۸/۰۸/۱۳۸۸

الف 444

شهر نامریی
فاطمه یوسفی
در شهري نامرئي دو نفر به اسم تمنا و سمنا زندگي مي‌كردند اين دو نفر شهر را به دو قسمت تقسيم كرده بودند سمت چپ، شهرك تعا نام داشت و در تصرف تمنا بود و سمت راست شهرك لاد كه سمنا در آن اطراق داشت. اين شهر دو برج ديدباني داشت كه در كناره‌هاي اين برج دو ضبط كن صدا جاسازي شده بود روزي حلزوني كه راهش را گم كرده بود شهر نامرئي را كشف مي‌كند وسط اين شهر يك پل بود كه درست زير آن پل، چاهي عميق وجود داشت و روبه‌روي آن چاه يك درخت خشكيده حلزون تصميم مي‌گيرد زير آن پل زندگي كند. تمنا و سمنا سليقه‌ ي متفاوتي با هم داشتند كه شخصيتشان را ممتاز و جالب جلوه مي داد تنها مشكل آن‌ها اين بود كه هيچ وقت با هم كنار نمي‌آمدند و روي كمك همديگر حساب نمي‌كردند براي همين هم هميشه در محدوده‌ي حكومتي خود تنها بودند و نمي توانستند درست و به موقع از پس كارهايشان برآيند. شهر نامرئي يك قانون داشت كه اهالي شهر موظف به اجراي آن بودند قانون اين بود كه اهالي شهر بايد با هم غذا درست كنند، يك نوع غذا بخورند و سر يك ميز بنشينند حالا اين كه چه كسي اين قانون را تصويب كرده به گذشته‌هاي بسيار دور برمي‌گردد كه آن موقع كسي وجود نداشت كه ما را باخبر كند همين قانون مشكلات تمنا و سمنا را بيشتر مي‌كرد. آن‌ها در حالت عادي در شهرك‌ هاي خود زندگي مي‌‌كردند و كاري به كار هم نداشتند مثلا تمنا از برج ديدباني‌اش هميشه به مارپيچ‌هاي جاده‌‌‌ خيره مي‌شد و مي‌خواست راز مارپيچ بودن جاده را كشف كند و سمنا تنها براي غروب آفتاب كه صحنه‌ي زيبايي داشت به برج ديدباني‌‌اش مي‌رفت. آهنگ‌هايي كه تمنا دوست داشت سمنا از شنيدن آن اذيت مي‌شد و بالعكس. حالا فكرش را بكنيد آن‌ها مجبور باشند هميشه با هم غذا درست كنند، روزي همان طور كه زير پل و كنار چاه داشتند با هم غذا درست مي كردنند سمنا به تمنا گفت: خيلي وقت است نتوانسته‌ام غذا‌هاي مورد علاقه‌ام را بخورم چون تو هميشه آن‌ها را تند مي‌كني و خودت مي‌داني تندي با مزاق من سازگار نيست تمنا هم دستانش را به كمرش گرفت و با حالتي طلبكارانه گفت خوب من هم نتوانسته‌ام از غذا‌ها لذت ببرم چون تو هم هميشه غذا‌ها را شور مي‌كني و غذاي شور هم با معده‌ي من سازگار نيست، حلزون كه مي‌خواست از چاه آب بكشد پاهايش ليز خورد و خودش را به لبه‌‌ي چاه آويزان كرد و با صداي بلند از تمنا و سمنا كمك خواست سمنا كه خيلي مهربان بود سريع به طرف چاه رفت تا او را نجات دهد اما چون ضعيف شده بود نتواست او را بيرون بكشد اين‌بار تمنا كه خيلي باهوش بود سريع طنابي پيدا كرد و آن را به يكي از شاخه‌هاي درخت خشكيده بست تا با آن حلزون را بيرون بياورد اما شاخه‌ي درخت شكست و او هم نتوانست حلزون را نجات دهد تمنا و سمنا به هم نگاهي انداختند و بعد هر دو دستانشان را به طرف حلزون دراز كردند تا با كمك هم او را بيرون بياورند و اين‌بار موفق شدند اين اولين باري بود كه تمنا و سمنا با هم، كاري را غير از آماده كردن غذا انجام داده بودند حلزون از هر دو آن‌ها تشكر كرد تمنا و سمنا هم از اين كه با هماهنگي يكديگر موفق به نجات حلزون شده بودند احساس رضايت مي‌كردند و بعد ياد حرف‌هاي خودشان در مورد درست كردن غذا افتادند و تصميم گرفتند براي بهتر شدن رابطه‌اشان بيشتر مراعات حال هم را بكنند غذا را با هم آماده كردند و مثل هميشه سر يك ميز و با هم آن را خوردنند اما اين‌بار هر دو اعتراف كردند كه از طعم خوب غذا لذت برده‌اند و از آن ماجرا به بعد تمنا و سمنا به نظرات همديگر بيشتر بها دادند و همه‌ي كارهايشان را با كمك هم انجام مي‌‌دادند تا جايي كه راضي شدند اسم شهرك‌هايشان يعني تعا و لاد را در هم ادغام كنند از آن بعد تمنا و سمنا در يك شهرك زندگي مي‌كردند شهرك تعادل.

خدای من
ظهیر سالی
هزار درد نياسوده در نگاه من است
و اشك چشم ترم سالها گواه من است
ميان اين همه ترديد و شك و حسرت و وهم
خيال سبز تو تنها جايگاه من است
اكر چه عمر مديدست مانده ام بي‌‌ كس
خدا گواست فقط عاشقي گواه من است
ميان لاله و ميخك كنار حوضچه‌‌ ام
هزار آرزوي كلان در خيال من است
بيا ببين كه در اين سالهاي پي در پي
ستاره شاهد امواج و اشك و آه من است
نگو براي من از لحظه‌هاي دلتنگي
كه كوه صبر من پناهگاه من است
و قسم مي‌‌‌خورم به واژه مقدس عشق
عزيزتر از وجود خودم خداي من است

جای من اینجا نیست
حبیبه بخشی 21 رمضان 88
چه زیباتر شدی امشب بدان جای من اینجا نیست
تو زیباتر از آن حسی که حتی مثل رویا نیست
و ساده می‌نویسم ای خدای مهربانی‌ها
که غیر از مهر پاکت در تمامی دو دنیا نیست
هزاران بار می‌جویم تو را ای بهترین آغاز
که در آغاز هر شعری به جز نام تو زیبا نیست
یگانه همنشین بغض‌ها و خنده‌های من!
یقین دارم کسی تا یار یاد توست تنها نیست
چه دل‌تنگ‌ام در این شب‌ها غروب جمعه می‌آید
گرفته غم وجودم را، دلم دریای طوفانیست


هیچ نظری موجود نیست: