۱۰/۰۹/۱۳۸۸

الف 456

فال
فرزانه باقرزاده
چند ماه بود که طلاق گرفته بودم. کم کم داشتم به این نوع زندگی عادت می‌‌کردم. یه روز وقتی داشتم از خرید بر‌می‌گشتم خونه، دیدم جلو در منتظر من وایساده. وقتی منو دید به طرفم اومد و گفت:
- می‌دونم از من دلخوری ولی من باید می‌اومدم، راستش من خیلی وقته دارم به این روز فکر می‌کنم. من فکر کردم شاید از اول اشتباه کردیم که از هم جدا شدیم... یعنی منظورم اینه شاید بتونیم از اول شروع کنیم. گفتم:
- ببین علی واسه من همه چیز تموم ...
یه دفعه وسط حرفم پرید و گفت:
- نیلو! من خیلی وقته دارم حرفهامو واسه امروز طبقه‌بندی می‌کنم. خواهش می‌کنم بذار من همه‌ی حرفهامو بزنم بعد نوبت تو... من واسه فردا بلیت کانادا دارم اگه تا ساعت 9 خودت رو رسوندی رستوران همیشگی یعنی تو هم موافق هستی که همه چیز رو از اول شروع کنیم ولی اگه نیومدی که هیچ و من هم ساعت 10 واسه همیشه از اینجا میرم.
بعدش هم بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت. تا خود صبح فکر می‌کردم راستش خودم هم چند وقتی بود به این نتیجه رسیده بودم که واسه جدا شدن خیلی عجله کردیم.
ساعتم ده دقیقه به 9 رو نشون می‌داد تردید بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود، دلم می‌خواست یکی اینجا بود و کارم رو تایید و یا تکذیب می‌کرد. همون لحظه یه فالگیر اومد و اصرار پشت اصرار که خانم بذار فالتو بگیرم. منم از خدا خواسته روی نیمکت کنارش نشستم. از تو بساطش یه دستمال کوچک در آورد و یه مشت نخود هم ریخت و چند لحظه‌ایی عمیق نگاه کرد، سرش رو آروم آورد بالا و گفت:
ببین خانم من فالتو میگم اگه درست بود هر چی کرمت بود بذار کف دستم ولی اگه اشتباه بود هیچی بهم نده. باشه! می‌خوای یه کاری انجام بدی ولی شک داری. فالت که میگه اگه انجام بدی تا آخر عمرت پشیمون میشی.
اینو که شنیدم بدون هیچ حرفی، از تو کیفم مقداری پول در آوردم و گذاشتم روی نیمکت و از همون راهی که اومده بودم برگشتم. هنوز راه زیادی نرفته بودم که دیدم همون فالگیره داره دنبالم میاد و منو صدا می‌کنه، فکر کردم شاید پولش کافی نبوده صبر کردم تا بهم رسید گفتم:
-چی شده پولت کم بود؟
-نه زیادی هم بود راستش خانم اومدم بگم فالت اشتباه شده!
اشتباه یعنی چی؟
-وقتی داشتم فالتو می‌گرفتم یه نخود قل خورده و افتاده بود پایین نیمکت!
خوب این یعنی چی؟
یعنی اگه همون کارو انجام ندی تا آخر عمرت پشیمون میشی.
لبخندی زدم و خودم رو به اولین نیمکت خالی رسوندم، به ساعتم نگاهی کردم 9 و نیم بود. دوباره تردید بدی به سراغم اومده بود اشک یا لبخند.

بازگشت
حسن تقی‌زاده
مرد: آآآ! برگشتی؟ می‌دونستم یه روز برمی‌گردی. با یه عذرخواهی کوچیک، همه چیز درست می‌شه.
زن لبخندزنان به طرف مرد رفت. از کنار او گذشت. قاب عکسی از روی شومینه برداشت و از در خارج شد.
در حیاط خانه ایستاد و به قاب عکس نگاه کرد: منو ببخش! چند روز تنهات گذاشتم. جالا فقط چند دقیقه‌ی دیگه مادر. می‌خوام برای آخرین بار گلای باغچه رو آب بدم.

خودت اینطور خواستی
ابوالحسن حسینی
- خوب به چنگم افتادي. الان ديگه هيچ راه فراري نداري. فكر كردي مي‌توني از چنگم فرار كني.الان وقت مردنته. ولي خوب اونقدا هم كه مي‌گن بچه‌ي بدي نيستم. يه فرصت بهت مي‌دم. شايد هم 3 تا. نه، 4 تا هم مي‌شه. خوب حالا اولين سوال. اووووم! بگو ببينم درس چهارم كتاب فارسيمون چيه؟
- …
- معلومه كه بلد نيستي. فكر كردي سوال آسون ازت مي‌پرسم؟ اصلا اينجا كسي سوال آسون مي‌پرسه كه من هم آسون بپرسم؟ هان؟ ولي يه فرصت ديگه بهت ميدم. بگو بينم 9 ضرب در 9 چند ميشه؟
- …
- هوراااا. مي‌دونستم بلد نيستي. دخلت اومده. از الان مرگتو دارم مي بينم. ولي خوب من بچه‌ي بدي نيستم. يه فرصت ديگه مي‌تونم بهت بدم. فقط زود جواب بده. دستم خيلي درد مي‌كنه. اووومممم. بگو بينم اون كي بود كه دستشو كرد تو سوراخ سد؟
- …
- هي تنبل گوساله. سزات يه چيزي بيشتر از تركه خوردنه. بايد با سنگ بزنم تو مخت لهت كنم. ولي خوب من بچه‌ي بدي نيستم و نمي خوام بي دليل كسي رو بكشم. يه سوال ديگه ازت مي پرسم. هرچند دستم خيلي درد مي‌كنه اما اگه جواب بدي بخشيدمت. زود، تند، سريع شعر انار رو برام بخون؟
- …
- احمق نفهم!!! پدرت رو در ميارم. فكر كردي اينجا خونه خودتونه؟ اينجا بهش ميگن مدرسه. چه حرف بزني چه حرف نزني 10 تا تركه زدم پشت دستت. 5 تا اين دست 5 تا اون يكي دستت. مي بيني؟ ‌اينجوري ميشي؟ ميبيني؟ ورم كرده؟ سياه هم شده. ميبيني؟ سياه و كبودت مي‌كنم. ولي چون من بچه‌ي خوبيم يه فرصت ديگه بهت مي‌دم. يادت باشه اين آخرين فرصته. فهميدي؟
- …
- جواب منو نمي‌دي؟
- …
- يعني مي‌خواي بگي هنوز هيچي نفهميدي؟
- …
- منو باش كه تو اين سرما وايسادم و با تو حرف مي‌زنم. احمق بدبخت، داشتم بهت لطف مي‌كردم. تو احمق‌ترين، خنگ‌ترين و زشت‌ترين قورباغه‌ي مرده‌اي هستي كه تو عمرم ديدم.
پسرك سنگ بزرگي كه در دست داشت را محكم روي سر قورباغه كوبيد و با سرعت از در مدرسه خارج شد.


هفته‌های کتاب 11
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم
نادر ابراهیمی

روزنامه‌نگار، فیلم‌ساز، ترانه‌سرا، مترجم
تولد ۱۴ فروردین ۱۳۱۵ تهران
مرگ ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ تهران
از بین آثار:
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، تضادهای درونی، غزل‌داستان‌های سال بد، آتشْ بدون دود، یک عاشقانه آرام، بر جاده‌های آبیِ سرخ، سنجاب‌ها، قصه‌ گل‌های قالی (برای کودکان)

از متن کتاب
نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان‌تر است.
تحمل اندوه از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان تر است. سهل است
که انسان بمیرد تا آن که بخواهد به تکدی حیات برخیزد. . . .
نه هلیا! بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

نقدی بر کتاب
شاید در روزگاری که بهای عشق آن‌قدر سخیف شده است که اغلب نویسنده‌‌ها برای جلب نظر خواننده‌گان خود، چه در شعر چه در داستان، سعی دارند به هر نحوی که شده آن را در اثرشان بگنجانند، دست‌یابی به «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» ابراهیمی غنیمت بزرگی باشد. کتابی که ارزش ده‌ها بار خواندن را نیز دارد. چرا که او به خوبی عشق را شناخته است و جای‌گاهی مناسب برای آن در کتاب در نظر گرفته است. او از عشقی سخن می‌گوید که هر چند حاضر است همه‌ی آن‌چه را که فدا کردنی‌ست، در این راه فدا و همه چیز را تحمل کند، اما حقارت را نمی‌پذیرد و برای هیچ کس زانوان خود را خم نمی‌کند.
... شاید حقیقتا نتوان هیچ بدیلی برای نثری که ابراهیمی در «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» به کار برده است، یافت. دانستن این موضوع که این کتاب به چاپ هجدهم رسیده است، کافی‌ست تا به قدرت قلم ابراهیمی در پرداختن به یک شعرگونه‌ی عاشقانه پی ببریم و صد البته آن را بستاییم، زیرا کم‌تر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که اثرش به چنین موفقیتی دست یافته باشد.
ابراهیمی در این کتاب چنان نگاه زیبایی به موضوعات مختلفی که هر انسان در زندگی روزمره‌اش با آن‌ها مواجهه است، دارد که گاهی هوس می‌کنی ساعت‌ها جمله‌ای را در دهان‌ات مزه مزه کنی و بعد آن‌را آرام آرام طوری که تا سال‌های متمادی لذت‌اش را در پس ِ ذهن‌ات داشته باشی، فرو دهی. نادر ابراهیمی معتقد است هلیای این شهر یک زن نیست، بلکه نمادی از وطن است.... هلیا نشان‌دهنده‌ی همان وطن است که مرد از آن طرد شده است و غربتی که او دور از هلیا با آن دست و پنجه نرم می‌کند، دور ماندن از یک زن نیست، بلکه تبعید از شهری‌ست که زادگاه او. آن‌را دوست می‌‌دارد، اما به نظر می‌رسد هلیای این شهر حتا مرزهای میهن را هم در می‌نوردد و شکلی که به خود می‌گیرد نه شکل یک زن که خودِ زنده‌گی‌ست. هلیا ظرفی‌‌ست که طرحی از زنده‌گی همه‌ی آدم‌ها دارد. از شیطنت‌های کودکانه، پروانه گرفتن در باغ آلوچه، مشق‌های مدرسه‌ای که دیگران برای‌ات می‌نوشتند و طعم تلخ محرومیت گرفته تا دل باختن‌های گاه و بی‌گاه دوره‌ی نوجوانی، دست در گردن انداختن‌های پنهانی و شعله‌ی عشقی که ناگهان در جوانی سر بر می‌آرد، میان‌سالی که به دیدن مرگ مادر می‌گذرد و پیر شدن پدر و آن‌جا که سرانجام اتاق‌ها سیاه مرگ می‌پوشند و بوی تند مرگ است که جای بوی بهار نارنج‌ها در فضا می‌پیچد.
الناز ن.

سفر به خاطر وطن
ترانه‌ای از نادر ابراهیمی
خواننده: محمد نوري

ما براي پرسيدن نام گلي ناشناس
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم
ما براي بوسيدن خاك سر قله‌ها
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم
ما براي آن‌كه ايران
گوهري تابان شود
خون دل‌ها خورده‌ايم
خون دل‌ها خورده‌ايم
ما براي آن‌كه ايران
خانه‌ي خوبان شود
رنج دوران برده‌ايم
رنج دوران برده‌ايم

ما براي بوييدن بوي گل نسترن
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم
ما براي نوشيدن شورابه‌هاي كوير
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم
ما براي خواندن اين قصه‌ي عشق به خاك
خون دل‌ها خورده‌ايم
خون دل‌ها خورده‌ايم
ما براي جاودانه ماندن اين عشق پاك
رنج دوران برده‌ايم
رنج دوران برده‌ايم


هیچ نظری موجود نیست: