۸/۰۲/۱۳۸۸

الف 435

چند طرح از رقیه فیوضات
عمر بی‌معنی
سهم من
تو بودي
كه با گريه از من گرفتند
من موافقم
عمرم را بگيرند

خواب
بك و بساط شعرم را
روي رخت و خوابم
پهن خواهم كرد
خواب
شعرهايم را
مي‌ربايد

سود
بازرگاني را چه داني
كه جزء سود
تو را نبود
من كالايي بي‌ارزش نبودم

بستنی
بستني‌ام آب شده
جزء
كسي كه بر زمين بود
هيچ كس
مرا درك نكرد

تقدیم به پیشگاه مولای دو عالم، علی(ع)
مصطفی کارگر
دل را پناه نور چو در بر گرفته است
حالش بدون ساقی کوثر گرفته است
هر کس به ذکر «یا علی» احساس شوق کرد
شادی کند که پنجه به ساغر گرفته است
تا آسمان هفتم اگر پرکشید و رفت
بی‌شک دلش صفای کبوتر گرفته است
وقتی به نام نامی مولا نماز خواند
دیوانه است و عاشقی از سر گرفته است
بوی بهشت می‌دهد آوای خسته‌اش
هرکس در آستان نجف پر گرفته است
در من سراغ خنده‌ی بی‌گریه هیچ نیست
این سینه بوی عشق به حیدر گرفته است

گرانی
عبدالرضا آذرمینا
گرانی درد بی‌درمان گرانی
قدم خم کرد در عهد جوانی
ندارم توی یخچالم کمی گوشت
گرانی هست یک درد جهانی
پیر گشتم در بهار زندگانی ..... از گرانی
آب و نان خشک خوردم در جوانی.....از گرانی
در امید یک گل از گوشت کبابم ..... در عذابم
نرخ مرغ و ماهی گشته زعفرانی..... از گرانی
در شکم جز قار و قور هیچی ندارم ..... بی قرارم
مانده‌ام در آرزوی گوشت رانی ..... از گرانی
میبرم بر درگهش دست نیازم..... در نمازم
مرده‌ام در حسرت مرغ بریانی.....از گرانی
این گرانی را خدایا ریشه کن. کن.....از ته و بن
تا بگیرم لقمه های آنچنانی..... از گرانی

معرفی آثار: عبید زاکانی
محمد خواجه‌پور

عبید زاکانی از شعرا و نویسندگان فارسی‌زبان قرن هشتم است، نام کامل وی: خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی، متخلص به «عبید زاکانی» ، از شاعران مشهور قرن ۸ هجری قمری است. علت مشهور بودن او به (زاکانی) نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع همدان رفتند ودر آن ناحيه ساکن شدند. بنا به گفتهٔ تاریخ نویسان «عبید» در طول حیات خود لقبهایی را از أمراء وحکام زمان خود گرفته‌است. و اشعار خوب و رسائل بی نظیری دارد.
عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید می‌نویسد:
از شرح حال و وقایع زندگانی عبید زاکانی بدبختانه اطلاع مفصل و مشبعی در دست نیست. اطلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر عبید و پس از او دولتشاه سمرقندی در تذکره خود، تألیف شده در قرن ۸۹۲ ه.ق.، در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف ریاض العلماء در باب بعضی از تألیفات او ذکر کرده‌است. معلومات دیگری نیز از اشعار و مؤلفات عبید به دست می‌آید. از مختصری که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشته‌است مطالب زیر استنباط می‌شود:
1- اینکه او از جمله صدور وزرا بوده، ولی در هیچ منبعی به آن اشاره نشده‌است.
2- نام شخص شاعر نظام‌الدین بوده‌ است، در صورتی که در ابتدای غالب نسخ کلیات و در مقدمه‌هایی که بر آن نوشته‌اند وی را نجم الدین عبید زاکانی یاد کرده‌اند.
۳-نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعری او است. خود او نیز در تخلص یکی از غزلهای خود می‌گوید:
گر کنی با دیگران جور و جفا / با عبید‌الله زاکانی مکن
4-عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ اوست به اشعار خوب و رسائل بی‌نظیر خود شهرت داشته‌است. در تذکره دولتشاه سمرقندی چند حکایت راجع به عبید و مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او به نام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست.
عبید در تألیفات خود از چندین تن از پادشاهان و معاصرین خود مانند خواجه علاءالدین محمد، شاه شیخ‌ابوالحسن اینجو، رکن‌الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس و شاه شجاع مظفری را یاد کرده‌است. وی از نوابغ بزرگان است. می‌توان او را تا یک اندازه شبیه به نویسنده بزرگ فرانسوی ولتر دانست
-وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکره خود سال ۷۷۲ دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را ذیل وقایع سال ۷۷۱ آورده‌است. امر مسلم این که عبید تا اواخر سال ۷۶۸ ه.ق. هنوز حیات داشته‌است.... و به نحو قطع و یقین وفات او بین سنوات ۷۶۸ و ۷۶۹ و یا ۷۷۲ رخ داده‌است.
از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بوده‌است. مجموع اشعار جدی که از او باقی است و در کلیات به طبع رسیده‌است از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمی‌کنند.
طنز عبید:
اگر چه گرايش به شوخ طبعي و انواع آن در ادب فارسي، تقريباً به اندازه تاريخ ادبيات فارسي قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبيد زاكاني، طنزپرداز حرفه‌اي به معناي امروزي و متعارف آن نداشته‌ايم و با قدري تسامح عبيد زاكاني را مي‌توان پدر طنز فارسي دانست.
صرفنظر از اینکه عبید شاعری متوسط در حد و اندازه خویش بوده‌است، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش می‌شناسند.
در نوشته‌هاي شوخ‌طبعانه عبيد، خواننده با معجوني از طنز و هزل و هجو و فكاهه روبه‌رو است. عبيد زاكاني در سروده‌ها و نوشته‌هاي طنزآميز خود كوشيده است با برشمردن واقعيت‌هاي تلخ روزگار خود به زباني شيرين، آيينه‌اي شفاف در برابر فساد اخلاقي، حماقت‌ها، بي‌تدبيري‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود كه دوره استيلاي مغول بر ايران بوده، قرار دهد.
دیوان لطایف او شامل :
اخلاق الاشراف، ریش نامه، صد پند، ترجیع بند ج...، تضمینات و قطعات، رباعیات، رساله دلگشا، تعریفات ملا دو پیاز، موش و گربه و سنگتراش می‌باشند. در این میان موش و گربه شهرت بسیار داشته و ریش‌نامه و صد‌پند از همه لطیف ترند. متأسفانه مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافته‌است.
در گزيده زیر نمونه‌هايي طنزآميز از كليات عبيد زاكاني به تصحيح و مقدمه استاد زنده ياد عباس اقبال آشتياني استخراج شده است.

نهایت خساست:
بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.
چانه‌زني:
بزرگي در معامله‌اي كه با ديگري داشت، براي مبلغي كم، چانه‌زني از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زني نمي‌ارزد. گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد، اگر به حمام روم، يك هفته، اگر به حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم‌، يك سال، اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست من برود؟!
در فكر بودم:
يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه مي‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا مي‌ربود، دست در بند پياز مي‌زدم، از زمين برمي‌آمد. گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي.

هیچ نظری موجود نیست: