تنديسهاي يخزده
مريم انصاري
اينقدر هيسهيس نکن روبهروي من! تنديسهاي يخزده صحبت نميکنند
تنديسهاي يخزده از سايههاي شوم، از جغدهاي شبزده وحشت نميکنند
من يک مترسکام که کلاهام براي تو، لطفاً بيا و روي سرم آشيانه کن!
لطفاً بيا! نترس! نگو «حرف اين و آن ...» مردم به شور عشق جسارت نميکنند
همچون گلي نشسته به خاکي پر از غرور، روزي هزار دست طمع سوي تو دراز
روزي هزار دست پر از لاف و ادعا حتي براي لمس تو جرات نميکنند
اين روزها نگاه تو جذابتر شده، اين روزهاي آخر يک سال عاشقي
من را به اوج ميبرد آن خاطرات دور، اين روزها که ساده محبت نميکنند
اين لحظههاي شاکي از دير ديدنات، اين لحظهها که بي تو کسلبارتر شده
در اين سوال حل شده: آخر چرا شبي، چشم من و نگاه تو خلوت نميکنند ...؟
آخر چرا براي تو و آبروي تو بايد هزار حرف بماند در اين گلو ...؟
بعدش تو را ببينم و يک ... فکر ميکني تنديسها چه ساده حسادت نميکنند ...
آخر چرا وجود مرا سحر ميکني ...؟ تا بر خلاف باور خود، طبق ميل تو -
باور کنم سکوت برايم طبيعي است، تنديسهاي يخزده صحبت نميکنند ...!؟
شیواترین تبسم
مصطفی کارگر
همسرم گریه کرد. ناگهانی و های های.
دیروز. وقتی خبر ارتحال آیت الله بهجت را شنید. هر چه باشد مرجع تقلیدش هست. مردی الهی رفت.
من یاد غربت پیش روی دوستدارانش افتادم و یاد مادرم. معنویتش مملکت را گرفته بود.
اینها را نوشتم که حداقل کاری کارده باشم:
رفت آنکه بود نور خداوند در دلش
سوز و گداز و عاشقی و شور حاصلش
رفت آنکه دستهای خدا را گرفته بود
طعم سکوت و رنگ تماشا گرفته بود
هی پا به پای آینهها تا حریم نور
شورآفرین هلهله هنگامهی حضور
شیواترین تبسم طوفانیاش نگاه
زیباترین تغزل حیرانیاش نگاه
مثل پرنده بود رها توی آسمان
او مرد راه بود که تنها به بیکران...
دو طرح
مصطفی کارگر
1.
عصر یک روز گرم
تو را دیدم
آفتاب در استخر تکه تکه شد
...
2.
آفتاب میتابد
ما به سایه پناه میبریم
و مناجات میکنیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر