پل
سمیه کشوری
جرات دیوانگیام میدهیاما
حالا زمانش نیست
اینجا مکانش نیست
روی پل عابر پیاده
گفتم خطکشی کنم رد نگاهت را
و منتهی کنم به چشمانم
رد نگاهت را دزدیدی
و پلههای نرسیدن را
یکی
یکی
پایین رفتی
میترسی خرد شوی
و بریزد کوه غرورت روی انعکاس نگاهم
قامت راست میکنی
و بی تردید میگذری
بیآنکه لحظهای جرات کنی
فقط نگاهم کنی
چیزی که در درون تو شکل گرفت
مفهومش بزرگتر از ارتفاع ذهنت بود
ترسیدی
فکر کردی
با ویرانیام آباد میشوی
اما ویران شدی
و با آوار هزاران سوال در ذهنت گم شدی
در لابهلای کاغذهای باطله
هیچگاه خودت را نمییابی
نمیتوانم
ساده نیست
اما بیا و جرات کن دوباره زندگی را
میترسم
دیگر هیچگاه
به من برنگردی
به خاطرههایم
بیا
همانطور که به من جرات دیوانگی دادی
به خودت جرات بده
و یک بار
فقط برای یک بار بیاب مرا
قول میدهم
قول میدهم
زود پیدایم کنی
روزمره
حوریه رحمانیان
مؤمنم نمیکند نان تستسرم از پرسههای بیحاصل شب سنگین
تنگ است دهلیزهایم
خون میتپد و از کوچههای باریک میسرد
تا به لرزش پاهایم پیوند خورد
سردم سردم حتی چای نمیتواند
در من تهنشین شده هر چه بود
تفالههای تلخ
میترسم از همهی قاشقها
چیستانی بیپاسخ
هنوز حل نشدهام
زمان هر ثانیه پوست میاندازد
و من در بیوزنی
عقربه شاخکهای سوسکی عجول
و من بر شاخهی انزوا
عقربه عقربه عقربه
بر میخیزم
و ادامه میدهم به ادامهی حیات
بیآن که چای گرم کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر