صبحانه
ژاک پِرِوِر (1977-1900) شاعر بنام فرانسوی
مرد قهوه را
توی فنجان ریخت
او شیر را
توی فنجان قهوه ریخت
شکر را به قهوه و شیر
اضافه کرد
آن را با قاشق
هم زد
قهوه را نوشید
و فنجان را گذاشت
بدون اینکه با من حرفی بزند
مرد سیگاری روشن کرد
حلقههایی از دود
بیرون داد
او خاکستر را
توی جاسیگاری تکاند
بدون اینکه با من حرفی بزند
بدون اینکه به من نگاهی بیندازد
او بلند شد
کلاهش را
به سر گذاشت
بارانیاش را
به تن کرد
چون باران میآمد
او بیرون رفت
توی باران
بدون هیچ حرفی
بدون هیچ نگاهی به من
و من
من سرم را
میان دستهایم گرفتم
و گریه کردم
طعم تلخ خرما
سحر حدیقه
پنجره نشسته بود کنار خیابان و در ایستاده بود کنار پله ها که او وارد شد. با آمدنش گرمای تابستان به درون هجوم آورد و یکراست به سراغ گلهای گوشه اتاق رفت، همین که بر رویشان دست کشید سر خم کردند و گریستند. همیشه خودش را در آئینه بالای جاکفشی نگاه میکرد، هم وقتی که می آمد و هم وقتی که میرفت. همانجا روسری اش را در می آورد، موهایش را به عقب میراند و عرقها را همانجا کنار در رها میکند. مثل همیشه مبلها و صندلیها کنار هم نشسته بودند و منتظر تا بیاید و وجودش را روی یکیشان فرود آورد اما آنقدر خسته بود که رختخواب را به همه آنها ترجیح دهد و برود. در اتاق را که میگشاید مادرش گوشه میز آرایشیاش نشسته و با آن رژ صورتیاش به او لبخند میزند، اما همیشه لبخندش بی پاسخ میماند، چه آن موقع که خودش بود و چه حالا که تصویرش جای او نشسته. با همان دود و گرمایی که آمده میخوابد و خواب میبیند که مادرش در یک دست لیوان شربت و در دست دیگرش نامه های بازگشت خورده از در اتاق خوابش وارد میشود. هجوم غمهاست که بر سرش فرو میریزند او را دفن میکنند زنده زنده، خفه میشود آرام آرام و از خواب میپرد و مادرش را میبیند که با رژ لب صورتیاش به او لبخند میزند و باز هم لبخندش بی پاسخ میماند. آه میکشد و چشمان قهوهایاش را میبندد و دوباره میگشایدشان و خیره به سقفی که خیره به اوست میماند، به وفاداری سقف غبطه میخورد، همیشه آنجاست و خیره به او. هیچگاه چشمانش را از او نمیگیرد حتی وقتی نیست جای خالیاش را مینگرد. یکبار که نبود سقف از دوریش اشک ریخته بود، همان شب باران سختی آمده بود. فردایش مجبور شده بود جای اشک سقف را سیمان سفید بگیرد. زیر تختخواب پر بود از نامه های باز گشتی، باز میکند و میخواند، اشک پشت چشمانش منتظر میماند تا خوانده شود و بر عرصه جاری. چشمانش را میبندد و چترش را به خاطر میآورد که سالها میشود گوشه اتاق فلج افتاده است درست از زمانی که دیگر مجبور بود تنهایی زیر آن بایستد. روزمره گی همخانهاش شده بود. صبح ساعت رومیزی اش فریادزنان بیدارش میکرد، کتری و چای و نان و پنیر و گاهی مربا سر میز منتظر میماندند تا از حمام بازگردد و روزش را شروع کند، کفشها و لباسها آماده خدمتگزاری از صبح او را با خود به این طرف و آن طرف میبردند و دست آخر خسته و خاک آلوده گوشه کمد میآرمیدند. گاهی تلفن اشتباهی از او یاد میکرد. دفتر خاطراتش را بر میدارد تا در آن چیزی بنگارد اما نوشتن را رها میکند و مدادش دوباره در همان صفحه پانزده مرداد جا میماند، همان روزی که مادرش مرد و او حتی برای تشییع جنازهاش هم نیامد. روزهای اول خانه پر بود از عمه و عمو و دایی و خاله و خرما و گل و شمع. اما بعد از چهل روز تنها بوی عود بود که مانده بود و تمامی نداشت. بوی عود را دوست نداشت، بوی عود بوی تن مرده را به یادش می آورد، بوی تن مادرش را که گوشه حمام افتاده بود تکهتکه و غرق در خون خشک شده. در روزنامه ها نوشته بودند: «زنی نویسنده خودش را کشت.» از آن روز به بعد کمتر حرف زد، انگار تا آن موقع زنی خودش را نکشته بوده یا انقدر مرگش نزدیک نبوده. مرگ مادرش را گردن خودش انداخته بودند و نه مامورانی که به زور وارد خانهشان شده بودند. میگفتند از بیماری روانی رنج میبرده و دست آخر هم خودش را با چاقو تکهتکه کرده چون از بوی خون شاد میشده!! از همان روز بود که دیگر او به خانه شان نیامده بود و از روز چهلم نه عمو نه عمه نه دایی و نه خاله و خرما را هم ندید. طعم خرما طعم خاک مرده بود از آن روز، همان موقع که به تن مادرش لباسی سفید پوشاندند و به گودال گذاشتندش و او غش کرد و در دهانش خرما گذاشته بودند. همان موقع که دستان مادرش هنوز زنده بودند و هیچکس نمیفهمید. از جایش بلند میشود، به آشپزخانه میرود و به مورچهها آذوقه میرساند. قلم و کاغذهایش همه جا هستند، روی میز، زیر صندلی ها و آویزان به دیوارها ولیکن جای حرف نبود. تلوزیون همیشه همان صحنه تشییع جنازه را نشان میداد و صدای مردی که میگفت: زنی نویسنده خودش را کشت. رادیو هم خبر مرگ مادرش را جار میزد و دوباره و دوباره صدای شیون از جای جای خانه بلند میشد. چندین بار قصد کرده بود خانه را بفروشد اما نمیشد، هر وقت میخواست بفروشدش و مشتری میآمد خانه نبود، خانه فرار کرده بود. پنکه را روشن میکند تا از داغی جهنمی بکاهد. پرده اتاق با آن دامن پر گلش شروع میکند به رقصیدن، موهایش هم همینطور. بوی گل همه جا را پر میکند. میرود و به مبل گوشه پذیرایی تکیه میدهد. مدتها میشود که روی آن ننشسته است. سیگاری روشن میکند. پکی میزند و با دودش میرود، میرود تا ته همه داستانهای کودکیاش: سیندرلا، زیبای خفته، بی خانمان، بینوایان، .... ته همه داستانها شیرین بود غیر داستان خودش که تلخ بود، تلخ تلخ چون طعم تلخ خرما. گوشه اتاقش سگ ولگرد آرمیده بود و روی دیوار سه قطره خون پاشیده. دود و دود و دود، خانه را دود بر می دارد، «نان را از هر طرف که بخوانی نان است» و دود را و درد را و بمب را... او که چیزی نگفته بود هیچ، حتی وقتی که ناخونهایش را میکشیدند، مادرش گفته بود بارها و بارها: «چقدر دستهایت با آن ناخونهای کشیده زیباست»، دستهای کشیده، ناخونهای کشیده. ناخونهایی را که او نبیندشان را باید کشید. تحمل کرده بود لحظه لحظه درد را باور کرده بود، دیگر آن بیست و یک گرم روی بدنش سنگینی میکرد اما نمی دانست که دیگر مادرش را نمیتوانند تحمل کند. مادرش را بمب تکه تکه کرده بودند و در وان حمام خانه شان انداخته بودند و گفته بودند:"خودکشی کرده" ، گفته بودند از بیماری روانی عذاب میکشیده و خودش را با چاقو تکه تکه کرده. از همان روز بود که دیگر نه خواند و نه نوشت...
هفتههای کتاب 13
اسرار گنج دره جنی
ابراهیم گلستان (تقوی شیرازی)
کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار و عکاس
تولد: ۲۲ مهر ۱۳۰۱، شیراز
آثار داستانی: آذر، ماه آخر پاییز (۱۹۴۸)، اسرار گنج دره جنی (۱۹۷۴)، مد و مه (۱۹۷۵)، خروس (۱۹۹۵)، از روزگار رفته حکایت (۱۳۴۸)
فیلمهای داستانی: خشت و آینه (1344)، اسرار گنج دره جنی (1353)
برخي از نويسندهها ذاتاً و فطرتاً فرم گرا هستند و اين هيچ ربطي به خواننده و جو حاكم ادبياتي و موج سبكهاي مختلف ندارد. ويليام فاكنر ميگويد آنهايي كه مي نويسند احتياجي به تئوري داستان نويسي ندارند و آنهايي كه مي خواهند بنويسند، تئوريها را ميخوانند. ابراهيم گلستان هم از آن نويسندههاست. فرم گرايي در زبان نوشتاري اش وجود دارد و اين پيوند آن قدر محكم و ريشه دار است كه خواننده احساس خستگي نمي كند. در كتاب «اسرار گنج دره جني» هم همينطور است. آنچه كه توجه خواننده را از همان ابتدا جلب مي كند، زبان خاص گلستان است.
در هر دوره اي كه ادبيات، گرايش هاي حزبي پيدا مي كند و به انتشار افكار سياسي كمك مي رساند، ارزش هاي هنري و نوشتاري داستان ها زير انديشه هاي القا شده از بين مي رود. ولي در مورد ابراهيم گلستان اينطور نيست. علي رغم جنبه هاي نمادين موضوع داستان، وسواسي كه گلستان در انتخاب كلمات و فرم داستانش دارد تفكر برانگيز است و همين امتياز است كه امكان چاپ مجدد اثرش را فراهم مي كند و امروز و با اين دغدغه هاي جديد فرم گرايي آثارش هنوز خواندني است.
داستان، نثر آهنگين دارد و خواننده را به ياد متون كهن مياندازد. فرم داستان تلفيقي است از فيلمنامه و داستان. حالت هاي افراد، تصويرهاي تكه تكه و مونتاژ شده كنار هم، جا به جايي به سرعت مكان ها و وسواس ظريفي كه گلستان در جزييات تصويرهايش به كار مي برد،پرده سينما را جلوي چشم خواننده مي آورد. حتي دغدغه هاي كارگرداني اش هم در به تصوير كشيدن حالت هاي چهره و حركات كاملاً مشخص است. كمتر ديالوگي است كه در آن،حالت گوينده مشخص شده باشد.
سيدنويد علي اكبر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر