ‌کردند که تا فردا صبر کنم و جلو والدین‌ام تصمیم نهایی را خواهند گرفت. من با گریه رفتم خانه و ماجرا برای مادرم گفتم. مادرم به پدر گفت و از او خواست اگر بشود فردا صبح مرخضی دو ساعته‌ای بگیرد و با هم به مدرسه من بروند. پدرم مرا صدا کرد و با مهربانی پیش خودش نشاند و از من خواست خودم یک بار دیگر ماجرا را برایش شرح دهم. من در حالی ماجرا را تعریف می‌کردم که یک چشم‌ام به دست‌های پدر بود که مرا نزند و اگر بزند قبل از این که زیر دست و پایش له شوم فرار کنم. اما پدرم تا آخر ماجرا را شنید و بعد دستانش را به موهایم نزدیک کرد و مرا نوازش می‌کرد. چقدر در من تاثیر داشت این نوازش چند لحظه‌ای و چقدر لذت‌بخش بود بعد از این همه کتک خوردن لحظه‌ای نوازش چشیدن آن هم از جانب پدر.
پدر گفت: پسرم لباس من چه رنگی است؟ من که سیاه می‌دیدم گفتم: قرمز گفت: نترس پسرم راست بگو. این چه رنگی است؟ این بار گفتم: راستش را بگویم سیاه. گفت: حالا حتماً آن را سیاه می‌بینی؟ گفتم:‌ بله من اصلاً قرمز را نمی‌بینم و نمی‌دانم قرمز چه‌طور رنگی است.
پدرم صبح اول وقت رفت اداره‌اش و مرخضی یک روزه‌ای گرفت و بعد به خانه آمد تا با هم به مدرسه‌مان برویم.
وقتی به مدرسه رسیدیم ساعت 8 صبح بود. پدر به همراه مادر وارد دفتر مدرسه شدند و من تنها دم در دفتر ایستادم. یک نیم ساعت بعد مدیرمان به من اشاره کرد که بیایم تو. وارد اتاق دفتر شدم مدیر به من گفت چرا زودتر نگفتی که من رنگ قرمز را نمی‌بینم. حالا بگو ببینم این گچ چه رنگی است؟ گفتم سفید،‌این یکی؟ زرد این؟ سیاه. گفت: واقعاً سیاه می‌بینی؟ گفتم دروغم چیه؟‌ بعد به من یک نامه داد که بروم پیش دکتر چشم پزشک. دکتر که یک خانم بود به من آزمایش‌هایی داد که البته در همین اتاق بود و بعد از من خواست از اتاق بیرون بروم. در باز شد و مادر از من خواست که داخل بشوم. وارد اتاق شدم دیدم دکتر روی صندلی چرخ‌دارش نشسته و از من خواست که کنارش بنشینم. دستورش را اطاعت کردم و دکتر به من گفت: از این پس به خودکار قرمزات یک ریسمان سفید ببند تا اشتباه نکنی. گفتم: چرا؟ گفت که تو رنگ قرمز را اصلاً نمی‌توانی ببینی. دیگر گریه‌ام گرفته بود و من بلند بلند گریه می‌کردم که پدرم مرا به آغوش گرفت. تا رسیدیم خانه من همچنان گریه می‌کردم. بعد از این که آرام شدم. پدر به من گفت از فردا بیشتر درسم را بخوانم تا شاگرد اول کلاس شوم.
بله... من با تشویق پدرم و تلاش خودم توانستم مدرک مهندسی عمران بگیرم و بتوانم برای خودم کسی شوم و من هنوز همان ریسمان سفید را به دور خودکار قرمزم می‌بندم و هنوز هم قرمز را سیاه می‌بینم.
روز سی و شش سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
اين يک ماهه دچار کمبود کلاس شده بودم. يا به قول پست‌مدرن‌ها مصرف من با من تطبيق نداشت و خلا ماهيت داشتم. اما ديشب کلي کلاس گذاشتيم. رفتيم دوئت فلوت و پيانو از کشور سويس. هشتاد درصد آدم‌ها فقط به خاطر کلاس آمده بودند و اگر عمراً چيزي از موسيقي سرشان بشود. تنوع رنگ لباس و سالن چشم نواز بود. شايد حسي بيشتر از موسيقي کلاسيک داشت که من سر در نمی‌آوردم. هرجا آرام بود يا همان آندانته، می‌شد چرتي زد. کلي مجله گرفتم. شام هم قرار بود پيتزا باشد اما به کوبيده راضي شديم. گشتي در خواجو و شب در خوابگاه مسعود بودم. جاي تميزي داشت بچه هاي انجمن زبان دانشگاه شيراز هم آمده بودند. شايد به خاطر من. نشستيم به بحث ادبي و مخ تليت گرديد. قرار شده يک جلسه براي انجمن ادبي دنبالم بيايند بد نيست براي جيم. بحث ها بيشتر تو مابه کليات شعر و علل جذابيت و هر چه فکرش را بکني بود. زياد درگير نمی‌شدند. آخر مرخصي خوب تمام شد. اين‌ها که نوشتم مروري بر وقايع بود.روزهاي در پيش که وقايع نشت کند تحليل می‌کنم شايد. مرخصي اول بايد خاطره انگيزتر از اين‌ها باشد.ولي گذشت و تو هنوز توي يخچالي. 10:33صبح
روز سي و هفتم
سلام دايانا!
روزي به راحت‌ترين شکلي که می‌تواني تصور کني. صبح نيمه دوم مان رفتند مرخصي پادگان و گروهان خلوت شده و کمترين امتياز اين است که ديگر صف دستشويي وجود ندارد. رابطه‌ام با ستوده هم بهتر شده. توي دژباني کمی‌پنير و کاکائو از کيفم برداشت. براي من عادي بود و معمولي شايد حق طبيعي او می‌دانستم. اما خوب ديدش نسبت به من تغيير کرده يعني همان چيزي که نمی‌خواهم. مثل بقيه بودن خيلي بهتر است. مثلاً امروز جزوه آيين نامه پادگاني را خواندم. کارم خوب بود ولي خوب دلم راضي نبود به خصوص که بعد هم مجبور بودم همان ها را بنويسم. نهار و شام را بدون بشين و پاشو خورديم. حتي شام اکثر بچه ها زياد آمد. شام همان نهار خورديم يعني قورمه سبزي به قول بچه ها چمن پلو هر چند غلواست و حاصل شنيده‌ها و گرنه راحت می‌شود خورد اما اين بار زياد آمد و از معجزات است. امروز تنبيه نداشتم. معمولاً آموزشي ها که از مرخصي می‌آيند يک دست تنبيه حسابي به حسابشان ريخته می‌شود مثل گروهان دوم که سري به خاکي زدند. شايد خيال می‌کنند اين طوري بايد باد خانه را از سر سربازها بيرون کنند. مثل همان کارها که لحظه ورود به پادگان سر آدم در می‌آورند. اما گروهان ما از اين خبرها نبود. شايد هم طلب داريم. قانون است که پشت آفتاب هاي دل‌چسب روزهاي باراني می‌آيد. باراني که عاشقانه نيست. 7:29شب

۱ نظر:

رحمانی گفت...

aghaye karegar mage haft sin ham jahanie? lotfan be man begid