۶/۱۷/۱۳۸۹

الف489

قالی
مینا غفوری
وااای،چه قالی قشنگی!یسنا هیجان زده روی قالی ایستاد و با تحسین به شکوفه های قالی نگاه کرد.قالی متوسط کرم رنگی بود با گل های صورتی،همرنگ دیوار اتاقش.مادرش لبخند به لب پرسید:دوسش داری عزیزم؟یسنا با لحن بچگانه اش جواب داد:اره پس چی،ممنون مامان جونم.این را گفت،به طرف مادرش دوید و او را بوسید.مادر دستی از نوازش بر سر دخترش کشید و از اتاق بیرون رفت.یسنا روی قالی نشست و با انگشتانش قالی را لمس کرد.چیزی نشده عاشق آن قالی شده بود. به فکرش رسید این بهترین کادوی تولدی است که تا کنون از کسی گرفته است. یک هفته گذشت. بعد از ظهری بارانی بود. مریم، دوست یسنا، امده بود خانه آنها تا با هم برای فعالیت فوق درسی شان کاغذ دیواری درست کنند. یسنا مریم را به اتاق خودش برد. وسایلشان را روی قالی گذاشتند و مشغول به کار شدند. مطالبشان را نوشتند. دور تا دور کاغذ دیواری را با پاپیون های قرمز و بنفش تزیین کردند. نوبت به نقاشی رسید.مریم گفت:میگم بیا برا چشمهای این اهو از جوهر استفاده کنیم،نظرت چیه؟یسنا کمی فکر کرد و گفت:باشه، صبر الان میرم میارم.جوهر را آورد.سعی کرد درش را باز کند اما نتوانست._بده من شاید بتونم بازش کنم.مریم قوطی را گرفت. آن را کف دستش گذاشت و با هرچه توان در بدن داشت بر آن فشار آورد.در قوطی یکهو باز شد و مقداری زیادی جوهر بر روی قالی ریخته شد. یسنا جیغ بلندی کشید. نه،این ممکن نبود، قالی قشنگش...این لک زشت آنجا چه کار میکرد؟ مریم معذرت خواهی کرد اما او دیگر هیچ چیز نمیشنید.صدای هق هق گریه اش اتاق را پر کرده بود.فردایش به مدرسه نرفت،از اتاقش بیرون نیامد و لب به غذا نزد. پدرش چاره ای ندید جز آنکه قالی دیگری برایش بخرد. اینبار قالی متوسط آبی با گل های صورتی.-خوشکله،دستت درد نکنه بابایی.غم از چهره اش رفته بود. اما چیزی نگذشت که نگرانی جای آنرا گرفت. نکند این قالی هم مثل آن یکی از چشم بیفتد. شاید دیگر هیچ وقت پدرش برایش قالی نخرد. بله،آنها او را تنبیه خواهند کرد. او نباید می گذاشت این یکی هم به سرنوشت قبلی دچار شود..._خانم طاهری، معلومه حواست کجاست؟با شمام دختر خانوم.یسنا به خود امد.همکلاسی ها نگاهش می کردند.معلم عصبانی بود._چند وقته انگار اصلا تو کلاس نیستی،نه درس میخونی،نه تو کلاس به درس گوش میدی.از یه دانش آموز زرنگی مثل تو دیگه بعیده این رفتارا!و یسنا شرمگین بود.آن روز ظهر که به خانه برگشت،مستقیم به اتاقش رفت. در اتاقش را بست،روی تخت نشست و به قالی نگاه کرد.احساس کرد دلش برای قالی کرمی تنگ شده،اما او این قالی را هم دوست داشت،درست مانند آن یکی.می دانست جای خالی این قالی در اتاقش او را زجر خواهد داد اما چاره ای نبود.او سه سال اول ابتدایی را با معدل 20 گذرانده بود و دلش نمیخواست امسال نمره هایش بد شوند.قالی که جمع می شد، دل او هم قرص بود که بلایی بر سر قالی نمی آید و با خیال راحت می توانست به درس هایش برسد.یک سر قالی را گرفت. زیر لب گفت:خداحافظ قالی خوشکلم،میدونم دلت واسم تنگ میشه اما قول میدم بهت سر بزنم.فقط یه چند وقتی برو تو زیرزمین تا من درسام تموم شه بعد میارمت بیرون،باشه؟اشکش را از روی گونه هایش پاک کرد. بار دیگر سر قالی را گرفت و آن را پیچید.
***
_یسنا،دخترم،بیا شام حاضره.راستی،ظهر که دانشگاه بودی،دختر عموت اومد باهات کار داشت،یه زنگی بهش بزن._چشم مامان.یسنا دست از کار کشید. کش و قوسی به کمرش داد و از جایش بلند شد.اما بلافاصله نشست. پاهایش به خواب رفته بودند. کمی همانجا روی موکت نشست.نگاهی به دار قالی بافی اش انداخت. قالیچه در حال اتمام بود. لبخندی بر لبانش نقش بست. دستش را به دار گرفت و بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. بعد از شام به اتاقش برگشت.ساعتی دیگر کار کرد و قالیچه را به پایان رساند.آهی از سر رضایت کشید.قالیچه را با احتیاط برداشت.در کمد دیواری اش را باز کرد و قالیچه را کنار قالیچه های دست باف دیگرگذاشت.در کمد را بست. به دیوار رو به رویش نگاهی انداخت و چشمکی زد. قالی قشنگی پهناپهن آنجا آویزان بود، قالی آبی با گل های صورتی.
مرد ناکوک
امیر عباس امانی
در یک شب سرد زمستان مرد سازش را برداشت و به کنار دریا رفت. با دریا حرف‌ها داشت اما ساکت ماند. به دریا می‌نگریست. انگار با التماس چیزی را از او طلب می‌کرد. سازش را برداشت، کوک کرد و نواخت. صدایی از ساز بلند نشد. چرخاند، هی چرخاند، تا وقتی که سیم‌ها پاره شدند. چشم‌هایش را بست و شروع به نواختن کرد. انگار همه‌ی ملودی‌های دنیا به سویش هجوم می‌آوردند. این نت‌ها از کجا می‌آمدند؟ چه کسی برایش می‌فرستاد؟ آیا در خیالش بود یا حقیقت داشت؟ هر چه بود، زیبا بود. چنین آوایی را تا به‌حال نشنیده‌بودند نه او و نه دریا. دریایی آرام و آبی که روزی خروشان و قرمز شد و قرمزی‌اش را به چشم‌های نوازنده هدیه داد. چند روز قبل نوازنده عشق‌اش را از دست داده‌بود. نه تابوتی و نه مراسم خاکسپاری. او می‌نواخت و بیدار بود، مردم خوابیده بودند. او به خواب رفت و همه بیدار شدند. دریای آوا، او را همچون عشق‌اش غرق کرد. دیگر هیچ صدایی از ساز شنیده نمی‌شد. دریا بی‌تابی می‌کرد و می‌خروشید. شاید دلش برای آن موسیقی تنگ شده‌بود یا نه از کار خودش شرم‌سار بود. دریا به نوازنده سیلی می‌زد اما او بیدار نمی‌شد. دریا ساز مرد را با خود برد و عشق مرد را به او پس داد. فردا صبح دو جنازه در ساحل پیدا شدند، با چشم‌های باز، که به همدیگر زل زده‌بودند. شب‌ها، آوای سوزناکی از دریا به گوش می‌رسد. گویی دریا می‌نوازد، با ساز مرد، برای آن دو...
نامه ای به امام زمان (عج)
زهرا ناصری
ای خورشید همیشه فروزان طلوع کن تا پیامدی برای سرسبز بودن حقیقت به ارمغان آوری و عاشقان چشم‌به راهت از دریای عمیق عشق و معرفت مرجان و صدف برچینند تا آمدن تو را نظاره‌گر باشند. ای قائم آل محمد جان‌ها به گلو رسیده و صداها در سینه‌ها حبس شده‌اند. گرداب کدورت و تیرگی را با آمدنت از دل‌ها بزدا تا لایق ابدیت گردیم. ای گل همیشه بهار بگو با کدامین شبنم هم‌نفس شده‌ای و کدامین گلستان نور تو را از پس پرده‌ی حق به انتظار خواهد کشید. موج‌ها می‌روند و ما با آن‌ها هنوز هماهنگ نشده‌ایم تا به ساحل نجات برسیم. ظهور کن و ما را به ساحل نجات برسان. ای تفسیرگر عشق، جمال حق‌گرای خود را به ما بنمایان تا عشق و ایمان و عمل به قرآن ناطق حق را نظاره‌گر باشیم. ای فجر به تمام معنا ارمغان پر فضیلت و تازه‌ای دیگر را برای ما حکایت کن و تابش نور حقیقی را به ما بنمایان تو را به حق آن کسی که انسان را خلق کرد و نوشتن به قلم را به او آموخت ما را پیش حضرتش شفاعت فرما و نام ما را در زمره‌ی محبین و دوستداران آن حضرت ثبت بفرما. الهی راز دل ما را پیشاپیش به یوسف گم‌گشته‌ی زهرا برسان. الهی ما همه بیچاره‌ایم و سرگردان و پریشان خاطر، به حق صفات والایت و نور هدایتت، چشمان ما را به جمال مهدی فاطمه روشن بگردان. آمین به حق رب العالمین.
هفته کتاب12
سکوت سرشار از ناگفته هاست
مارگوت بیکل
در میان ترجمه‌های شاملو نوشته‌های مارگوت بیکل از بحث‌برانگیرترین‌ها هستند. شاملو پس از استقبالی که خوانندگان و شنوندگان از نخستین کتاب و نوار بیکل به فارسی، «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» کردند دومین مجموعه از نوشته‌های او را نیز به دوستدارانش عرضه کرد. مارگوت بیکل را در آلمان به عنوان شاعر و نویسنده نمی‌شناسند. از او دو سه مجموعه وجود دارد که شامل متن‌های احساساتی هستند که در مورد تعدادی عکس نوشته شده‌اند. این متن‌ها که برگردان آزاد آن‌ها به عنوان دو مجموعه شعر به خوانندگان فارسی عرضه شده، در اصل آلمانی به صورت کتاب‌های مصور و چشم‌نوازی در قطع رحلی منتشر شده‌اند که اصطلاحا کتاب‌هایی برای هدیه دادن خوانده می‌شوند. متنی که در فارسی با عبارت «پنجه در افكنده‌ایم با دست‌هایمان - به‌جای رها شدن» ترجمه و در کتاب «سکون...» منتشر شده زیر عکسی از دو دست نوشته شده است. یا متنی که با عبارت «جویای راه خویش باش، از این سان كه منم!» آغاز می‌شود زیر عکسی نوشته شده که راه باریکی در جنگل را نشان می‌دهد.

هیچ نظری موجود نیست: