قطعه عکس
محمود غفوری
شما ميخواين بدونين كه اون شب چه اتفاقي افتاد؟ باشه الان واستون تعريف ميكنم. من اون شب خونهي پيرمرده دعوت بودم. اسمش جرج بود. يه پيرمرد فكسني و خرفت كه حدود هشتاد نود سال سن داشت. ما با هم يه جورايي نسبت فاميلي داشتيم البته خيلي دور. معمولاً هر چند وقت يكبار ميرفتم ديدنش. ازش خوشم مياومد. اون شب من خونه بودم كه بهم زنگ زد. ميگفت خيلي بداحواله. ازم خواست كه برم خونهش.رفتم پيشش. ديدم رو تختخواب دراز كشيده. يه خورده باهاش حرف زدم. خيلي حالش بد بود اصلا نمي تونست حرف بزنه. پا شد و سرش رو با دستاش گرفت. دو طرف پيشونيش رو مالش داد. بلند شد. ازش پرسيدم داري كجا ميري؟ گفت ميره آشپزخونه آب بخوره. خواستم كمكش كنم اما نميذاشت. اون تا مجبور نميشد از كسي چيزي نميخواست. دوست داشت كه تمام كارا رو خودش انجام بده. من كنار تختخوابش منتظر نشستم. ديدم به زحمت داره ميره. دلم واسش می سوخت ولي كاري از دستم بر نمياومد. يه خورده منتظرش موندم. از اينكه اينهمه طولش داده بود داشتم نگران ميشدم. پا شدم رفتم تو آشپزخونه. بعد ديدم پيرمرد بيچاره مرده. یه قطعه عکس دستش بود. عکس دوران جوونی هاش با دختر کوچیکش زهرا. نميدونين با چه حالي از اونجا اومدم بيرون. از اين واقعه خيلي متاسفم شدم. من و او بيشتر از پنجاه سال بود كه با هم رفيق بوديم. خب من تمام چيزا رو واستون تعريف كردم حالا اگه اجازه بدين من مرخص ميشم.سلام بچهها! اون داستان قطعهعكس رو خوندین؟ اون يه داستان واقعي بود! چي؟ باور نميكنين؟ خب فكرشو مي كردم باورتون نشه ولي امشب ميخوام يه چيزي رو نشونتون بدم. ميخوام خودتون با چشماي خودتون صحنهي مردن پيرمرده رو از نزديك ببينين. نه شوخي نميكنم. ميريم و ميبينيم خوبه؟ بياين اينجا بيايين يالّا. اينجا حلقه ميزنيم. دستاي همديگه رو محكم بگيرين. آها آره خوبه. خب حالا همگي سه شماره با هم ميشماريم و بعد غيب ميشيم! و يه راست ميريم خونه پيرمرده. اوكي؟ چيه؟ چرا ميخندين؟ خيال ميكنين دستتون انداختم؟ حالا ميبينين! خب همون كاري رو كه گفتم بكنين. دستاي همديگه رو بگيرين. حالا با سه شماره برميگرديم به محل قبل از وقوع حادثه.ديدين چقدر راحت بود حالا تو همون خونهايم. آره حق دارين باورتون نشه. من چهار سال رو اين ترفند كار كردم چيه خيال كردين الكيه؟ ما الان برگشتيم به بيست و يه روز قبل. خب ميريم تو اتاق پيرمرده. بيايين بيايين مواظب باشين شما رو نبينه. خب در بازه. زياد ناراحت نباشين پيرمرده عينك نزده. ما رو نميبينه همينجا وايسين. ميبينين چطوري سرش رو تو دستاش گرفته. پيرمرد بدبخت امشب ديگه شب آخرشه. پا شد داره ميره طرف آشپزخونه. بيايين از اينور. اين آشپزخونه است. هي تو! تو زود برو اون پارچ آب رو از تو يخچال بردار. سريع باش. آره همون زود بيارش. حالا سريع برگرديم سر جاي اولمون. آره داره ميره آروم آروم. همينجاس كه تلو تلو بخوره آره ديدين. رسيد به آشپزخونه صبر كنين تا خستگي در كنه اون زياد نميتونه راه بره. خب مثل اينكه موفق شد! حالا ميره طرف يخچال. اما تو يخچال هيچ چي نيست پيرمرد بيچاره ببين چطور زل زده قفسه خالي! پير خرفت! يه بار جلو جمع منو ضايع كرد. الان تلافيشو در ميارم. من يه سنگ همراه خودم آوردم كه ميخوام بزنم كلهشو داغون كنم. بگير كه اومد. آها زدمش. ديدين افتاد رو زمين. الانه كه دراز به دراز بخوابه كف آشپزخونهي كثيفش. انگار صد ساله كسي اونو نشسته. حالم از بوي بدش به هم ميخوره. آهان! اون عكس رو ديدين. همونو ميگفتم. افتاد رو زمين. پيرمرده حواسش نيست. حالا ديدش اونو برميداره اونو برداشت نگاش كرد. ديدين؟ چه لبخند مضحكي زد با اون دندوناي مصنوعي زشتش. اينقده از اين لبخندش بدم مياد كه ميخوام خفهش كنم.خب ديگه مرد. بچهها بريم به كار و بارمون برسيم!
تلافی
تلافی
حوریه رحمانیان
از دست این واژهی فریبا!
آن را به بند میکشم چون مهرهای
میآویزمش بر گردن شعر
میفریبمش!
نور
حوریه رحمانیان
لباسیست
به عاریت داده
تن برهنهی ماه را
خورشید
رستاخیز
حوریه رحمانیان
تاریک که میشوم
روشن کنیدم
با دکمه ی نگاهتان
دیوار
امیر عباس امانی
دیگر از آن خانهی زیبا و قشنگ چیزی باقی نماندهبود بهجز یک دیوار مخروبه. او هر روز به دیوار تکیه میداد و گوشش را به دیوار میچسباند و چشمهایش را میبست. گویی صدایی از دل دیوار میشنید. صدای خندهی زنش یا نه صدای جیغ زنش هنگامی که خانه آتش گرفتهبود و همه چیز حتی زنش را بلعید و خاکستر کرد. او هر روز به کنار دیوار میآمد و گوش خود را بروی دیوار میگذاشت و انگار به خواب میرفت. رهگذران با دیدن این صحنه به او میخندیدند. او هیچوقت در کوچه و خیابان تنها نبود، اصلا نمیتوانست تنها باشد. همیشه یک عده بچه هوهو کنان و عربدهکشان در تعقیب او بودند. در نگاهش میشود فهمید که دنبال چیزی میگردد. قبل از اینکه خودش را بشناسد، همه او را میشناختند. هرکسی او را میدید، میخندید. او هم روزی میخندید، نه به مردم، نه تنها، با او میخندید. با او شاد بود. به خانه برمیگردد. مادر میپرسد: کجا بودی؟ جواب میدهد: گرسنهام. مادر میپرسد: چه دوست داری؟ میگوید: از همه چیز سیر شدهام.باز بیمعنا بودن حرفهای پسر و گریههای تلخ مادر. پسر به رختوخواب میرود، برای بیدار ماندن. او دیوانه نبود، شد. تنها هم نبود، شد. «شد که شد گور بابای من» هر وقت عصبانی میشد اینها را به زبان میآورد. همیشه عکسی را به همراه داشت. همیشه با هوشیاری کامل آن عکس را میبوسید. در یک روز سرد زمستان، در کنار دیوار، جنازهی مردی را از زمین بلند میکردند که عکسی در دستش بود. مردم دیگر نمیخندیدند. مردم آن شهر دیگر به هیچ دیوانهای نمیخندیدند.
هفته کتاب 11
نیمایوشیج
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج، شاعر معاصر ایرانی، در ۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشيدی در دهکده یوش استان مازندران به دنیا آمد و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ خورشیدی در شمیران شهر تهران درگذشت. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیاد ها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.روح غنایی و مواج افسانه و طول و تفصیل داستانی و دراماتیک اثر منتقد را بر آن میدارد که بر روی هم بیش از هر چیز تاثیر نظامی را بر کردار و اندیشهٔ نیما به نظر آورد حال آن که ترکیب فلسفی و صوری و به ویژه طول منظومه، زمان سرودن آن، کیفیت روحی خاص شاعر به هنگام سرودن شعر، ذهن را به ویژگیهای شعر «سرزمین بی حاصل»، منظومهٔ پرآوازهٔ تی . اس . الیوت شاعر و منتقد انگلیسی منتقل میکند که اتفاقا سرایندهٔ آن همزمان نیما و در نقطهٔ دیگر از جهان سرگرم آفرینش مهمترین منظومهٔ نوین در زبان انگلیسی بود .این شیوه سرودن شعر به سرعت جایگزین شعر کلاسیک فارسی گردید و سپس با ایجاد تفاوت هایی در فرم شعر نو، آنرا به شیوههای نیمایی ، سپید، حجم و ... دسته بندی کردند.تلاش نیما یوشیج برای تغییر دیدگاه سنتی شعر فارسی بود و این تغییر محتوا را ناگزیر از تغییر فرم و آزادی قالب میدانست. آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به نقطههای اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار میداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر