خطخوردگی
فاطمه یوسفی
پيرمردي چاق با عينك تهاستكاني ولبخند همیشگیاش او مرا به یاد کودکیهایم میانداخت زمانی که با مادرم برای خرید مدرسه به مغازهاش سر میزدیم چهرهاش شبيه يك صورت نقاشي شده بود كه با هر بار ديدنش تغيير نميكرد. هر پنج شنبه طبق عادت هفتگيام، براي خريد خودنويس به مغازهي كوچك لوازمالتحريرش ميرفتم. او كه روي صندلي زوار دررفتهاي لم داده بود وقتي براي آوردن خودنويس از جايش بلند ميشد صداي چليق، چليق صندلي را درميآورد. روزی همانطور كه خودنويس را روي برگههاي قهوهاي رنگ دفترش امتحان ميكرد پرسيد: ميخواهم بدانم با اين خودنويسها چه ميكني؟ سوالش برايم شوك بود. هميشه از اين ميترسيدم كه كسي اين سوال را از من بپرسد، چون حتي خودم هم جواب درستي براي آن نداشتم. به خانه برگشتم. خواهرم كه متوجه حضور من نشد داشت دفترچه و نوشتههايم را بياجازه ديد ميزد، نزديكش شدم بدون اين كه هل شود و بيهيچ مقدمهاي قيافهي حق به جانب به خودش گرفت وگفت: با نوشتههايت خوشبرخوردتر باش. چرا كلمات و جملههاي اشتباه را اينقدر سياه كردهاي؟ بعد پوزخندي زد و گفت: تو يا آن نوشتهها را مجازات ميكني يا قصد حرام كردن تمام دفتر و خودنويسهاي دنيا را داری. حرفش را قطع كردم، درست ميگفت تمام دفترم پر بود از خطخوردگي، در ازاي هر جمله يك صفحه خطخوردگي. دست خودم نبود بايد كاملا آنها را محو ميكردم با وسواسي شديد جملات نيمهكاره يا اشتباه را خط ميزدم اين موضوع تا آن موقع زياد ذهنم را مشغول نكرده بود اما با آن تلنگر فهميدم شايد درون من يك مجرم مضطرب زندگي ميكند كه تنها راه نابود كردن مدارك گناهكاريش اين است كه ديوانهوار به روي هر چيز و ناچيزي پردههاي ضخيم جوهري بكشد تا آنها را بپوشاند. براي اولين بار دلم به حال سربازهايي كه فقط تا پنجشنبهها زنده ميماندند سوخت. چه سرنوشت تاريكي، پايان همهي آنها بيرنگي بود. خواهرم كه فكر كرده بود از حرفش ناراحت شدهام لحن صحبتش را تغيير داد و اينبار با حالت رمزآلودي برگههاي دفترچهام را ورق زد و گفت: احساس ميكنم پشت آن خطخوردگيها دنيايي وجود دارد كه من از آن بيخبرم. نيم ساعت به اين حرفش خنديدم چون ميدانستم چرا آن تعبير به اصطلاح فلسفي را به كار برد. بعد به او كه هاج و واج مانده بود نگاهي انداختم و براي اين كه كم نياورده باشم با حالتي رسمي گفتم: بله عزيزم پشت آن خطخوردگيها تصوير مهآلود افكار من است كه روزنهاي براي هويدا شدن ندارند يا شايد هم ميترسند خودشان را نشان دهند افكاري كه تا به حال سربازان زيادي را قرباني خود كرده. حرفم كه تمام شد اينبار هر دو با هم و به هم خنديدم. پنجشنبهاي ديگر از راه رسيد پيرمرد كه ديگر ساعت رسيدن مرا به مغازهاش ميدانست همانطور كه خودنويسي در دست داشت با لبخند هميشگياش منتظرم بود تا جواب سوالش را بگيرد من با خودنويسها چه ميكنم؟ دفترچهام را نشانش دادم و براي توجيه خطخوردگيهايم راهي نداشتم جز اين كه استدلالهايي كه با خواهرم به آن خنديده بوديم را برايش بيان كنم. عكسالعملش برايم جالب بود. حرفم كه تمام شد مكثي كرد و گفت: براي شفاف شدن تصويرهاي مهآلود ذهنت بايد فرماندهاي قوي داشته باشي تا سربازهاي كوچك هم بيهدف روي خط مقدم نميرنند. اگر خواهرم آن جملات را ميگفت باز هم به آن مي خنديدم اما او براي اولين بار حالت چهرهاش تغيير كرده بود و جدي بود آنقدر جدي كه ترسيدم از او و از تمام خطخوردگيهايم. آن لحظه احساس كردم چيزي مرا از درون خالي ميكند او مجرم نبود، واقعيتي بود در عمق وجودم كه من از بيان آن ناتوان بودم. اين احساس از نيمهنوشتههاي خط خورده هم برايم غمانگيزتر بود.
خط فاصله
فاطمه یوسفی
تو راز درهم نگاهم را نميداني
اي ردپا !
پشت آن خط فاصله ...
از هر چه خط بريدم و تنها و بيهدف
اين نقطه را تا به هميشه نقطهچين كردم
من با حضور سرد آن خط فاصله
هر چند نقطهچين
اما -
زندگي كردم
تقدیم به مولای مهربانم
دخیل گریه
مصطفی کارگر
نماز روز و شب من حدیث حیرانیست
طنین رشتهی تسبیح شعر ایمانیست
به عالمی ندهم خلوت تکلم را
در آن سحر که دلم بیقرار و طوفانیست
از این همه لحظاتی که بی تو سر شده است
وجود خستهام آیینهی پشیمانیست
به هر دری که زدم ذرهای ندیدم خیر
خودت مدد برسان تا که وقت مهمانیست
گدای منتظر از غصه اشک میریزد
تمام شوق من اعطای تکهی نانیست
دخیل گریه نبندم مگر به درگاهت
که آرزوی لب تشنه غیر دریا نیست
صدای حاجتم از پشت نالهها پیداست
نیاز واقعی من همان که میدانیست
غروب جمعه که میآید، آهِ پی در پی
زبان خستگیام از فراق طولانیست
مرا به هیچ احدی جز تو نیست حرف نیاز
همیشه درد دل یک غریبه پنهانیست
نوازشم کن و بگذار عاشقت باشم
که قصر خاطرهها بی تو رو به ویرانیست
کجا روم؟ به که گویم چقدر دلتنگم
بیا که چشم امیدم به سطر پایانیست
چند دوبیتی از زهرا ناصری 16/6/1388
عطر قرآن
بهاران در بهاران است قرآن
مثالی مثل باران است قرآن
شکوفا میشود عطری معطر
مثال عطر باران است قرآن
نظاره کن
چشمان کوچکم خدا را نظاره کن
سوگند میخورم ز بی کسی خدا را نظاره کن
گر مروت و جوانی همه بر باد رفته است
بنشین و به شادمانی خدا را نظاره کن
نفسی بیا
دلم گرفته از این زمانه نفسی بیا
که خوردم مشت و لگد زمانه نفسی بیا
ز از خود بریدن بیاموز کار مرا
ز شیطنتهای زمانه نفسی بیا
امام علی
تو زاهدترین زهادی
تو عابدترین عبادی
تو شیرین ترین کلامی
تو زیباترین بیانی
فاطمه یوسفی
پيرمردي چاق با عينك تهاستكاني ولبخند همیشگیاش او مرا به یاد کودکیهایم میانداخت زمانی که با مادرم برای خرید مدرسه به مغازهاش سر میزدیم چهرهاش شبيه يك صورت نقاشي شده بود كه با هر بار ديدنش تغيير نميكرد. هر پنج شنبه طبق عادت هفتگيام، براي خريد خودنويس به مغازهي كوچك لوازمالتحريرش ميرفتم. او كه روي صندلي زوار دررفتهاي لم داده بود وقتي براي آوردن خودنويس از جايش بلند ميشد صداي چليق، چليق صندلي را درميآورد. روزی همانطور كه خودنويس را روي برگههاي قهوهاي رنگ دفترش امتحان ميكرد پرسيد: ميخواهم بدانم با اين خودنويسها چه ميكني؟ سوالش برايم شوك بود. هميشه از اين ميترسيدم كه كسي اين سوال را از من بپرسد، چون حتي خودم هم جواب درستي براي آن نداشتم. به خانه برگشتم. خواهرم كه متوجه حضور من نشد داشت دفترچه و نوشتههايم را بياجازه ديد ميزد، نزديكش شدم بدون اين كه هل شود و بيهيچ مقدمهاي قيافهي حق به جانب به خودش گرفت وگفت: با نوشتههايت خوشبرخوردتر باش. چرا كلمات و جملههاي اشتباه را اينقدر سياه كردهاي؟ بعد پوزخندي زد و گفت: تو يا آن نوشتهها را مجازات ميكني يا قصد حرام كردن تمام دفتر و خودنويسهاي دنيا را داری. حرفش را قطع كردم، درست ميگفت تمام دفترم پر بود از خطخوردگي، در ازاي هر جمله يك صفحه خطخوردگي. دست خودم نبود بايد كاملا آنها را محو ميكردم با وسواسي شديد جملات نيمهكاره يا اشتباه را خط ميزدم اين موضوع تا آن موقع زياد ذهنم را مشغول نكرده بود اما با آن تلنگر فهميدم شايد درون من يك مجرم مضطرب زندگي ميكند كه تنها راه نابود كردن مدارك گناهكاريش اين است كه ديوانهوار به روي هر چيز و ناچيزي پردههاي ضخيم جوهري بكشد تا آنها را بپوشاند. براي اولين بار دلم به حال سربازهايي كه فقط تا پنجشنبهها زنده ميماندند سوخت. چه سرنوشت تاريكي، پايان همهي آنها بيرنگي بود. خواهرم كه فكر كرده بود از حرفش ناراحت شدهام لحن صحبتش را تغيير داد و اينبار با حالت رمزآلودي برگههاي دفترچهام را ورق زد و گفت: احساس ميكنم پشت آن خطخوردگيها دنيايي وجود دارد كه من از آن بيخبرم. نيم ساعت به اين حرفش خنديدم چون ميدانستم چرا آن تعبير به اصطلاح فلسفي را به كار برد. بعد به او كه هاج و واج مانده بود نگاهي انداختم و براي اين كه كم نياورده باشم با حالتي رسمي گفتم: بله عزيزم پشت آن خطخوردگيها تصوير مهآلود افكار من است كه روزنهاي براي هويدا شدن ندارند يا شايد هم ميترسند خودشان را نشان دهند افكاري كه تا به حال سربازان زيادي را قرباني خود كرده. حرفم كه تمام شد اينبار هر دو با هم و به هم خنديدم. پنجشنبهاي ديگر از راه رسيد پيرمرد كه ديگر ساعت رسيدن مرا به مغازهاش ميدانست همانطور كه خودنويسي در دست داشت با لبخند هميشگياش منتظرم بود تا جواب سوالش را بگيرد من با خودنويسها چه ميكنم؟ دفترچهام را نشانش دادم و براي توجيه خطخوردگيهايم راهي نداشتم جز اين كه استدلالهايي كه با خواهرم به آن خنديده بوديم را برايش بيان كنم. عكسالعملش برايم جالب بود. حرفم كه تمام شد مكثي كرد و گفت: براي شفاف شدن تصويرهاي مهآلود ذهنت بايد فرماندهاي قوي داشته باشي تا سربازهاي كوچك هم بيهدف روي خط مقدم نميرنند. اگر خواهرم آن جملات را ميگفت باز هم به آن مي خنديدم اما او براي اولين بار حالت چهرهاش تغيير كرده بود و جدي بود آنقدر جدي كه ترسيدم از او و از تمام خطخوردگيهايم. آن لحظه احساس كردم چيزي مرا از درون خالي ميكند او مجرم نبود، واقعيتي بود در عمق وجودم كه من از بيان آن ناتوان بودم. اين احساس از نيمهنوشتههاي خط خورده هم برايم غمانگيزتر بود.
خط فاصله
فاطمه یوسفی
تو راز درهم نگاهم را نميداني
اي ردپا !
پشت آن خط فاصله ...
از هر چه خط بريدم و تنها و بيهدف
اين نقطه را تا به هميشه نقطهچين كردم
من با حضور سرد آن خط فاصله
هر چند نقطهچين
اما -
زندگي كردم
تقدیم به مولای مهربانم
دخیل گریه
مصطفی کارگر
نماز روز و شب من حدیث حیرانیست
طنین رشتهی تسبیح شعر ایمانیست
به عالمی ندهم خلوت تکلم را
در آن سحر که دلم بیقرار و طوفانیست
از این همه لحظاتی که بی تو سر شده است
وجود خستهام آیینهی پشیمانیست
به هر دری که زدم ذرهای ندیدم خیر
خودت مدد برسان تا که وقت مهمانیست
گدای منتظر از غصه اشک میریزد
تمام شوق من اعطای تکهی نانیست
دخیل گریه نبندم مگر به درگاهت
که آرزوی لب تشنه غیر دریا نیست
صدای حاجتم از پشت نالهها پیداست
نیاز واقعی من همان که میدانیست
غروب جمعه که میآید، آهِ پی در پی
زبان خستگیام از فراق طولانیست
مرا به هیچ احدی جز تو نیست حرف نیاز
همیشه درد دل یک غریبه پنهانیست
نوازشم کن و بگذار عاشقت باشم
که قصر خاطرهها بی تو رو به ویرانیست
کجا روم؟ به که گویم چقدر دلتنگم
بیا که چشم امیدم به سطر پایانیست
چند دوبیتی از زهرا ناصری 16/6/1388
عطر قرآن
بهاران در بهاران است قرآن
مثالی مثل باران است قرآن
شکوفا میشود عطری معطر
مثال عطر باران است قرآن
نظاره کن
چشمان کوچکم خدا را نظاره کن
سوگند میخورم ز بی کسی خدا را نظاره کن
گر مروت و جوانی همه بر باد رفته است
بنشین و به شادمانی خدا را نظاره کن
نفسی بیا
دلم گرفته از این زمانه نفسی بیا
که خوردم مشت و لگد زمانه نفسی بیا
ز از خود بریدن بیاموز کار مرا
ز شیطنتهای زمانه نفسی بیا
امام علی
تو زاهدترین زهادی
تو عابدترین عبادی
تو شیرین ترین کلامی
تو زیباترین بیانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر