دخترک زیرک
زهرا ناصری
روزی و روزگاری در دهی دو دختر زیبا و جوان با مادری پیر و ناتوان و پدری زحمت کش زندگی می کردند آن دو دختر جوان از پدر خواهش کردند برای رفتن به صحرا و آوردن آب کمکش کنند آن ها که می دیدند که پدرش دیگر توان راه رفتن را ندارد بشکه آب را برداشتند و به طرف چاه دویدند در راه که می رفتند گرگی آنجا کمین کرده بود تا دید آن ها می روند به سرعت خود را به چاه رساند تا آن ها را طعمه ی خود کند. آن دو دختر زیرک و باهوش تا گرگ را دیدند بشکه آب را به طرفش پرتاب کردند و پا به فرار گذاشتند آن قدر عجله داشتند که راه را گم کردند، مادرشان که نگران شده بود و از ناراحتی ای که داشت رنج می برد نتوانست دیگر دوری دو دختر را تحمل کند. مادرش هر روز گریه می کرد ، دو دختر به مزرعه ای بزرگ رسیدند و دیگر دنیا پیش چشمانشان سیاه شده بود و هیچ خبری از پدر و مادرش نبود از سرما می لرزیدند و هیچ پناهی نداشتند تا این که دختر به خواهرش گفت: اذان می گویند بیا برویم نماز بخوانیم، وضو گرفتند و نماز خواندند و از خداونند یاری خواستند تا به ده خود برسند تا این که زنی را دیدند، رفتند به طرف آن زن، زن راه برگشت را به آن ها نشان داد و دو دختر با شادی و خوشحالی از زن تشکر کردند و پیش مادرشان برگشتند.
بیدل
رقیه فیوضات 25/7/88
چراغی که در باد میلرزد
و دلی که در حادثه
شب که برسد
من آن را به خواب نمیفروشم
و تا سحر
فردا را ورق میزنم
که من
هیچوقت دلداده نبودم و نخواهم
اینجا
رقیه فیوضات 30/4/88
اینجا در پهلوی من
جای کسی خالی ست
او که روزی برایش زیبا بودم
بیقراریها
محمد بلند گرامی
دل به دامان ول افتاد بیقراریها ببین
گشتهام بیتاب یار و نالهی زارم ببین
روزگارم تیره گشت افسون شدم از جور یار
جان فدا کردم نثارش مهربانیها ببین
داغ حسرت بر دلم بر نیامد کام من
سوگوارم روز و شب سر در گریبانام ببین
بیپناهم در غریبی جان من سوخت از غماش
بینصیبام در دو عالم شبزندهداریها ببین
دل خوش کردم به امید وصال او شبی
چشم اشکآلودم و این شب تارم ببین
از فغان و جور یار کارم به رسوایی کشید
آتشی افتاده جانم یاران غم هجران ببین
نالههای سوزناکم پرده شب را درید
خو گرفتم با غم خویش سازکاریها ببین
دیدگانم خون شد گشتهام دریای غم
غمگسارم نازنین چشم بیخوابام ببین
پیشه کن خموشی ای عاشق دلسوخته
میروم بیگانه باشم شام هجرانم ببین
یا رب چه کنم
عبدالرضا آذرمینا
یا رب چه کنم که مردم از تنهایی
یک راه نشان بده که گردم راهی
دل داده ام وبه عشق او میسوزم
خود شاهد من باش. که چون بینایی
در باغ دلم یک گل زیبا دارم
بر این گل زیبا مرسان سرمایی
اشکان زغم هجر رخش مجنون است
دلباخته ام به این چنین لیلایی
از عشق رخش جان ودلم را دادم
یا رب بنما ز روی او سیمایی
هفتههای کتاب 2
شازده کوچولو
Le Petit Prince
از متن کتاب:
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
زهرا ناصری
روزی و روزگاری در دهی دو دختر زیبا و جوان با مادری پیر و ناتوان و پدری زحمت کش زندگی می کردند آن دو دختر جوان از پدر خواهش کردند برای رفتن به صحرا و آوردن آب کمکش کنند آن ها که می دیدند که پدرش دیگر توان راه رفتن را ندارد بشکه آب را برداشتند و به طرف چاه دویدند در راه که می رفتند گرگی آنجا کمین کرده بود تا دید آن ها می روند به سرعت خود را به چاه رساند تا آن ها را طعمه ی خود کند. آن دو دختر زیرک و باهوش تا گرگ را دیدند بشکه آب را به طرفش پرتاب کردند و پا به فرار گذاشتند آن قدر عجله داشتند که راه را گم کردند، مادرشان که نگران شده بود و از ناراحتی ای که داشت رنج می برد نتوانست دیگر دوری دو دختر را تحمل کند. مادرش هر روز گریه می کرد ، دو دختر به مزرعه ای بزرگ رسیدند و دیگر دنیا پیش چشمانشان سیاه شده بود و هیچ خبری از پدر و مادرش نبود از سرما می لرزیدند و هیچ پناهی نداشتند تا این که دختر به خواهرش گفت: اذان می گویند بیا برویم نماز بخوانیم، وضو گرفتند و نماز خواندند و از خداونند یاری خواستند تا به ده خود برسند تا این که زنی را دیدند، رفتند به طرف آن زن، زن راه برگشت را به آن ها نشان داد و دو دختر با شادی و خوشحالی از زن تشکر کردند و پیش مادرشان برگشتند.
بیدل
رقیه فیوضات 25/7/88
چراغی که در باد میلرزد
و دلی که در حادثه
شب که برسد
من آن را به خواب نمیفروشم
و تا سحر
فردا را ورق میزنم
که من
هیچوقت دلداده نبودم و نخواهم
اینجا
رقیه فیوضات 30/4/88
اینجا در پهلوی من
جای کسی خالی ست
او که روزی برایش زیبا بودم
بیقراریها
محمد بلند گرامی
دل به دامان ول افتاد بیقراریها ببین
گشتهام بیتاب یار و نالهی زارم ببین
روزگارم تیره گشت افسون شدم از جور یار
جان فدا کردم نثارش مهربانیها ببین
داغ حسرت بر دلم بر نیامد کام من
سوگوارم روز و شب سر در گریبانام ببین
بیپناهم در غریبی جان من سوخت از غماش
بینصیبام در دو عالم شبزندهداریها ببین
دل خوش کردم به امید وصال او شبی
چشم اشکآلودم و این شب تارم ببین
از فغان و جور یار کارم به رسوایی کشید
آتشی افتاده جانم یاران غم هجران ببین
نالههای سوزناکم پرده شب را درید
خو گرفتم با غم خویش سازکاریها ببین
دیدگانم خون شد گشتهام دریای غم
غمگسارم نازنین چشم بیخوابام ببین
پیشه کن خموشی ای عاشق دلسوخته
میروم بیگانه باشم شام هجرانم ببین
یا رب چه کنم
عبدالرضا آذرمینا
یا رب چه کنم که مردم از تنهایی
یک راه نشان بده که گردم راهی
دل داده ام وبه عشق او میسوزم
خود شاهد من باش. که چون بینایی
در باغ دلم یک گل زیبا دارم
بر این گل زیبا مرسان سرمایی
اشکان زغم هجر رخش مجنون است
دلباخته ام به این چنین لیلایی
از عشق رخش جان ودلم را دادم
یا رب بنما ز روی او سیمایی
هفتههای کتاب 2
شازده کوچولو
Le Petit Prince
- نوشتهی :آنتوان دو سنتاگزوپری
- Antoine de Saint Exupéry
- (۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ - ۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴) نویسنده و خلبان اهل فرانسه
- نوشته شده در سال ۱۹۴۰ در نیویورک
- انتشار در ۱۹۴۳
- سوّمین کتاب پرخواننده جهان
- کتاب سال فرانسه در سال ۲۰۰۷
- ترجمه به ۱۵۰ زبان مختلف دنیا
از متن کتاب:
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر