آرزو در دنیای سحرآمیز
طاهره قائدی
روز قشنگی بود. آفتاب بر گلها و درختان تابیده بود و همهجا در روشنی به سر میبرد. آرزو در کنار خواهر خود زیر یک درخت بلوط خیلی زیبا نشسته بود و به قصهایی که خواهرش برای او تعریف میکرد به دقت گوش میداد. آرزو آنقدر غرق در قصه شده بود که کم کم دیگر حرفای خواهرش را نمیشنید. آنگاه یک سنجاب کوچک از کنار آرزو با سرعت گذشت. سنجاب کوچولو با خودش میگفت چه خوب میشد اگر زودتر به کنار دریا برسد خیلی دلم میخواهد دریا و دوست قدیمیام را ببینم. آرزو با سرعت از جای خود بلند شد و سنجاب کوچولو را دنبال کرد آرزو به سنجاب گفت: با این سرعت به کجا میروی؟ سنجاب گفت دارم به دیدن دوست قدیمیام میروم باید تندتر بروم. تا قبل از اینکه شب تاریک فرا برسد به آنجا برسم آرزو از سنجاب پرسید: اسم دوست قدیمی تو چیست؟ سنجاب پاسخ داد اگر میخواهی به دنبال ما تا اینجا بیا آنوقت خودت میفهمی که اسم دوستم چیست؟ آرزو قبول کرد و با سنجاب همسفر شد نزدیک غروب آنها به دریا رسیدند. سنجاب کوچولو و آرزو از اینکه توانسته بودند دریا زا از نزدیک ببینند خوشحال بودند ناگهان سنجاب یک سوت بلند کشید و در آن لحظه یک ماهی سحرآمیز زیبا از درون آب زلال دریا با قلبی مهربان بیرون آمد و به سنجاب کوچولو و آرزو سلام گرمی داد سنجاب کوچولو دوست خود آرزو را به ماهی سحرآمیز معرفی کرد به آرزو گفت این ماهی یک ماهی معمولی نیست بلکه این ماهی یک ماهی سحرآمیز است. کمی دورتر از دریا یک قصرزیبا وجود داشت که بخاطر داشتن یک پادشاه زورگو و بیعدالت به خانه کثیف و زشت تبدیل شده بود ناگهان نگاه آرزو به این خانه زشت افتاد و با خود فکر کرد که این خانه چه کسی میتواند باشد از آن موقع ماهی سحرآمیز به آرزو گفت من میدانم این خانه، خانه چه کسی است آرزو گفت خواهش میکنم به من بگو این خانه بدترکیب خانه کیست ماهی گفت: داستانش طولانی است ولی چون اصرار میکنی برایت تعریف میکنم و شروع به تعریف کردن داستان کرد و گفت: یکی از روزهای قشنگ بهاری بود همه انسانها با شادمانی در این دشت زیبا زندگی میکردند و این خانه زشت یک قصر زیبا بود ولی پادشاه زورگو و بیعدالت داشت. شبی از شبها یک پیرمرد که از راه دوری آمده بود و خیلی خسته و گرسنه بود زنگ در خانه قصر را به صدا در آورد و پادشاه در را باز کرد و با نامهربانی به پیرمرد گفت: اینجا چه کار داری. پیرمرد گفت من از راه دوری آمدهام و خسته و گرسنه هستم اگر امکان دارد امشب را اینجا بمانم فردا صبح زود از اینجا خواهم رفت. پادشاه با عصبانیت در را به روی پیرمرد بست. پیرمرد دوباره در زد و گفت: اگر نگذاری که من امشب اینجا بمانم قصرت را به یک خانه بدترکیب تبدیل میکنم. پادشاه او را مسخره کرد و گفت تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی. تو یک پیرمرد بدبخت و بیچاره هستی و از آن شب به بعد پیرمرد قصر زیبای پادشاه را به یک خانه کثیف و بدترکیب تبدیل کرد. وقتی قصه تمام شد ماهی گفت: او سالهاست پشیمان است و دلش میخواهد همهی آنچه را از دست داده را به دست آورد. آرزو به ماهی گفت تو میتوانی آرزوی هرکسی را برآورده کنی گفت: نه هرکسی بلکه کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار و از کار خود پشیمان شدند سنجاب کوچولو که به آن قصه گوش داده بود پیشنهاد کرد که برویم به خانه پادشاه و به او بگویم که در منطقه شما ماهی سحرآمیزی وجود دارد که میتواند آرزوی کسانی که از کار خود پشیمانند را برآورده کند تا او بتواند به گناهش اعتراف کند و دوباره در قصر خود با شادمانی و مهر و محبت زندگی کند سپس تصمیم خود را عملی کرد و به طرف خانه پادشاه به راه افتادند وقتی به آنجا رسیدند در زدند پادشاه در را به روی آنها گشود و با مهربانی از آنها پذیرایی کرد آرزو و سنجاب کوچولو به پادشاه توضیح دادند که در دریای نزدیک خانهاشان ماهی سحر آمیزی وجود دارد که میتواند آرزوی کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار میکنند و از کار بد گذشته خود پشیمانند را برآورده کند ناگهان پادشاه خوشحال شد و گفت شما از کجا میدانید که من از کارم پشیمان هستم گفتند ماهی سحرآمیز به ما گفت پادشاه به آرزو و سنجاب کوچولو گفت: خواهش مرا پیش این ماهی سحرآمیز ببرید آنها همین کار را کردند و او را پیش ماهی سحرآمیز بردند پادشاه از ماهی خواهش کرد که تمام آن چیزهایی که از دست داده را به او باز گردانند ماهی که میدانست او از کار گذشته خود پشیمان است تمام چیزهایی که از دست داده بود به او برگرداند از آن روز به بعد پادشاه با خوبی و مهربانی در قصر زیبای خود زندگی میکرد و زندگی خوشی را میگذراند. ناگهان آرزو به خود آمد و در آن موقع همه ورقههای مقوایی به هوا رفتند و بر سر آرزو ریختند همان موقع آرزو فریاد کوتاهی کشید و ورقهها را از روی صورتش کنار زد. در آن لحظه قصهایی که خواهرش برای او تعریف میکرد تمام شد. آرزو از تمام خاطرات این دنیای سحر آمیز لذت برد و آن را هیچ وقت فراموش نکرد.
تقلب
عبدالرضا آذرمینا
آنچه ما را میکند یاری بود، تنها تقلب
دست بردار از سر خواندن بکن آقا، تقلب
گر بیایی سوی ما با نیت صاف قبولی
میدهم تضمین صد در صد قبولی با تقلب
گر نداری فرصت خواندن مکن خود را تو غمگین
با خودت بنشین و بنویس روی دست و پا تقلب
این شده ثابت ز آماری که اینک هست اینجا
تویِ دنیا آنچه ما را میبرد بالا تقلب
از سرِ دلسوزی میگویم تو را راز قبولی
بچه مثبت دست بردار و بگیر از ما تقلب
درک مطلب را ولش کن، کسب مدرک را بچسب
بشنو پندم را، شروع کن از همین حالا تقلب
میکنی هر واحدت را پاس، همچون آبِ خوردن
آن زمان که توی جیبت هست یک دنیا تقلب
آنچه باعث میشود تشویق گردد اینک اشکان
یا نشانده خنده بر لبهایتان اینجا تقلب
حال با تحلیل و تفسیری که کردم از تقلب
انتخابش کن یکی را درس خواندن یا تقلب
مطمئن هستم که رای اکثریت دومیست
آفرین جانم بیا راهی نمانده تا تقلب
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
زهرا ناصری
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
والشمس والضحی را به خدا وا سپردهاند
این همه دیانت و اقتدار آن صانع بزرگ
انجم و لیل و نهار را به واسپردهاند
در دیدگاه علم ازلی خورشیدی نهفته است
این همه صداقت و خوشبختی را به خدا واسپردهاند
جهان در انتظار مهدی آل محمد است
کار روز ازل و ابد را به خدا واسپردهاند
گیتی و هرچه در آن است با خداست
نوگل و بهر و بستان را به خدا واسپردهاند.
فصل بیکسی و موسم غم سر آمده
ناز و نیاز و نیستان را به خدا واسپردهاند
خجسته است جهان و آنچه در اوست
عشق خلاصه شد و کارش را به خدا سپردهاند
در آیین پاک ابراهیمی گلی شکفته شد
این همه گل یاس و یاسمن را به خدا وا سپردهاند.
غزل بدون شرح
جواد راهپیما
با زوزههای مسخر، خوابم نمیرود
این گوسفند کودکیام تلخ میچرد
در دشتهای سبز شمالیترین نگاه
مردی بدون حادثه از کوه میپرد
چوپان عصای حرمت ما را شکست و مرد
گرگ از قضا وجود مرا سخت میدرد
تنپوشهای کهنه به سر میکشم ولی
قصاب هم دریدهی ما را نمیخرد
فرصت برای باز چریدن رسیده است
شاید به نام حوصله فریاد را کشید
دیوارهای کوچه به زانو نشستهاند
باید که طعم خشت شما را کمی چشید
طاهره قائدی
روز قشنگی بود. آفتاب بر گلها و درختان تابیده بود و همهجا در روشنی به سر میبرد. آرزو در کنار خواهر خود زیر یک درخت بلوط خیلی زیبا نشسته بود و به قصهایی که خواهرش برای او تعریف میکرد به دقت گوش میداد. آرزو آنقدر غرق در قصه شده بود که کم کم دیگر حرفای خواهرش را نمیشنید. آنگاه یک سنجاب کوچک از کنار آرزو با سرعت گذشت. سنجاب کوچولو با خودش میگفت چه خوب میشد اگر زودتر به کنار دریا برسد خیلی دلم میخواهد دریا و دوست قدیمیام را ببینم. آرزو با سرعت از جای خود بلند شد و سنجاب کوچولو را دنبال کرد آرزو به سنجاب گفت: با این سرعت به کجا میروی؟ سنجاب گفت دارم به دیدن دوست قدیمیام میروم باید تندتر بروم. تا قبل از اینکه شب تاریک فرا برسد به آنجا برسم آرزو از سنجاب پرسید: اسم دوست قدیمی تو چیست؟ سنجاب پاسخ داد اگر میخواهی به دنبال ما تا اینجا بیا آنوقت خودت میفهمی که اسم دوستم چیست؟ آرزو قبول کرد و با سنجاب همسفر شد نزدیک غروب آنها به دریا رسیدند. سنجاب کوچولو و آرزو از اینکه توانسته بودند دریا زا از نزدیک ببینند خوشحال بودند ناگهان سنجاب یک سوت بلند کشید و در آن لحظه یک ماهی سحرآمیز زیبا از درون آب زلال دریا با قلبی مهربان بیرون آمد و به سنجاب کوچولو و آرزو سلام گرمی داد سنجاب کوچولو دوست خود آرزو را به ماهی سحرآمیز معرفی کرد به آرزو گفت این ماهی یک ماهی معمولی نیست بلکه این ماهی یک ماهی سحرآمیز است. کمی دورتر از دریا یک قصرزیبا وجود داشت که بخاطر داشتن یک پادشاه زورگو و بیعدالت به خانه کثیف و زشت تبدیل شده بود ناگهان نگاه آرزو به این خانه زشت افتاد و با خود فکر کرد که این خانه چه کسی میتواند باشد از آن موقع ماهی سحرآمیز به آرزو گفت من میدانم این خانه، خانه چه کسی است آرزو گفت خواهش میکنم به من بگو این خانه بدترکیب خانه کیست ماهی گفت: داستانش طولانی است ولی چون اصرار میکنی برایت تعریف میکنم و شروع به تعریف کردن داستان کرد و گفت: یکی از روزهای قشنگ بهاری بود همه انسانها با شادمانی در این دشت زیبا زندگی میکردند و این خانه زشت یک قصر زیبا بود ولی پادشاه زورگو و بیعدالت داشت. شبی از شبها یک پیرمرد که از راه دوری آمده بود و خیلی خسته و گرسنه بود زنگ در خانه قصر را به صدا در آورد و پادشاه در را باز کرد و با نامهربانی به پیرمرد گفت: اینجا چه کار داری. پیرمرد گفت من از راه دوری آمدهام و خسته و گرسنه هستم اگر امکان دارد امشب را اینجا بمانم فردا صبح زود از اینجا خواهم رفت. پادشاه با عصبانیت در را به روی پیرمرد بست. پیرمرد دوباره در زد و گفت: اگر نگذاری که من امشب اینجا بمانم قصرت را به یک خانه بدترکیب تبدیل میکنم. پادشاه او را مسخره کرد و گفت تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی. تو یک پیرمرد بدبخت و بیچاره هستی و از آن شب به بعد پیرمرد قصر زیبای پادشاه را به یک خانه کثیف و بدترکیب تبدیل کرد. وقتی قصه تمام شد ماهی گفت: او سالهاست پشیمان است و دلش میخواهد همهی آنچه را از دست داده را به دست آورد. آرزو به ماهی گفت تو میتوانی آرزوی هرکسی را برآورده کنی گفت: نه هرکسی بلکه کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار و از کار خود پشیمان شدند سنجاب کوچولو که به آن قصه گوش داده بود پیشنهاد کرد که برویم به خانه پادشاه و به او بگویم که در منطقه شما ماهی سحرآمیزی وجود دارد که میتواند آرزوی کسانی که از کار خود پشیمانند را برآورده کند تا او بتواند به گناهش اعتراف کند و دوباره در قصر خود با شادمانی و مهر و محبت زندگی کند سپس تصمیم خود را عملی کرد و به طرف خانه پادشاه به راه افتادند وقتی به آنجا رسیدند در زدند پادشاه در را به روی آنها گشود و با مهربانی از آنها پذیرایی کرد آرزو و سنجاب کوچولو به پادشاه توضیح دادند که در دریای نزدیک خانهاشان ماهی سحر آمیزی وجود دارد که میتواند آرزوی کسانی که با مهر و عطوفت با دیگران رفتار میکنند و از کار بد گذشته خود پشیمانند را برآورده کند ناگهان پادشاه خوشحال شد و گفت شما از کجا میدانید که من از کارم پشیمان هستم گفتند ماهی سحرآمیز به ما گفت پادشاه به آرزو و سنجاب کوچولو گفت: خواهش مرا پیش این ماهی سحرآمیز ببرید آنها همین کار را کردند و او را پیش ماهی سحرآمیز بردند پادشاه از ماهی خواهش کرد که تمام آن چیزهایی که از دست داده را به او باز گردانند ماهی که میدانست او از کار گذشته خود پشیمان است تمام چیزهایی که از دست داده بود به او برگرداند از آن روز به بعد پادشاه با خوبی و مهربانی در قصر زیبای خود زندگی میکرد و زندگی خوشی را میگذراند. ناگهان آرزو به خود آمد و در آن موقع همه ورقههای مقوایی به هوا رفتند و بر سر آرزو ریختند همان موقع آرزو فریاد کوتاهی کشید و ورقهها را از روی صورتش کنار زد. در آن لحظه قصهایی که خواهرش برای او تعریف میکرد تمام شد. آرزو از تمام خاطرات این دنیای سحر آمیز لذت برد و آن را هیچ وقت فراموش نکرد.
تقلب
عبدالرضا آذرمینا
آنچه ما را میکند یاری بود، تنها تقلب
دست بردار از سر خواندن بکن آقا، تقلب
گر بیایی سوی ما با نیت صاف قبولی
میدهم تضمین صد در صد قبولی با تقلب
گر نداری فرصت خواندن مکن خود را تو غمگین
با خودت بنشین و بنویس روی دست و پا تقلب
این شده ثابت ز آماری که اینک هست اینجا
تویِ دنیا آنچه ما را میبرد بالا تقلب
از سرِ دلسوزی میگویم تو را راز قبولی
بچه مثبت دست بردار و بگیر از ما تقلب
درک مطلب را ولش کن، کسب مدرک را بچسب
بشنو پندم را، شروع کن از همین حالا تقلب
میکنی هر واحدت را پاس، همچون آبِ خوردن
آن زمان که توی جیبت هست یک دنیا تقلب
آنچه باعث میشود تشویق گردد اینک اشکان
یا نشانده خنده بر لبهایتان اینجا تقلب
حال با تحلیل و تفسیری که کردم از تقلب
انتخابش کن یکی را درس خواندن یا تقلب
مطمئن هستم که رای اکثریت دومیست
آفرین جانم بیا راهی نمانده تا تقلب
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
زهرا ناصری
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
کار دو عالم را به خدا وا سپردهاند
والشمس والضحی را به خدا وا سپردهاند
این همه دیانت و اقتدار آن صانع بزرگ
انجم و لیل و نهار را به واسپردهاند
در دیدگاه علم ازلی خورشیدی نهفته است
این همه صداقت و خوشبختی را به خدا واسپردهاند
جهان در انتظار مهدی آل محمد است
کار روز ازل و ابد را به خدا واسپردهاند
گیتی و هرچه در آن است با خداست
نوگل و بهر و بستان را به خدا واسپردهاند.
فصل بیکسی و موسم غم سر آمده
ناز و نیاز و نیستان را به خدا واسپردهاند
خجسته است جهان و آنچه در اوست
عشق خلاصه شد و کارش را به خدا سپردهاند
در آیین پاک ابراهیمی گلی شکفته شد
این همه گل یاس و یاسمن را به خدا وا سپردهاند.
غزل بدون شرح
جواد راهپیما
با زوزههای مسخر، خوابم نمیرود
این گوسفند کودکیام تلخ میچرد
در دشتهای سبز شمالیترین نگاه
مردی بدون حادثه از کوه میپرد
چوپان عصای حرمت ما را شکست و مرد
گرگ از قضا وجود مرا سخت میدرد
تنپوشهای کهنه به سر میکشم ولی
قصاب هم دریدهی ما را نمیخرد
فرصت برای باز چریدن رسیده است
شاید به نام حوصله فریاد را کشید
دیوارهای کوچه به زانو نشستهاند
باید که طعم خشت شما را کمی چشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر