۵/۱۱/۱۳۸۹

الف 486

منطق زشت
حسن تقی‌زاده
به ساعتش نگاه کرد. سه و هفده دقیقه. قلم و کاغذ را برداشت، در هال را آهسته باز کرد و با پنجه‌ی دست به ستون تالار تکیه زد و به ماه نگاه کرد:خوب تو بگو چی‌بنویسم یار دیر آشنا. یه روز برام آیت خدا بودی و یه شب شاهد عشق‌بازی. گاهی هم شاهد عرق تلخ کنش با دوستان. حتما یادته جوونی‌‌آم مثل گریه آروم و بی‌سر‌و‌صدا می‌پریدم رو پشت‌بوم همسایه می‌پیچیدم توی لحاف کبری دختر تپلی همسایه‌مون. یادش بخیر چه روزگاری بود. هر چی معنی خودشو داشت. همه چیز ساده بودند و شیرین ولی حالا اینجوری نیست. باکتری‌ بود،‌ خوب نگاش کردم. ناهیدو می‌گم، همسرم. یه باکتری بود. یه باکتری به تمام معنا. نه نه دیوونه نشدم، مست هم نیستم ولی اینجوری می‌بینم. آدمی رو می‌بینم که یک گودال سیاه پر از کرم و تعفن به جلو هل می‌دن که یه روز بیفتن توش. آ، انگاری همین دیروز بود. آن مورد با اسب آمد، باز باران، خداوند عزوجل، ایت ایز اِ بلک‌بورد، قاعده نصف ارتفاع، شعرای یمانی، ابرهای استراتوسی، جزایر لانکرهاوی، حل معادله چند مجهولی. نه نه مهتاب این‌ها زیاد سخت نبودند. نمی‌دانم چرا. شاید امید بود یا اینکه شناخت نبود. هرچه بود زیبا بود. بود عشق. ولی حالا چی. امتداد جاده را گم کردم. همه‌جا تاریکه، همه چیز سیاهه، هر پنجره‌ای که باز می‌کنم نور سیاهی و ظلمت می‌زنه تو. خوب بگو چی‌ بنویسم. از چی. از مفاعیلن مفاعیل یا وزن‌های شکسته و پلکانی شعر نو. از خمیرگیری که پنجه‌های زمخت‌اش توی تن نرم و سفید خمیر فرورفته‌ای که قبلش با نصف آفتابه آب رفته‌بود خلا یا از دختری جوان با دماغ گوشتی و گنده‌ای که شامه را برای انسان ضروری نمی‌دانست، از جاذبه زمین که به اسم نیوتن ثبت شد، از درماندگی و بدبختی ایرانیان که در مقابل اساطیر قوی می‌ساختند یا از قومی در هند که برای خدای ناتدا نشان شش دست اضافه ساختند، از وسعت ادراک یک مرد که همسرش بزرگی کیک تولد مهم می‌دانست، از فلسفه‌ی نیچه که از ارتفاع هیچ گوری فراتر نمی‌رود یا از مادری که زیر نگاه هیز مردان پستانش را از دهان نوزاد گرسنه‌اش برمی‌دارد. چرا ساکتی مهتاب. با کدام جمله تمامش کنم. کدام‌اش مناسب‌تر است. یکی‌ دو جمله، بیشتر لازم نیست. وقت دارم. یعنی می‌گی بیشتر فکر کنم. خب دردهای ما که یکی دوتا نیست. ولی من خسته شدم مهتاب. از همه‌شون. از ؟ های لعنتی، از مکاتب نخ‌نما، از کج چهر‌های شاگردان مکتب‌خانه کوبیسم،‌ از مادری که تک‌سلولی‌ها زایید، بزرگ‌ شدند، چند سلولی که شدند، چهره‌ی زیبایش را خراشیدند. از باران سیل‌آسای امواج که از سقف خانه متصل بر چشم ما چکه‌چکه می‌کند. از بوق‌های ممتد چراغ‌های چشمک زن یا از ترافیک‌های سنگین به وسعت پهنای اعصاب یک شهر. تشنگی مشترک سیمان و درخت برای رویش یا از تنازع تیاع انسان مه آثار پیروزی‌اش در هر یخچال خانه‌ای پیداست یا از نا‌آگاهی از دنیای بدبختی پیش‌روی جلوترین اسپرماتوزولید یا از محکوم شدن یک جنین بی‌گناه یا از عذرا که پنج بچه پس‌انداخت که چهارتای آن علیل بودند و آخری روی حوض خونه‌شون شناور شد. نه .‌نه مهتاب، دیگه بسه. تو همچنان بی‌تفاوت به تماشا نشستی، دیگه خسته شدم. دیگه نا ندارم. این گودال متعفن جلوام هل بدم. کاغذ را به همان ستون چسباند و قلم را...«بزودی چند باکتر بر مزار یک باکتری می‌گریند. هیچ کس مقصر نیست.»
بازی زمانه
امیرعباس امانی
زمانه با اون بازی می‌کرد. شوت بزن. پاس، پاس بده. اما اون دیگه نمی‌خواست بازی کنه. اصلا نمی‌تونست به بازی ادامه بده. اون از ناحیه‌ قلبش دچار مصدومیت شدیدی شده‌بود.نگاهی به زمانه انداخت و گفت: دست از سرم بردار، چی از جونم می‌خوای، خستمه، بزار پیرهن بازی‌مو دربیارم و پیرهن سفیدم رو بپوشم.پوشید و رفت. اون بازی رو به زمانه باخته بود. زمانه اطرافش رو نگاه کرد و یکی دیگه رو دید و گفت: میای بازی؟
بریده
حوریه رحمانیان
صله اش پوچ خند
یادم نبود بی اذن تو
دوست نینگارم چیزی را
حال بنواز با انگشتانت
این زخمه های پیر را
خسته ای؟ بیاویزم
دروازه نزدیک است.
ابوالحسن حسینی
در این سرای بی‌کسی
کسی به در نمی‌زند
اگر کسی به در زند
به ما ضرر نمی‌زند
چرا که خانه‌های ما
به روی دوست بسته است
آیفون تصویری ما
بدان مدار بسته است
مگر کسی به در زند
که هدیه‌ای بیاورد
جالکسی، کیت‌کات و تویکس
کلوچه‌ای بیاورد
نیاورد برای من
کمپوت گیلاس خراب
ز بس که مانده در کمد
مزه‌ی آن طعم شراب
برای من اگر کسی
بخواهدم بیاورد
کباب کاندید من است
بگو که او بیــــــاورد
یکی کولر اسپیلیت
خنک کند اتاق من
مبلغ نصبش هم بگو
برای من بیــــــاورد
به رسم دیرینه بگو
نیاورد آنــــــاتــــــا
جرسی و سفاری بگو
برای من نیاورد
اگر به در تو می‌زنی
بزن نترس، چرت بود
هر آنچه گفتمش بگو
برای من بیاورد
بیا که در سرای من
کسی به در نمي‌زند
بزن به در اگر کسی
دگر به در نمی‌زند
هفته کتاب 9
فرشته‌ها خودکشی کردند
سید مهدی موسوی
سید مهدی موسوی (متولد ۱۳۵۵ در تهران) از دیدگاه بسیاری از منتقدین، بنیانگزار غزل پست مدرن و جنبش شاعران پیرو پست مدرنیسم در ایران است. مطرح‌ترین کتاب او «فرشته‌ها خودکشی کردند» می‌باشد که به‌صورت زیرزمینی در سال ۱۳۸۱ به چاپ رسیده و نایاب می‌باشد. او هم‌چنین در زمینه‌های نقد، داستان و سینما هم به فعالیت مشغول است و آثار و مقاله هایش در تعدادی از نشریات به چاپ رسیده است.او در سال‌های ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ سردبیری نشریه‌‌ی «همین فردا بود» (نشریه‌ی تخصصی غزل پست مدرن) را به عهده داشت که با استقبال خوبی روبه‌رو شده اما پس از انتخابات لغو مجوز شد.جریان «غزل پست مدرن» و شعرهای او، در بین اساتید ادبیات، طرفداران و مخالفین زیادی دارد. اساتیدی نظیر محمد علی بهمنی از حامیان این جریان و بعضی دیگر مانند علی باباچاهی از مخالفان آن می‌باشند. برگزاری «جشنواره غزل پست مدرن» که با حمایت و نظارت «مهدی موسوی» صورت گرفت در سال ۱۳۸۶ بازتاب‌های مثبت و منفی در رسانه‌های مختلف داشت. بسیاری از آثار برگزیده این جشنواره بعدها به‌صورت زیرزمینی در مجموعه ای تحت عنوان «گریه روی شانه هاي تخم مرغ» منتشر شد. این مجموعه بعدها با تلاش حامد داراب به زبان فرانسه ترجمه شد و همزمان در ایران و چند کشور دیگر به چاپ رسید.از آثار او می‌توان به «پر از ستاره ام اما...»، «فرشته‌ها خودکشی کردند»، «اینها را فقط به خاطر شما چاپ می‌کنم»، «عروض در سه روز»، «پرنده كوچولو؛نه پرنده بود نه كوچولو» و «خطاب به شتر مرغ ها(مجموعه شعر دفاع مقدس)» اشاره کرد.
منبع: ویکی پدیا

هیچ نظری موجود نیست: