۳/۰۶/۱۳۸۹

الف 474

شین هشتم
سهیلا جمالی

ساعاتی دیگر به لحظه‌ی سال تحویل باقی نمانده بود. همه‌ی خانه‌ها چراغ‌هایشان روشن بود و صدای قهقه خنده‌هایشان به آسمان می‌رفت، اما در گوشه‌ای دیگر از همین زمین خاکی خانه‌ی کوچک و سرد و تاریکی بود که چند مدت قبل چراغش خاموش شده و شادی از خانه‌اشان رخت بسته بود.پسرک که حلقه اشکی چشمانش را فرا گرفته بود با بغضی در گلو گفت: آبجی مادر که بود هر سال سفره هفت سین پهن می‌کرد یادته؟
- داداش کوچولوی من این که کاری نداره ما هم پهن می‌کنیم.
اما چند ساعت دیگه به سال تحویل نمونده و تو هر چی پول درآورده بودی برای من لباس نو خریدی، دیگه پول نداریم وسایل سفره بخریم، حیف کاش وقت بود لباس رو پس می دادی و به یاد مامان سماق و سمنو و سنجد می‌خریدی سفره می‌انداختیم.
- خب با چیزایی که تو خونه داریم سفره می‌ندازیم، اصلا بیا یه کاری کنیم به جای سفره هفت سین سفره هشت شین پهن کنیم موافقی؟
یعنی میشه؟ واقعا میشه؟
- چرا نشه مهم اینه که ما هم مثل هر سال بشینیم سر سفره و مثل بقیه سال جدید رو شروع کنیم، پاشو داداشم پاشو برو تو اتاقت و هر چی که حرف اولش شین هست رو بیار من هم تو اتاق خودم می‌گردم.
و آنها هر دو مشفول پیدا کردن شین های سفره سال تحویلشان شدند.
من فقط همین شمشیررو پیدا کردم
- وااای چه شمشیر بزرگ و برنده‌ای، این عالیه.
پس با این شمشیر تا سال آینده مثل یک مرد ازت مواظبت می‌کنم
- عزیز دلم مرد کوچولوی من، ممنونم. من هم این شال رو پیدا کردم اما بازم کم باید بیشتر بگردیم.
چند دقیقه بعد پسرک باچهره‌ای غمگین و درهم در حالی که چیزی را پشت سر پنهان کرده بود وارد اتاق خواهرش شد.
- چیه داداشی چرا ناراحتی اون چیه پشت سرت گرفتی؟
مممن اییین، من، این شمع رو که پنجشنبه‌ها می‌بریم سر خاک مامان هم پیدا کردم امااا...
- اشکال نداره فقط موقع سال تحویل روشنش می‌کنیم باز می‌ذاریم برای سر خاک مامان خوب شد؟
تو چیز دیگه‌ای پیدا نکردی؟
- اوووم.... دیییگه.... ها یادم اومد چه طوره سفره‌مون رو تو حیاط پهن کنیم اونوقت می تونیم شب رو هم از اون بالا بیاریم پایین بذاریم رو سفره‌مون.
حالا چندتا شد؟ شمشیر من، شال تو، شمع سر خاک مامان، شب ، چهار تا هنوز چهارتای دیگه مونده
- دختر با لبخندی گفت: من یه شکلات له شده و تاریخ گذشته هم از ته کمدم پیدا کردم، نمی‌دونم ماله چند سال پیشه، قابل خوردن نیست اما مگه همه ی سین های هفت سین قابل خوردن که مال ما هم باشه؟
پسرک که مدتی بود طمع شیرین شکلات را نچشیده بود به فکر فرو رفت و چیزی نگفت خواهرش که متوجه ناراحتی برادر 8 ساله‌اش شد خواست ذهن او را از شکلات دور کند.
- خب تو چیزه دیگه به ذهنت نمی‌رسه؟ یه کم فکر کن، زود باش زود وقت نداریما
نه یادم نمی آد
-آها خودش 2 تا شین دیگه هم پیدا کردم
پسرک با بی اعتنایی جواب داد: چی؟
- شهاب و شیما، ما تو خودمون می تونیم دوتا از شین های سفره مون بشیم چه طوره؟
پسرک که از شنیدن حرف غافلگیر کننده خواهرش کمی متعجب شد و البته خوشحال، با شادی به هوا پرید
هوراااااا آخ جون چه سفره ی با مزه‌ای خیلی خوبه
- می‌دونی داداشم می گن هر وقت به آسمون شب نگاه کنی و یه شهاب رد بشه همون موقع هر آرزویی کنی برآورده میشه حالا که شب یکی از شین های سفره مون چرا یه شهای خوشکل و مهربون مثل داداش من از آسمون دلم رد نشه و آرزوی منو برآورده نکنه‌ها؟
یعنی من می تونم آرزوی تو رو برآورده کنم؟ یعنی اونقدر مرد شدم؟
- چرا که نه؟
وای چه قدر خوب خدایا شکرت که خواهر به این خوبی دارم من الان چه قدر خوشحالم خواهرم،( بعد ار کمی مکث) راستی نگفتی آرزوی تو چیه؟
- آرزوی من شاد بودن تو عزیزم، شادی تو
دیدی پاک یادمون رفت شین هشتم چی شد؟
شیما دستان برادر کوچکش را سخت در دست فشرد و در حالی که قطره اشکی گونه اش را نوازش می‌داد گفت: شین هشتم هم درست شد، شادی تو همون شین هستم سفره‌مون بهم قول بده همیشه شاد باشی تا این شادی بهت قدرت بده و بتونی مثل یه مرد بالای سر آبجیت وایسی. باشه؟ بهم قول بده
پسرک در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت و احساس مردانگی می‌کرد با صدای بلند گفت: قول قول قول
ساعت 21:2
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
شنبه 29 اسفند

ستون‌های لرزان

حسن تقی‌زاده
اگه خدا فقط شش‌هزارتای دیگه پیغمبر فرستاده بود، این ستون هم کامل می‌شد. اصلا چرا سرراست صدوپنجاه‌هزار تا نفرستاد، برای خدا که کاری نداشت. من چی دارم می‌گم، توبه، استغفرالله، نکنه دارم دیوونه می‌شم؟ نه بابا حالا اینا چقدره که من دیوونه بشم؟ ولی کاش چک گرفته بودم. نه خوب کاری کردم صدوبیست‌و‌چهارتا سکه‌ی خام ازش گرفتم. سزاش همین بود. شوهر بیچاره. چقدر از این طلافروشی به اون یکی رفتی، چقدر دوستات و همکارات متلک حواله‌ات کردند. آخه بیچاره محمود، ولی خوشم اومد حرفت حرفه. فکر نمی‌کردم به این زودی بتونی این‌همه سکه جمع‌و‌جور کنی. حالا چرا اینو با سکه فرستادی؟ یعنی چه؟ مسخره‌ای ها محمود. نکنه زده به سرت. نکنه قاطی کردی محمود خان، ها؟‌‌‌
آخ اگه این ستون ده‌تایی می‌شد، سیزده ستون طلایی خوشگل...نه...نه... سیزده نحسه، باید این چهار سکه رو بزارمش کنار. کاش این چهارتا را می‌دادمش به خاله. اون بود که گفت!؟ راستی انگار همین دیروز بود، مادر محمود نظرش پنج‌تا بود، بعدش گفتند به عدد دوازده امام، بعدش‌ چهارده معصوم. آفرین خاله‌جون که گفت حالا که حرف از مقدساته، صد‌و‌بیست‌و‌چهار سکه به عدد صد‌و‌بیست‌و‌چهار‌هزار پیغمبر. آره، این چهارتا را می دم به خاله. نه زشته، اصلا این چهارتا را نقدش می‌کنم. متأسفم سکه‌های خوشگل من، سکه‌های بهار آزادی من، فردا شما چهار‌تا اینجا نیستین. «بهار آزادی» چه اسم قشنگی دارین. من هم مثل شما آزادم، آزاد آزاد ولی نه، یه ماه دیگه من آزاد می‌شم. راستی منظورش چیه محمود، گفت اول مهریه، یک ماه بعد طلاق. حتماً یه منظوری یه حرفی چیزی...
- سلام محمود
- سلام خانوم‌ خانوما، مهری خانوم بفرمایین
- بیا دیگه اینا به درد من نمی‌خورند
- این‌ها چیه، سکه‌ها؟ چرا؟
- به خاطر اینکه اینو با سکه برام فرستاده‌بودی. خیلی معنی داشت. خیلی شاعرانه بود. این باعث شد من فکر کنم و واقعیت‌ها را ببینم. چیزهایی که داشتم ولی نمی‌دیدمشون را درست ببینم...
همان روز مهری ذره‌بین را در گاوصندوق گذاشت

به بازی کلاغ پر قانع باش
فاطمه یوسفی
بي‌راهه‌ها را طي كن
چشم‌هايت را ببند
به آن سو نرو
آنجا، اشتباهي آسفالت شده‌اند جاده‌ها
تا جايي كه مي‌تواني
سنگ‌هايت را براي خودت نگه دار
كلاغ‌ها بي‌تقصرند
حتي بلبل‌ها هيچ‌كاره‌اند
بيا برويم بازارچه‌ي سراب
عادت كرده‌ام
هر روز آنجا براي خودم
كلاه مي‌خرم
نفس نفس مي‌زني چرا؟
قانع باش به بازي كلاغ پر
باز شب شد و اين پنجره
يادش رفت خوابم را بيدار كند
و من باز تا صبح درگير اين سوالم
چه كسي مي‌داند؟
چگونه مردن مهم‌تر است
يا
چگونه زيستن؟

هفته کتاب 28

طغیان
چارلز دیکنز
این داستان به نام طغیان در کتابی منتشر شده است ولی در اصل ماجراهای نیکلاس نیکلبی است.داستان نیکلاس نیکلبی مجموعه‌ای از وقایع و ماجراهای کوچکی است که دیکنز شرح می‌دهد. همین ساختار پیکارسک رمان است که موجب می‌شود تا نیکلاس در مسیر خود با شخصیت‌ها و ماجراهای بسیار ملاقات کند. به عبارتی دیگر، دیکنز بیش از آن که به خلق موقعیت بیاندیشد، ماجراهای اتفاقی را اساس کار قرار می‌دهد و شخصیت خود را با گذر از این اتفاق‌ها به پایان رمان می‌رساند.درونمایه‌های اصلی این رمان، همچون بیشتر کارهای دیکنز، سوءاستفاده از کودکان، بدرفتاری و آموزش نادرست به آن‌ها، شکاف طبقاتی میان دارا و ندار، و حفظ شرافت و پاکی در بدترین شرایط است، دیکنز صحنه‌ها و شرح‌های بسیار خنده‌دار و کمیکی بر موضوع‌ها می‌افزاید تا آن جا که برخی داستان نیکلس نیکلبی را از خنده‌دارترین رمان‌های انگلیسی زبان به شمار آورده‌اند. شخصیت نیکلس نیکلبی، از شخصیت‌های جالب و تقریبا منحصر به فرد در میان دیگر شخصیت‌های آثار دیکنز است.

هیچ نظری موجود نیست: