درختی که سکه طلا میداد
طاهره قائدی
روزی روزگاری دریک روستای دور افتاده پیرمرد و پیرزن فقیری زندگی میکردند که هیچچیز برای خوردن نداشتن و تنها امید آنها برای زندگی کردن فقط یک درخت انجیر بود که در حیاط پشتی خانهاشان قرار داشت. در همسایگی آنها یک خانوادهی ثروتمند زندگی میکردند. این خانواده ثروتمند آنقدر نامهربان و مغرور بودن که حاضر نبودن کمی از مالشان را در راه خدا یا برای خشنودی خلق خدا مصرف کنند. خانواده فقیر با ناامیدی در خانه کوچک خود زندگی میکردند و غذایشان همان انجیرهایی بود که آن درخت میداد. تا اینکه فصل پاییز فرا رسید و درخت انجیر خشک شد و خانواده فقیر دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. آنها تصمیم گرفتن از خانواده ثروتمند که در همسایگی آنها زندگی میکرد کمک بگیرند. بنابراین تصمیم خود را عملی کردند و به طرف خانه خانواده ثروتمند به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند در زدند. مرد ثروتمند در را به روی آنها گشود و با لهجهی مغرورانه به آنها گفت چه میخواهید؟ چرا به اینجا آمدهایید؟ آنها به مرد ثروتمند گفتند: فصل پاییز فرارسیده است و ما دیگر چیزی برای خوردن نداریم خواهش میکنیم به ما کمک کنید. ولی مرد ثروتمند با بیاعتنایی پیشنهاد خانوداده فقیر را رد کرد و در را بر روی آنها بست. پیرمرد و پیرزن فقیر با ناامیدی و ناراحتی به سوی خانه خود برمیگشتند که ناگهان در وسط راه اسبی که یالش از طلا بود جلو آنها ظاهر شد و به آنها گفت: چه شده؟ چرا ناراحت و غمگین هستید؟ خانواده فقیر ماجرا را اول تا آخر برای اسب یال طلایی تعریف کردند. اسب یال طلایی گفت: غمگین نباشید من راهی را سراغ دارم که میتوانید به ثروت دست یابید ولی یک شرط دارد. خانواده فقیر خوشحال شدند گفتند: چه شرطی؟ اسب گفت: شما باید به من قول بدهیدکه هرچی نسیبتان شد بین خود و نیازمندان تقسیم کنید. آنگاه لحظهایی پیرمرد و پیرزن به فکر فرو رفتند که ناگهان پیرمرد گفت: ما شرط تو را قبول خواهیم کرد. اسب یال طلایی گفت: نگران نباشید و به خانه خود برگردید ولی بدانید هدیهایی که من به شما میدهم بخاطر سادهدلی و مهربانی شماست. خانواده فقیر با عجله ازاسب یال طلایی تشکر کردند و با او خداحافظی کردند و به سوی خانه خود به را ه افتادند. وقتی به خانه رسیدند به حیاط پشتی رفتند. اصلا باورشان نمیشد که این درخت انجیر قصهی ما به جای انجیر سکههای طلا به خانواده فقیر داده بود. خانوداه فقیر سکهها را از درخت چیدند و با برگزاری یک جشن آن را میان نیازمندان و فقرا تقسیم کردند. از آن روز به بعد خانواده فقیر که به ثروت دست یافته بودند به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردند و زندگی خوشی را میگذارند.
دیگر ز من ربوده شد آن خاطر سبز
طاهره ابراهیمی« شیدا»
دو نفس مانده كه اين قصه به پايان برسد
«لحظهاي صبر مبادا كه به پايان برسد»
واندرين ظلمت قلبم چه بگويم زفراق
كاش ميشد كه دلم باز به سامان برسد
دل دريايي من، شور ونوايم گم نشد
ترسم اين زمزمه ي شعر به پايان برسد
تو به يك سو غم وتنهايي من سوي دگر
از غمت نيك بدانم كه به لب، جان برسد
گفت از فاصلهها با من دلخسته، چو او
اي دريغ از دل شيدا كه به هجران برسد
گورکن
جواد راهپیما
پوسيده شد كفن به تنم گوركن بيا
از ناله خسته شد وطنم گوركن بيا
تا كي ميان اين همه جمعيت حسود
خود را به مردگي بزنم گوركن بيا
بايد مرا به لحظهي تنهاييات دهي
نامحرم است اين كفنم گوركن بيا
از پشت ابرهاي لجن آفتاب هيز
هي زل زده است بر بدنم گوركن بيا
نامرد فحش مادريام ميدهي چرا
اين مردهي فقيد منم گوركن بيا
رفیق
جواد راهپیما
اين شعر بوي گاز لجن ميدهد رفيق
انگار فحش زشت به من ميدهد رفيق
مسواك ذهن من به چه درد تو ميخورد
وقتي كه شعر بوي دهن ميدهد رفيق
بايد كمي لگد بخوري كه آدم شوي
چون آدمي كه باج به زن ميدهد رفيق
بيچاره عمر ميشكند مثل شيشهاي
ابليس شيشه را به كفن ميدهد رفيق
هرگز فريب عشوهي دنيا نميخورم
شاعر هميشه دل به وطن مي دهد رفيق
طاهره قائدی
روزی روزگاری دریک روستای دور افتاده پیرمرد و پیرزن فقیری زندگی میکردند که هیچچیز برای خوردن نداشتن و تنها امید آنها برای زندگی کردن فقط یک درخت انجیر بود که در حیاط پشتی خانهاشان قرار داشت. در همسایگی آنها یک خانوادهی ثروتمند زندگی میکردند. این خانواده ثروتمند آنقدر نامهربان و مغرور بودن که حاضر نبودن کمی از مالشان را در راه خدا یا برای خشنودی خلق خدا مصرف کنند. خانواده فقیر با ناامیدی در خانه کوچک خود زندگی میکردند و غذایشان همان انجیرهایی بود که آن درخت میداد. تا اینکه فصل پاییز فرا رسید و درخت انجیر خشک شد و خانواده فقیر دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. آنها تصمیم گرفتن از خانواده ثروتمند که در همسایگی آنها زندگی میکرد کمک بگیرند. بنابراین تصمیم خود را عملی کردند و به طرف خانه خانواده ثروتمند به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند در زدند. مرد ثروتمند در را به روی آنها گشود و با لهجهی مغرورانه به آنها گفت چه میخواهید؟ چرا به اینجا آمدهایید؟ آنها به مرد ثروتمند گفتند: فصل پاییز فرارسیده است و ما دیگر چیزی برای خوردن نداریم خواهش میکنیم به ما کمک کنید. ولی مرد ثروتمند با بیاعتنایی پیشنهاد خانوداده فقیر را رد کرد و در را بر روی آنها بست. پیرمرد و پیرزن فقیر با ناامیدی و ناراحتی به سوی خانه خود برمیگشتند که ناگهان در وسط راه اسبی که یالش از طلا بود جلو آنها ظاهر شد و به آنها گفت: چه شده؟ چرا ناراحت و غمگین هستید؟ خانواده فقیر ماجرا را اول تا آخر برای اسب یال طلایی تعریف کردند. اسب یال طلایی گفت: غمگین نباشید من راهی را سراغ دارم که میتوانید به ثروت دست یابید ولی یک شرط دارد. خانواده فقیر خوشحال شدند گفتند: چه شرطی؟ اسب گفت: شما باید به من قول بدهیدکه هرچی نسیبتان شد بین خود و نیازمندان تقسیم کنید. آنگاه لحظهایی پیرمرد و پیرزن به فکر فرو رفتند که ناگهان پیرمرد گفت: ما شرط تو را قبول خواهیم کرد. اسب یال طلایی گفت: نگران نباشید و به خانه خود برگردید ولی بدانید هدیهایی که من به شما میدهم بخاطر سادهدلی و مهربانی شماست. خانواده فقیر با عجله ازاسب یال طلایی تشکر کردند و با او خداحافظی کردند و به سوی خانه خود به را ه افتادند. وقتی به خانه رسیدند به حیاط پشتی رفتند. اصلا باورشان نمیشد که این درخت انجیر قصهی ما به جای انجیر سکههای طلا به خانواده فقیر داده بود. خانوداه فقیر سکهها را از درخت چیدند و با برگزاری یک جشن آن را میان نیازمندان و فقرا تقسیم کردند. از آن روز به بعد خانواده فقیر که به ثروت دست یافته بودند به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردند و زندگی خوشی را میگذارند.
دیگر ز من ربوده شد آن خاطر سبز
طاهره ابراهیمی« شیدا»
دو نفس مانده كه اين قصه به پايان برسد
«لحظهاي صبر مبادا كه به پايان برسد»
واندرين ظلمت قلبم چه بگويم زفراق
كاش ميشد كه دلم باز به سامان برسد
دل دريايي من، شور ونوايم گم نشد
ترسم اين زمزمه ي شعر به پايان برسد
تو به يك سو غم وتنهايي من سوي دگر
از غمت نيك بدانم كه به لب، جان برسد
گفت از فاصلهها با من دلخسته، چو او
اي دريغ از دل شيدا كه به هجران برسد
گورکن
جواد راهپیما
پوسيده شد كفن به تنم گوركن بيا
از ناله خسته شد وطنم گوركن بيا
تا كي ميان اين همه جمعيت حسود
خود را به مردگي بزنم گوركن بيا
بايد مرا به لحظهي تنهاييات دهي
نامحرم است اين كفنم گوركن بيا
از پشت ابرهاي لجن آفتاب هيز
هي زل زده است بر بدنم گوركن بيا
نامرد فحش مادريام ميدهي چرا
اين مردهي فقيد منم گوركن بيا
رفیق
جواد راهپیما
اين شعر بوي گاز لجن ميدهد رفيق
انگار فحش زشت به من ميدهد رفيق
مسواك ذهن من به چه درد تو ميخورد
وقتي كه شعر بوي دهن ميدهد رفيق
بايد كمي لگد بخوري كه آدم شوي
چون آدمي كه باج به زن ميدهد رفيق
بيچاره عمر ميشكند مثل شيشهاي
ابليس شيشه را به كفن ميدهد رفيق
هرگز فريب عشوهي دنيا نميخورم
شاعر هميشه دل به وطن مي دهد رفيق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر