۹/۱۸/۱۳۸۴

الف 249

آرزوهای بزرگ
شعری از سعید توکلی

دست مي‌برم ميوه ای بردارم
کپک نيفتاده به جان
گنديده در شعاع خود نباشم
يا دودی سياه
رونده به بالا
آدمی باشم در شش جهت، کاش.
سوختن دودی است که خانه را محو خواهد
بايستم هميشه در حياط يک خانه
بگردم در قصه های يک ابر
چشم بگذارم بر درختی بزرگ
يا دست بر موها که در حجم باد شکل بگيرند.
دودی است سوختن!
کاش
کمی بخوابم
مرگ باشد
گناه باشد
بخنديم و
گاهی دست تکان بدهيم
نگاه کنند، ماشين ها بروند
برويم
مرگ باشد، کاش
برگ ها به صدايی
اين چيزها که در ذهن ميميرند به صدايی
بعد از تشييع يک دوست لباس آدم خاک گرفته باشد
کاش
پروانه آغوش بماند
بادبادک پرواز کند هميشه
با دلبستگی دستهايی کوچک
من بروم
حتی وقتی برميگردم
خوب باشد فراموش شدن
مجسمه نبودن
شمع باشم، اشک بريزم
اين سطر ها را بنويسم
دست ببرم ميوه ايی بردارم


خیال سبز
شعری از حبیبه بخشی

و با خیال سبز خود،تو را بهانه کرده‌ام
میان غنچه‌های باغ تو را نشانه کرده‌ام
صدای تو، تبسم خیال‌های هر شب است
به این امید تمام شعرها ترانه کرده‌ام
مرا بگو که روز و شب تو را به خواب دیده‌ام
قسم به خود نگو بهار را خزانه کرده‌ام
نگو میان این همه ستاره‌ها کسی نبود
چرا که اشک‌ها به خاطرت روانه کرده‌ام
بمان بمان تو ای بهار آشنای من بمان
که با خیال سبز خود تو را بهانه کرده‌ام
 5/9/84


خلیج فارسی
شعر کودک از الهام انصاری

خلیج، خلیج فارسه
ماهیاش تر و تازه
دریا داره بزرگه
ماهی داره درشته
نمونه‌‌ي ماهیاش
هست کپور و خاویار
ماهیاشو که دیدی
با اشتها می‌خوری
ماهی تن تناتی
تا نخوری ندانی
تنب بزرگ و کوچک
ماهی ناز و کوچک
ماهی عالی یک طرف
سفید و صافی یک طرف
همیشه ماهی بخور
تا بشی چاق و تپل
این خلیج فارس ماست
ببین چه قدر باصفاست


لوک خوش‌شانس
داستانی از علی داوری‌فرد

صدایی از پشت سرم می‌آمد خوب گوش کردم صدای پا بود قدم‌هایم را تندتر کردم اما باز هم آن صدای لعنتی می آمد. کیفم را محکم‌تر گرفته و باز هم قدم‌هایم را تندتر کردم. یارو پشت سرم داشت هن‌هن می‌کرد. می‌ترسیدم نگاهش کنم. اگر به من می‌رسید و ساواکی از آب در می‌اومد چی؟ خودم جهنم اما این کیف را باید صحیح و سالم به دست آقا مصطفی می‌رساندم . این حرف بابام بود. بابام فکر همه چیز را کرده بود به جز این یکی. حالا خودم باید برای خودم و از همه مهمتر این کیف تصمیم بگیرم. لحظه‌ای به این فکر افتادم که بدوم ولی این دویدن خودش باعث سوء ظن بیشتر می‌شد. بی‌خیال این فکر شدم اما بی خیال همه چیز نمی‌شود شد . حرف زنده بودن و زندگی در میان است و این چیز کمی نیست که آدم بخواهد با یک تصمیم اشتباه از خود دور کند .
ترس مثل خوره به جانم افتاده بود راه پس نداشتم اما راه پیش که داشتم ولی نمی‌دانستم تا کجا می‌شود رفت. کیفم حاوی اعلامیه‌های جدید امام خمینی(ره) بود. اعلامیه‌هایی که همین دیروز رسیده بود و بین بچه‌های مسجد تقسیم شده بود تا از روی آن کپی بگیرند و پخش کنند. پدرم هم یکی را گرفته بود و با دستگاهی که ماه قبل از یک حراجی لوازم‌التحریر خریده بود کپی گرفت. بار اولم بود که اعلامیه پخش می‌کردم و این باعث شده بود که تا این اندازه بترسم و ندانم چکار باید کرد . دیگر حتم داشتم که طرف مرا شناخته و دانسته است که من اعلامیه دارم و گرنه باید وارد یکی از کوچه‌هایی که از آن می گذرم شده بود .
همچنان می‌رفتم ولی دیگر داشتم به خانه‌ی آقا مصطفی نزدیک می‌شدم . به این فکر افتادم که حالا باید چکار کنم اگر یک راست به خانه‌ی آقا مصطفی می‌رفتم برای او خیلی بد می‌شد. من که تا حالا از خدا می‌خواستم زودتر به خانه‌ی آقا مصطفی برسم حالا از خدا می‌خواستم زودتر نرسم .
دیگر به کوچه‌ی مقصد رسیده بودم لحظه‌ای ایستادم و فکر کردم، می‌خواستم بهترین تصمیم را بگیرم. می‌خواستم از کوچه‌ی آقا مصطفی رد شوم و به کوچه‌ی بعدی بروم و اعلامیه‌ها را به خانه‌ی فرشید بنگی بیاندازم و ماموران ساواک اورا به اتهام منافق ساواک و انقلابی بودن بگیرند و به زندان بیاندازند .
فرشید بنگی که کاسه‌ی داغتر از آش بود همیشه پدرم و دیگر بچه انقلابی‌ها را اذیت و تهدید می‌کرد که به ساواک گزارش می‌دهد. ولی با خودم گفتم از کجا معلوم که این فرشید بنگی ضد انقلاب باشد. از این فکر هم منصرف شدم. صدای پا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و قلب من هم تندتر می‌زد .دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم می خواستم همانجا بیاستم و من را دستگیر کند. و اگر هم شد تا کیف را نگاه می‌کرد فرار کنم و به جایی روم که دستش به من نرسد .
در این فکرها بودم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : هی پسر تو کیفت چی داری؟ من چیزی نگفتم. دوباره گفت: لوک خوش شانس تو واقعاً خوش‌شانسی که کتاب داری. من با شنیدن کلمه ی لوک خوش شانس سرم را به طرفش بر گرداندم دیدم برادرم علیرضاست که بی‌خبر و بعد از چهار سال از فرانسه برگشته است. سلامش کردم و دست‌هایم را دور گردنش انداختم . و بعد از من پرسید خونه‌ی آقا مصطفی کجاست نشانش که دادم نگاهی به کیفم کردم دیدم کیف مدرسه‌ای‌ام را سخت به سینه چسبانده‌ام
 30/5/84

یک رباعی از مصطفی کارگر

تا کی بدوم که متن آیینه شوم
چون بغض اسیرغربت سینه شوم
با این همه درد مشکل جامعه‌ام
باید بــروم کمی قرنطینه شوم
 6/9/84


روز شصت و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی

سلام دايانا! ديشب پاس بودم و عادي گذشت. فقط داشتند گروهان دو را يك تنبيه حسابي می‌كردند كه فيلم خوبي بود. پاس بخش خوابيد و من زدم به فكر كردن. قضيه سئوال‌هاي طاهري كه براي بعد از تقسيم پرسيد و گفتم« سعي مي‌كنم» توي ذهنم بود. بيشتر سنگيني اين را داشت كه براي سرگروهاني می‌خواهد كه خيلي بعيد است اما ذهن بيداري‌ام همه‌اش به آن سمت می‌رفت اما وقتي خوابيدم خواب گماشته‌گي را ديدم و اين كه نگهبان يك خانه نظامی‌هستم. خيال‌هاي خوشايند آدم را مهربان مي‌كند. بعد از آن خيال‌هاي الكي حس بهتري نسبت به طاهري پيدا كردم انگار او مرا براي كاري انتخاب كرده است.در حالي كه ممكن است شايد اصلا هم اين طور نباشد و با آن جواب‌ها پاك شده باشم از ذهنش. اما در هر شكل حس بهتري دارم به او{8:13} ديروز كه حوصله نداشتم. نامه‌اي هم به سعيد نوشتم هر جور بود به سه صفحه رساندمش. خصوصي‌تر از هميشه از آب درآمد. مجبورم پستش كنم آخرش از آن طرح‌هاي خط خطي كشيدم كه يعني اعصابم خرد است و خرد بود و است. فكر نكنم امروز مرخصي جور بشود و بايد فردا منتظر ستوده بمانم. انگار انديمشكي‌ها مي‌خواهند زيرآب ستوده را بزنند و او را به خاطر باج‌گيري با عقيدتي طرف كنند. آنچه كه آنان باج‌گيري می‌نامند. اينجا خيلي عادي ست.تقريبا چيزي لازم براي تنظيم روابط. من خودم بيشتر چيزهايي كه به سرگروهان داده‌ام به خاطر خوش آمد خودم بوده به خاطر همين هديه اصلي را گذاشته ام براي روز آخر ، يك طرح كامپيوتري. 2:04 ظهر
روز شصت و يک
سلام دايانا!براي اسمال هم نامه نوشتم. قابل تامل‌تر از آنچه كه فكرش می‌كردم از آب درآمد. خيلي از آنچه كه مي‌خواستم را برايش گفتم. با سعيد كمی‌سخت بود نوشتن اما اينجا كمی‌فضا راحتتر بود. گفتم كه چقدر خوشحال شدم اما اين‌ها را به واژه در نياوردم گفتم كه چقدر نگران آينده دوستي‌هايمان هستم. چقدر به آنجا فكر مي‌كنم و اين نمي‌گذارد كاري بكنم. گفتم كه چقدر دلم مي‌خواست توي ماشينش حرف بزنيم از آن حرف‌هاي دو نفره كه تمام صداهاي اطراف را حذف مي‌كند. از آن حس‌ها كه با پيرايش و شيدا تجربه كردم از آن لحظه‌هايي كه آدم يك نفر را مي‌‌‌‌‌‌خواهد تا با او حرف بزند و من همان آدم هستم.
به گذشته‌ها نقب زدم و طعمش را مزه مزه كردم. و بعد ديدم آدم‌هاي تازه اي آمده‌اند كه بايد جاي آن‌ها را تعيين كرد قبلا آن‌ها را به شكل مهره هايي چيده بوديم. اما حالا اولينش آمده و حتماً حس دارد، فلسفه دارد و نقش دارد. تمام اين‌ها را بايد محاسبه كرد و چقدر كارمان سخت شده. و اين‌ها تمام ذهن مرا مشغول كرده و براي راحت كردنش از انتخاب خودم هم نوشتم.
خاموشي زدند و بايد خوابيد اين را كنار آب خوري برايت نوشتم كه تو در اوضاع جديد گروه 9 شريك باشي. 8:54شب

۲ نظر:

Gerash گفت...

قرار بود این هفته شعری از آقای سرخوش و خانم اسدی بزنم که به دلیل راکم مطالب ماند برای هفته‌بعد.
خلاصه یوسف خان باید ببخشید دیگر

ناشناس گفت...

salam be hamvatanan e gerami