درست همان جا
حوریه رحمانیان
درست همانجای همیشگی. همانجایی که از سرویس دانشگاه پیاده میشدیم. همان دانشکده که روبرویش میدانی بود و دور تا دور آن"جوکیان شالمه بسته" تکثیر شده بودند. همانجا بود که اول بار دیدمش. آن اندام بلند و لاغرزیر چادر طرحدار تاب میخورد. تاب خوردنش زیبا نبود. بینی اش کوچک بود؟ نمیدانم! و لبهایش؟ ندیدم! رو گرفته بود. فقط آن بادامها که از طرح صورت بچگانهاش بزرگتر به نظر میرسید. همان چشمها که سرمه کشیده و آن نیزههای سیاه که دور تا دور معرکه بودند. نگاهم برایش لذت داشت انگار. داشتم مثل آهویی از آن چشمه ها آب میخوردم که رمید. به جایش چشمهای عسلی شری در قالب نگاهم ریخت. همان چشمها که با نفرت به جوکیان شالمه بسته نگاه می کرد. درد نفرتی آمیخته با غربت. کارگران پسته چینی در آفتاب بیهودهی رفسنجان کز کرده بودند. شری حوای از بهشت رانده شده بود.چقدر حسرت شهید بهشتی در آن چشم ها آوار بود.
وقت برگشتن روبروی من بود. وقت داشتم تا خود خوابگاه از آن چشمهها آب بخورم. مثل یک حسرت لایتناهی. کاش رو نمیگرفت. آها انگارکمی رویش را باز کرد. صورتش چندان دلچسب نبود. پوستی با کک و مکهای ریز. بینی قلمی کوچک و لبهایی باریک. وقتی رو میگرفت رمزآلودتر میشد آن چشمها. شری آینه به دست کنارم بود. خودش را به جلو خم کرده بود و لبهای برجستهاش را روژ میزد. جانش بود انگار. آینه ر ا محکم چسبیده بود. کتاب بیوشیمی آبی از روی چادرم سر خورد و رفت زیر صندلی جلو. رویا برگشت تا با لهجهی درگزی اش ملامتم کند:"خاک تو گورت کتاب کتابخونه" به زحمت آن را از زیر صندلی در آوردم. جلد آبیاش لکههای سیاه زیر صندلی را خورده بود. خواستم پاکش کنم ولی به خوردش رفته بود.
آهنگ شاد. رقص و شادی. توی آن اتاق سه در چهار یک بلوک دختر جمع شده بود. تولد سارا بود. تک دخترتبریزی. کمی چهار شانه بود و قد کوتاه با پوست سفید. صورت دلچسبی داشت. به شرطی که یادت نمیآمدتوی کمدش یک دفتر دارد و هر روز بلا استثنا خرجش را یادداشت میکند.. رقص سارا زیبا بود با آن صدایی که از زیر زبانش در می آورد و حرکتهای فوق العادهی دستهایش. ولی بهتر بود هیچ وقت حرف نزند با آن صدای ته گلویی. توی آن شلوغی حتی صدای مسخرهی آرزو هم گم شده بود. شاید داشت سر تفاوت پولدار بودن و ثروتمند بودن سر به سر میترا ادیب میگذاشت یا داشت مجبورش میکرد قصهی زردآلوخان گربهشان را جلوی جمع بگوید و او با آن خندهای که تو لپهایش جمع شده بود ابرویش را بالا بیندازد و به شری چشمک بزند که بیا و بشنو و شری بیلید و دو تایی آنقدر بخندندکه اشک از عسلهای شری سرازیر شود و پرههای بینیاش بلرزد و آخر سر مثل آدمهای مست تعادلش را از دست بدهد و توی بغل آرزو آوار شود. افسانه آمد و اکرم و شیواپشت سرش آن دختر بو گندوی "پچل" اتاق داشت منفجر میشد. مثل کرم میلولیدیم توی هم."لولی وشان سرمست"نگاهم به در نبود وقتی آمد. آن اندام بلند و لاغردرست جلوی چشمم بود با تاپی صورتی و شلواری مشکی که دور پاهای لاغرش میپیچید. لبهایش را قرمز کرده بود و آن چشمها مثل همیشه سرمه زده نیزههای سیاه. روبه روی من بود. داشت به دوست تهرانیاش نگاه میکرد. دوستش با آرزو و شری دم گرفته بود و داشتند شجرهنامهی هم را ترسیم میکردند.کجای تهران؟ کدام خیابان؟و سوالات تکراری که موقع رسیدن تهرانیها به هم میشنیدی. تاریخچهی آنها انگار به همان خیابانی وصل میشد که در آن ساکن بودند و نهایتا دیدگاه کلی ترسیم میشد. چه آسان و مسخره. چقدر فرصت داشتم در آن چشمهها آبتنی کنم. در آن هیاهو ساکت بودم تا فرصت حظ بردن از آنها را از دست ندهم. به دوستش چیزی گفت دست اورا کشید و لبه ی تخت نشاند. دوسیاهی بسان گهوارههای جفت آرام آرام تکان میخورد. موقع تقسیم کیک آرزو ظرف به دست با خندهی موذیاش آمد در گوشم مثل مار صدا داد. سوت آن کلمه از لای دندانهای فاصله دارش به عمق حلزون گوشم خزید و او دوباره مثل اسب خندید. وقتی همه داشتند میرفتند دوباره آمد و در گوشم گفت که او با فرش فروشهای کرمانی سر و سر دارد.لعنت به تو، رویای آن چشمها را فروریختی.فردایش آنقدر برف آمد که همهی سیاهیهای زمین را پوشاند. سرویس دانشگاه کلی معطل کرد. دوباره منتظر بودیم روبروی میدان با"جوکیان شالمه بسته". آهو رمیده بود. تشنه نبودم. موشهای سفید زیر بوفهی متحرک دانشکده، دلزده از غذاهای تکراری آزمایشگاه بیسکویت دایجستیو میجویدند.
سفسطه حوریه رحمانیان
دشوار است در تو قدم زدن
بر
پله های سنگی بسیار
با
کفشهای چوبی
گمشده زهرا ناصری
کودکی میگرید
تو بگو کودک کیست؟
خاطراتش باقیاست؟
دل پرخون کودک را بین
از عشق و عطش آب روان میخواهد
قاصدک بیتبوتاب می آید
موسم غم شده باز
در افلاک خیال
ساحل خشکیده نرسد تا دریا
پشت هر غصهای
گلواژهای است زیبا
باران محمد رضا آواره
امروز هوا باراني است،
کمي آرام است، ولي شاهاني است
اگر اين خورشيد، نيايد بيرون
تمام منظره، دل گيرد آروم
منم با چشمهايم
خدا را شکر گويم
که اين نزل الهي،
هنوز شامل ما است
دلم ميخواست که باران بند نيايد
همين گفتندمش، باران نيامد
کمي دلخور شديم؛ باران سرآمد
بله،
اين بود آن نزل الهي
که ميريخت بر سر ما…!!!
همين بود … همين بود … .
هفته کتاب 27
سمک عیار
فرامرز بن خداد بن عبدالله کاتب ارجانی
برگرفته از ویکی پدیا
سمک عیار، یکی از داستانهای عامیانهٔ فارسی است که سینه به سینه نقل شده و سدهها مایهی سرگرمی مردم ایران بودهاست.
کتاب سمک عیار این مزیت را دارد که چون داستانهای آن روایت مردم بود و در میان عوام مشهور و محبوب بودهاند، زبان این کتاب نیز زبان عمومی آن دوره را نشان میدهد و به همین خاطر بسیار ساده و روان است.
صحنههای این داستان در ایران و سرزمینهای نزدیک به آن اتفاق میافتند. بیشتر شخصیتها و قهرمانان این کتاب نامهای ایرانی دارند. شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نامآور به نام سمک عیار است که در طی ماجراهایی با خورشیدشاه سوگند برادری میخورد.
با آنکه صدقه ابوالقاسم و منسوب به شیراز و فرامرز خداداد منسوب به ارجان فارس است شیوهٔ نگارش متن و نکات گوناگون مربوط به داستان احتمال تدوین آن در خراسان را بسیار زیاد میکند.
کاربرد نامهای ایرانی کهن همچون خردسب شیدو، هرمزکیل، شاهک، گیلسوار، سرخورد، مهرویه و زرند و مانند اینها این گمان را قوی میکند که این افسانه کهن بوده که بعدها یعنی در سدهٔ ششم به فراخور زمان نو شدهاست. موردی که در کتاب سمک عیار در پیوند با وجه تسمیه خورشیدشاه، قهرمان اصلی داستان ذکر شده درست همانند همان است که در کتاب پارسی میانه بندهش در مورد منوش خورشید، از نوادگان منوچهر، پادشاه کیانی آمدهاست. این میتواند گویای پیوند این کتاب با کتابهای پارسی پیش از اسلام باشد.
قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دلباختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفتهاست. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین میگذرد.
متن کامل سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری در پنج جلد طی سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۳ در انتشارات بنیاد فرهنگ ایران منتشر شده است.
حوریه رحمانیان
درست همانجای همیشگی. همانجایی که از سرویس دانشگاه پیاده میشدیم. همان دانشکده که روبرویش میدانی بود و دور تا دور آن"جوکیان شالمه بسته" تکثیر شده بودند. همانجا بود که اول بار دیدمش. آن اندام بلند و لاغرزیر چادر طرحدار تاب میخورد. تاب خوردنش زیبا نبود. بینی اش کوچک بود؟ نمیدانم! و لبهایش؟ ندیدم! رو گرفته بود. فقط آن بادامها که از طرح صورت بچگانهاش بزرگتر به نظر میرسید. همان چشمها که سرمه کشیده و آن نیزههای سیاه که دور تا دور معرکه بودند. نگاهم برایش لذت داشت انگار. داشتم مثل آهویی از آن چشمه ها آب میخوردم که رمید. به جایش چشمهای عسلی شری در قالب نگاهم ریخت. همان چشمها که با نفرت به جوکیان شالمه بسته نگاه می کرد. درد نفرتی آمیخته با غربت. کارگران پسته چینی در آفتاب بیهودهی رفسنجان کز کرده بودند. شری حوای از بهشت رانده شده بود.چقدر حسرت شهید بهشتی در آن چشم ها آوار بود.
وقت برگشتن روبروی من بود. وقت داشتم تا خود خوابگاه از آن چشمهها آب بخورم. مثل یک حسرت لایتناهی. کاش رو نمیگرفت. آها انگارکمی رویش را باز کرد. صورتش چندان دلچسب نبود. پوستی با کک و مکهای ریز. بینی قلمی کوچک و لبهایی باریک. وقتی رو میگرفت رمزآلودتر میشد آن چشمها. شری آینه به دست کنارم بود. خودش را به جلو خم کرده بود و لبهای برجستهاش را روژ میزد. جانش بود انگار. آینه ر ا محکم چسبیده بود. کتاب بیوشیمی آبی از روی چادرم سر خورد و رفت زیر صندلی جلو. رویا برگشت تا با لهجهی درگزی اش ملامتم کند:"خاک تو گورت کتاب کتابخونه" به زحمت آن را از زیر صندلی در آوردم. جلد آبیاش لکههای سیاه زیر صندلی را خورده بود. خواستم پاکش کنم ولی به خوردش رفته بود.
آهنگ شاد. رقص و شادی. توی آن اتاق سه در چهار یک بلوک دختر جمع شده بود. تولد سارا بود. تک دخترتبریزی. کمی چهار شانه بود و قد کوتاه با پوست سفید. صورت دلچسبی داشت. به شرطی که یادت نمیآمدتوی کمدش یک دفتر دارد و هر روز بلا استثنا خرجش را یادداشت میکند.. رقص سارا زیبا بود با آن صدایی که از زیر زبانش در می آورد و حرکتهای فوق العادهی دستهایش. ولی بهتر بود هیچ وقت حرف نزند با آن صدای ته گلویی. توی آن شلوغی حتی صدای مسخرهی آرزو هم گم شده بود. شاید داشت سر تفاوت پولدار بودن و ثروتمند بودن سر به سر میترا ادیب میگذاشت یا داشت مجبورش میکرد قصهی زردآلوخان گربهشان را جلوی جمع بگوید و او با آن خندهای که تو لپهایش جمع شده بود ابرویش را بالا بیندازد و به شری چشمک بزند که بیا و بشنو و شری بیلید و دو تایی آنقدر بخندندکه اشک از عسلهای شری سرازیر شود و پرههای بینیاش بلرزد و آخر سر مثل آدمهای مست تعادلش را از دست بدهد و توی بغل آرزو آوار شود. افسانه آمد و اکرم و شیواپشت سرش آن دختر بو گندوی "پچل" اتاق داشت منفجر میشد. مثل کرم میلولیدیم توی هم."لولی وشان سرمست"نگاهم به در نبود وقتی آمد. آن اندام بلند و لاغردرست جلوی چشمم بود با تاپی صورتی و شلواری مشکی که دور پاهای لاغرش میپیچید. لبهایش را قرمز کرده بود و آن چشمها مثل همیشه سرمه زده نیزههای سیاه. روبه روی من بود. داشت به دوست تهرانیاش نگاه میکرد. دوستش با آرزو و شری دم گرفته بود و داشتند شجرهنامهی هم را ترسیم میکردند.کجای تهران؟ کدام خیابان؟و سوالات تکراری که موقع رسیدن تهرانیها به هم میشنیدی. تاریخچهی آنها انگار به همان خیابانی وصل میشد که در آن ساکن بودند و نهایتا دیدگاه کلی ترسیم میشد. چه آسان و مسخره. چقدر فرصت داشتم در آن چشمهها آبتنی کنم. در آن هیاهو ساکت بودم تا فرصت حظ بردن از آنها را از دست ندهم. به دوستش چیزی گفت دست اورا کشید و لبه ی تخت نشاند. دوسیاهی بسان گهوارههای جفت آرام آرام تکان میخورد. موقع تقسیم کیک آرزو ظرف به دست با خندهی موذیاش آمد در گوشم مثل مار صدا داد. سوت آن کلمه از لای دندانهای فاصله دارش به عمق حلزون گوشم خزید و او دوباره مثل اسب خندید. وقتی همه داشتند میرفتند دوباره آمد و در گوشم گفت که او با فرش فروشهای کرمانی سر و سر دارد.لعنت به تو، رویای آن چشمها را فروریختی.فردایش آنقدر برف آمد که همهی سیاهیهای زمین را پوشاند. سرویس دانشگاه کلی معطل کرد. دوباره منتظر بودیم روبروی میدان با"جوکیان شالمه بسته". آهو رمیده بود. تشنه نبودم. موشهای سفید زیر بوفهی متحرک دانشکده، دلزده از غذاهای تکراری آزمایشگاه بیسکویت دایجستیو میجویدند.
سفسطه حوریه رحمانیان
دشوار است در تو قدم زدن
بر
پله های سنگی بسیار
با
کفشهای چوبی
گمشده زهرا ناصری
کودکی میگرید
تو بگو کودک کیست؟
خاطراتش باقیاست؟
دل پرخون کودک را بین
از عشق و عطش آب روان میخواهد
قاصدک بیتبوتاب می آید
موسم غم شده باز
در افلاک خیال
ساحل خشکیده نرسد تا دریا
پشت هر غصهای
گلواژهای است زیبا
باران محمد رضا آواره
امروز هوا باراني است،
کمي آرام است، ولي شاهاني است
اگر اين خورشيد، نيايد بيرون
تمام منظره، دل گيرد آروم
منم با چشمهايم
خدا را شکر گويم
که اين نزل الهي،
هنوز شامل ما است
دلم ميخواست که باران بند نيايد
همين گفتندمش، باران نيامد
کمي دلخور شديم؛ باران سرآمد
بله،
اين بود آن نزل الهي
که ميريخت بر سر ما…!!!
همين بود … همين بود … .
هفته کتاب 27
سمک عیار
فرامرز بن خداد بن عبدالله کاتب ارجانی
برگرفته از ویکی پدیا
سمک عیار، یکی از داستانهای عامیانهٔ فارسی است که سینه به سینه نقل شده و سدهها مایهی سرگرمی مردم ایران بودهاست.
کتاب سمک عیار این مزیت را دارد که چون داستانهای آن روایت مردم بود و در میان عوام مشهور و محبوب بودهاند، زبان این کتاب نیز زبان عمومی آن دوره را نشان میدهد و به همین خاطر بسیار ساده و روان است.
صحنههای این داستان در ایران و سرزمینهای نزدیک به آن اتفاق میافتند. بیشتر شخصیتها و قهرمانان این کتاب نامهای ایرانی دارند. شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نامآور به نام سمک عیار است که در طی ماجراهایی با خورشیدشاه سوگند برادری میخورد.
با آنکه صدقه ابوالقاسم و منسوب به شیراز و فرامرز خداداد منسوب به ارجان فارس است شیوهٔ نگارش متن و نکات گوناگون مربوط به داستان احتمال تدوین آن در خراسان را بسیار زیاد میکند.
کاربرد نامهای ایرانی کهن همچون خردسب شیدو، هرمزکیل، شاهک، گیلسوار، سرخورد، مهرویه و زرند و مانند اینها این گمان را قوی میکند که این افسانه کهن بوده که بعدها یعنی در سدهٔ ششم به فراخور زمان نو شدهاست. موردی که در کتاب سمک عیار در پیوند با وجه تسمیه خورشیدشاه، قهرمان اصلی داستان ذکر شده درست همانند همان است که در کتاب پارسی میانه بندهش در مورد منوش خورشید، از نوادگان منوچهر، پادشاه کیانی آمدهاست. این میتواند گویای پیوند این کتاب با کتابهای پارسی پیش از اسلام باشد.
قهرمان داستان پسر شاه حلب است که دلباختهٔ دختر فغفور شاه چین شده و سپس به جنگ پادشاه ماچین رفتهاست. بیشتر رویدادهای جلدهای یکم و دوم در چین و ماچین میگذرد.
متن کامل سمک عیار به تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری در پنج جلد طی سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۵۳ در انتشارات بنیاد فرهنگ ایران منتشر شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر