دختری در مزرعه
مینا غفوری
شب از نيمه گذشته بود.ماه در موج رودخانه شناور بود.رودخانه از كنار مزرعه به آرامي عبور مي كرد و به ساكنان كلبه ي كوچك وسط مزرعه سلام مي داد.ستاره اي از آسمان سقوط كرد و چشمان دخترك را به سوي خود كشيد.دخترك بر بالاي تپه اي كنار رودخانه نشسته بود و زير لب آوازي را كه از مادرش ياد گرفته بود،زمزمه ميكرد.13 ساله بود و پر از شادي و طراوت.در آن لحظه ستاره را با چشمانش تعقيب كرد و به فكر افتاد كه كجا ميتواند افتاده باشد؟ در اقيانوس بزرگ پر از ماهي هاي رنگارنگ يا در سرزميني ناشناخته پر از انسانها و حيوانات عجيب غريب؟سرزميني كه هميشه دوست داشت آنجا را كشف كند و روياهايش آن را با تمام جزئيات شكل داده بودند.
صداي جغدي او را از روياهايش بيرون آورد.جغد بر بالاي درختي روبروي تپه نشسته بود و به چشمان دخترك زل زده بود. دخترك براي لحظه اي دلش به حال جغد سوخت.چرا به او لقب شوم داده بودند؟ مگر او چه گناهي كرده بود كه آدم ها از او ميترسيدند؟ مگر نه اين است كه او هم براي خودش روياهايي داشت؟پس چرا وقتي از جايي ميگذشت ديگران بدبيانه او را مينگريستند؟ظاهرا جغد افكار دخترك را خوانده بود كه پر زد و يك درخت جلوتر نشست.دخترك لبخندي زد و بلند شد كه برود.اما هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بود كه ايستاد و دوباره رويش را برگرداند.تصميمي ناگهاني او را به هيجان آورده بود.آيا ميتواسنت به او اعتماد كند و روياهايش را به او بسپارد؟ آيا اين يك اشتباه نبود كه روياهايش را كس ديگري صاحب شود؟از آنطرف،او به اين مزرعه وابسته شده بود،والدينش را تا حد پرستش دوست داشت؛پدر و مادر پيري كه همهي دلخوشيشان همين تك فرزند بود.فكر كرد سفر براي روياهايش به چه قيمتي تمام ميشود؟به قيمت دوري از اينهمه خوشبختي؟سعادتي كه يك رويا آن را در نگاهش كمرنگ كرده بود؟او نميتوانست برود.شايد جغد سرزمين هاي ناشناخته ي بسياري را تا الان ديده بود،پس ميتوانست سرزمين رويايي دخترك را هم ببيند و برايش از آن سرزمين خبري بياورد.دخترك غرق در اين افكار جلو آمد. نگاه ملتمسانه اش را به جغد دوخت و خواهشش را بر زبان آورد. در آخر، با اين خيال كه جغد همهي حرف هايش را فهميده است،نفسي از سر آسودگي كشيد. اكنون ميتوانست بدون دغدغه ي هميشگي سفر،به خانه برگردد و زندگي را با همه ي زيباييش،با رقص گندم زار در هر نسيم، با بازي تكه ابرها در حرير آسمان و با رودخانه ي زلالي كه معصومانه در حركت بود، در آغوش كشد.آري، اين زندگي او بود و هرچه غير از اين فقط يك رويا بود و بس.بار ديگر به جغد نگاهي انداخت و به سوي كلبه دويد.
هنوز به كلبه نرسيده بود كه صداي پر زدنش را شنيد.نگاهي به عقب انداخت و جغد را ديد كه به سمت سرزمين روياهاي دخترك پرواز ميكرد.ميخواست ببيند جغد از كدام راه ميرود تا هميشه به انتظار برگشتنش از آن راه بماند.مدتي ايستاد تا اينكه جغد كاملا از ديدش پنهان شد. در كلبه را گشود و وارد شد...
دلشکسته
جبیبه بخشی
دلم كه تنگ ميشود رو به ستاره ميكنم
و عقدههاي كوچكم دوباره پاره ميكنم
تمام گريههاي من كتاب شعر ميشود
و بيت التماس را به تو اشاره ميكنم
اگر چه قلب نازكم شكسته شد ولي بدان
براي خلوت شما دلي اجاره ميكنم
ببين كه قلب خستهام تلنگر نگاه توست
نشستهام در انتظار و استخاره ميكنم
نشستهام و تشنه لب به عشق زمزم لبت
بگو براي اين دلت كه فكر چاره ميكنم
ماندانا
سمیه کشوری
ماندانا شوهرشوش را خيلي دوست داشت. غذايي که او دوست داشت مي پخت. لباسي که او دوست داشت مي پوشيد. کتابي که او دوست داشت مي خواند. جاهايي که او دوست داشت مي رفت. کارهايي که او دوست داشت انجام مي داد. خانه را آن طور که او دوست داشت مرتب مي کرد. طوري که او دوست داشت حرف مي زد. ماندانا يک روز تصميم گرفت جايي که خودش دوست دارد برود و طوري که خودش دوست دارد لباس بپوشد. جلو آينه رفت و مانتو کوتاه اش را با شلوار گشاد پوشيد و شال آبي اش را سر کرد و کفش کتاني اش را که کلي خاک گرفته بود را تميز کرد و پوشيد. روبروي آينه ايستاد و به خودش نگاهي انداخت و گفت: حتما منو اين جور ببينه مسخرم مي کنه آخه اون دوست داره من شلوار تنگ پوشم و کفشي که يه وجب پاشنه داره پام کنم و هميشه روسري سرم کنم. بعد خنديد و گفت: اشکالي نداره امروز که اومد خونه در مورد اين تصميم بزرگ باهاش صحبت مي کنم. از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت به پارکي که هميشه دوست داشت، برود و روي نيمکتي بشيند که وقتي نوجوان بود کتابي که دوست داشت مي خواند. داخل پارک شد. هنوز يادش مانده بود نيمکت روبروي آن درخت بزرگ بود. ماندانا شاخ و برگهاي درخت را کنار زد. روي نيمکت شوهرشوش با يک دختر ديد که شال آبي و مانتو کوتاه با شلوار گشاد و کفش کتاني پوشيده بود.
مینا غفوری
شب از نيمه گذشته بود.ماه در موج رودخانه شناور بود.رودخانه از كنار مزرعه به آرامي عبور مي كرد و به ساكنان كلبه ي كوچك وسط مزرعه سلام مي داد.ستاره اي از آسمان سقوط كرد و چشمان دخترك را به سوي خود كشيد.دخترك بر بالاي تپه اي كنار رودخانه نشسته بود و زير لب آوازي را كه از مادرش ياد گرفته بود،زمزمه ميكرد.13 ساله بود و پر از شادي و طراوت.در آن لحظه ستاره را با چشمانش تعقيب كرد و به فكر افتاد كه كجا ميتواند افتاده باشد؟ در اقيانوس بزرگ پر از ماهي هاي رنگارنگ يا در سرزميني ناشناخته پر از انسانها و حيوانات عجيب غريب؟سرزميني كه هميشه دوست داشت آنجا را كشف كند و روياهايش آن را با تمام جزئيات شكل داده بودند.
صداي جغدي او را از روياهايش بيرون آورد.جغد بر بالاي درختي روبروي تپه نشسته بود و به چشمان دخترك زل زده بود. دخترك براي لحظه اي دلش به حال جغد سوخت.چرا به او لقب شوم داده بودند؟ مگر او چه گناهي كرده بود كه آدم ها از او ميترسيدند؟ مگر نه اين است كه او هم براي خودش روياهايي داشت؟پس چرا وقتي از جايي ميگذشت ديگران بدبيانه او را مينگريستند؟ظاهرا جغد افكار دخترك را خوانده بود كه پر زد و يك درخت جلوتر نشست.دخترك لبخندي زد و بلند شد كه برود.اما هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بود كه ايستاد و دوباره رويش را برگرداند.تصميمي ناگهاني او را به هيجان آورده بود.آيا ميتواسنت به او اعتماد كند و روياهايش را به او بسپارد؟ آيا اين يك اشتباه نبود كه روياهايش را كس ديگري صاحب شود؟از آنطرف،او به اين مزرعه وابسته شده بود،والدينش را تا حد پرستش دوست داشت؛پدر و مادر پيري كه همهي دلخوشيشان همين تك فرزند بود.فكر كرد سفر براي روياهايش به چه قيمتي تمام ميشود؟به قيمت دوري از اينهمه خوشبختي؟سعادتي كه يك رويا آن را در نگاهش كمرنگ كرده بود؟او نميتوانست برود.شايد جغد سرزمين هاي ناشناخته ي بسياري را تا الان ديده بود،پس ميتوانست سرزمين رويايي دخترك را هم ببيند و برايش از آن سرزمين خبري بياورد.دخترك غرق در اين افكار جلو آمد. نگاه ملتمسانه اش را به جغد دوخت و خواهشش را بر زبان آورد. در آخر، با اين خيال كه جغد همهي حرف هايش را فهميده است،نفسي از سر آسودگي كشيد. اكنون ميتوانست بدون دغدغه ي هميشگي سفر،به خانه برگردد و زندگي را با همه ي زيباييش،با رقص گندم زار در هر نسيم، با بازي تكه ابرها در حرير آسمان و با رودخانه ي زلالي كه معصومانه در حركت بود، در آغوش كشد.آري، اين زندگي او بود و هرچه غير از اين فقط يك رويا بود و بس.بار ديگر به جغد نگاهي انداخت و به سوي كلبه دويد.
هنوز به كلبه نرسيده بود كه صداي پر زدنش را شنيد.نگاهي به عقب انداخت و جغد را ديد كه به سمت سرزمين روياهاي دخترك پرواز ميكرد.ميخواست ببيند جغد از كدام راه ميرود تا هميشه به انتظار برگشتنش از آن راه بماند.مدتي ايستاد تا اينكه جغد كاملا از ديدش پنهان شد. در كلبه را گشود و وارد شد...
دلشکسته
جبیبه بخشی
دلم كه تنگ ميشود رو به ستاره ميكنم
و عقدههاي كوچكم دوباره پاره ميكنم
تمام گريههاي من كتاب شعر ميشود
و بيت التماس را به تو اشاره ميكنم
اگر چه قلب نازكم شكسته شد ولي بدان
براي خلوت شما دلي اجاره ميكنم
ببين كه قلب خستهام تلنگر نگاه توست
نشستهام در انتظار و استخاره ميكنم
نشستهام و تشنه لب به عشق زمزم لبت
بگو براي اين دلت كه فكر چاره ميكنم
ماندانا
سمیه کشوری
ماندانا شوهرشوش را خيلي دوست داشت. غذايي که او دوست داشت مي پخت. لباسي که او دوست داشت مي پوشيد. کتابي که او دوست داشت مي خواند. جاهايي که او دوست داشت مي رفت. کارهايي که او دوست داشت انجام مي داد. خانه را آن طور که او دوست داشت مرتب مي کرد. طوري که او دوست داشت حرف مي زد. ماندانا يک روز تصميم گرفت جايي که خودش دوست دارد برود و طوري که خودش دوست دارد لباس بپوشد. جلو آينه رفت و مانتو کوتاه اش را با شلوار گشاد پوشيد و شال آبي اش را سر کرد و کفش کتاني اش را که کلي خاک گرفته بود را تميز کرد و پوشيد. روبروي آينه ايستاد و به خودش نگاهي انداخت و گفت: حتما منو اين جور ببينه مسخرم مي کنه آخه اون دوست داره من شلوار تنگ پوشم و کفشي که يه وجب پاشنه داره پام کنم و هميشه روسري سرم کنم. بعد خنديد و گفت: اشکالي نداره امروز که اومد خونه در مورد اين تصميم بزرگ باهاش صحبت مي کنم. از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت به پارکي که هميشه دوست داشت، برود و روي نيمکتي بشيند که وقتي نوجوان بود کتابي که دوست داشت مي خواند. داخل پارک شد. هنوز يادش مانده بود نيمکت روبروي آن درخت بزرگ بود. ماندانا شاخ و برگهاي درخت را کنار زد. روي نيمکت شوهرشوش با يک دختر ديد که شال آبي و مانتو کوتاه با شلوار گشاد و کفش کتاني پوشيده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر