۱۱/۱۱/۱۳۸۸

الف 460

طلوع شبانه
فاطمه زحمت‌کشان
شب آبستن است
ليلي شب بر بالينش بي‌تاب است
ماه آرام و قرار ندارد
تصویرش در لابه‌لای موج‌های حلقه‌ای بر دل برکه‌ی آبی خوانای بی قراریش است
ستارگان گويي اميدي تازه را در فرادست كهكشان به نظاره هستند
فانوس شب مضطرب بر كوشك رويايي خيال نور افشان است
باران آرام آرام از دل آسمان بر زمين خشك مي‌بارد
گويي آسمان نيز عقده‌اش را گشوده
ابرهاي سياه پاينده نيستند. ديگر چهره‌ي آبي آسمان را نمي‌پوشانند
ديگر حسي غريب پرده‌ي خلوتم را چاك نمي‌زند
ترنم اشك بر چشمانم نمي‌نشيند
ديگر نخواهم گريست
خواهم خنديد
خنده‌ای بس شیرین و دلنشین
رسایی صدایش عرش را می‌پیماید بی هیچ دغدغه‌ای

دو طرح از مصطفی کارگر
خودکار
می خواستم نامت را بنویسم
خودکارم رنگ نمی داد
کاغذ نامحرم بود

باران
باران که می بارید
من به مادرم پناه می بردم
مادرم که بارید
من باران شدم

ماموریت
حسن تقی‌زاده
نه کشتن او کار من نبود. فوق‌العاده تنومند بود. مثل یک غول جلو در قلعه نگهبانی می‌داد، ... مسلح. یک بار دیگر کوله‌پشتی و جیب‌هایم را گشتم، حتی یک فشنگ هم نبود. تنها سلاحم یک سرنیزه بود. با خودم گفتم صبر می‌کنم شاید نیروی کمکی برسن. ولی وقت نبود به زودی صبح می‌شد باید هر طور شده وارد قلعه می‌شدم و ماموریتم را انجام می‌دادم، ولی هر بار که به هیکل این غول نگاه می‌کردم از تصمیم منصرف می‌شدم. فکری به ذهنم رسید. اگر بدون درگیری با او وارد قلعه می‌شدم، کار تمام بود. سر نیزه را از غلاف کشیدم و پاورچین به قلعه نزدیک شدم باید پشت سر او قرار می‌گرفتم و او در هر رفت و برگشتی فقط نیم قدم از در قلعه دور می‌شد. به دو قدمی در قلعه رسیده بودم که پایم به شی‌ایی برخورد کرد. با شنیدن آن صدا، غول برگشت و مثل کوهی از گوشت و استخون جلوم ایستاده بود، نفسم بند آمده بود. از ترس قالب تهی می‌کردم که دستی از پشت بر روی شانه‌ام حس کردم. آه، خدایا نیروی کمکی! نگاه کردم قیافه عصبانی پدرم را دیدم.
«ساعت سه نصفه شبه دیگه حق نداری پلی‌استیشن بازی کنی.»

هفته‌های کتاب 15

روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی مستور
متولد : 1342 در اهواز
داستان‌نویس، پژوهش‌گر و مترجم
برخي آثار:
چند روایت معتبر: مجموعه داستان) ۱۳۸۲(
استخوان خوک و دست‌های جذامی: رمان) ۱۳۸۳(
عشق روی پیاده‌رو: مجموعه داستان) ۱۳۷۷(
من دانای کل هستم: مجموعه داستان) ۱۳۸۳(

از متن رمان:
-علی گفت شک کردن مرحله‌ی خوبی در زندگیه، اما ایستگاه خیلی بدی است.
- اگه من برای همیشه تو این ایستگاه پیاده بشم چی؟ مصطفی مستور
- علی می‌گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توهمه.
خداوند است و بودنش هم ربطی به ما، تردید‌های ما و دانایی ما نداره.
گفت آن‌طرف این شک چیزی نیست تا تو توی اون سقوط کنی. علی گفت شک تو هم حفره است.

رضا امیر‌خانی
چه چيزي مستور را متفاوت مي‌كند؟ برخلاف نظرات و آموزه‌هاي پيچيده و معمولا متناقض منتقدان، فرم نوشته‌هاي مستور نيست كه او را از ديگران متفاوت مي‌كند، بلكه اين نگاه عميق اوست كه وي را از سايرين متمايز مي‌كند. آبشخور فكري مستور، آنچنان كه از آثارش برمي‌آيد، مكتب فيدئيزم است. فيده‌ لاتيني، اصل همان فيث انگليسي است. فيدئيزم يعني مكتبي فكري مبتني بر اصالت ايمان؛ ايمان‌باوري يا ايمان‌گرايي. ايمان‌باوران يا فيدئيست‌ها با ادله‌ معروف سه‌گانه‌ كي‌يركگور اثبات عقلاني مي‌كنند كه ايمان، باور صادق موجه نيست. يعني چيزي نيست از جنس گزاره‌هاي عقلي. به زبان ساده‌تر بيان مي‌كنند كه رسيدن به كنه ايمان با ابزار عقلايي ممكن نيست و ساختمان اين اثبات را البته عقلاني بنا مي‌كنند؛ يعني بالكل متفاوت‌اند
با اين پست‌مدرن‌زده‌هاي امروزي مملكت ما كه از اين حرف‌ها بلغور مي‌كنند بدون استدلال. آنها ورود به غيب الهي را فقط از راه ايمان ممكن مي‌دانند. نزديك به همان توصيف قرآني كه از ما ايمان به غيب را مي‌خواهد و مي‌دانيم كه اصالتا علم به غيب عبارتي پارادوكسيكال است. فيدئيست‌ها در عالم به دنبال دست خدا هستند. به دنبال نشانه‌هايي كه آسمان را به اهل زمين نشان دهد. آنها وصول عقل را به آرامش ناممكن مي‌دانند و به دنبال ايمان‌اند.«همان كليدهايي كه قفل‌ها را باز مي‌كنند، آنها را مي‌بندند...» (نقل به مضمون) اين همان نگاه مستور است به عقل‌گرايي؛ و در پايان «روي ماه خداوند را ببوس» نيز بادبادك همان نشانه اتصال زمين به آسمان است كه براي يكي جواب مي‌دهد و براي بسياري از عقل‌گرايان جواب نمي‌دهد. مستور اين روش عقلاني مخالفت با عقل را تقريبا به عنوان تم اصلي همه داستان‌هايش حفظ مي‌كند و در اين مهم البته بيگانه نيست از هم‌پياله‌گانش در عالم؛ مثلا در مخالفت با عقل (و نه ايمان‌گرايي) بسيار نزديك است به كيشلاوسكي فيلمساز. به گمان من «چند روايت معتبر» اداي ديني است به كيشلاوسكي؛ خاصه در «ده فرمان». همان ده فيلم زير صد دقيقه‌اي كه تحت عناوين «داستان كوتاهي درباره‌ زندگي»، «داستان كوتاهي درباره‌ عشق» و... تقسيم‌بندي شده‌اند. اين نگاه مستور در ادبيات ما منحصر به‌فرد است. نگاهي شاعرانه و در عين حال عاقلانه از كسي كه هم شعر را مي‌فهمد (به معناي بار اتيمولوژيك لغات) و هم داستان را. بنابراين بيراه نيست كه عناوين كتبش همگي زيبايي‌هاي شاعرانه دارند، از «روي ماه خداوند را ببوس» تا «استخوان خوك و دست‌هاي جذامي» كه مأخوذ است از يكي از سخنان حضرت امير. باطن آثار مستور عميقا ديني است... آنچه مستور را متمايز مي‌كند نگاه اوست نه نحوه‌ روايت او، به هر روي مستور از معدود زحمتكشاني است كه بار ادبيات داستاني ديني را به‌دوش مي‌كشند و اين تلاش او قابل ستايش است.

فتح‌الله بی‌نیاز
اين پرسش پاسكال، همواره انسان انديشمند را به خود مشغول داشته است؛ چه آن كسي كه غذايش را روي هيزم مي‌پخت و در كلبه‌هاي
حصيري سه هزار سال پيش زندگي مي‌كرد و چه انديشمندان نحله‌هاي فكري زبان شناسي، نشانه شناسي و پست مدرنيستي مقيم برج‌هاي پاريس: «من كجاي عالم هستي ايستاده‌ام، كجا بايد بروم؟ كي و چگونه بايد بروم؟» موضوع محوري داستان بلند و ميني‌ماليستي «روي ماه خداوند را ببوس» همين است. بنابراين ناگفته پيداست كه «روي ماه خداوند را ببوس»، داستان انديشه است؛ مقوله‌اي كه متاسفانه چندان مورد عنايت جامعه ادبي ما قرار نمي‌گيرد. در اين داستان، يونس كه دوره دكتراي پژوهش‌هاي اجتماعي را مي‌گذراند، به دليل اين كه مي‌تواند از «مناسبات روزمره» فاصله بگيرد، دچار «ناامني» مي‌شود. اين «ناامني» يا در شكل حادتر «اضطراب»، به موضوعي مربوط مي‌شود كه ارتباطي با آب و نان و اجاره‌خانه ندارد: كي هستم؟ يا به زبان الهيات اگر نخواهيم بگوييم فلسفي ـ خدا چيست؟ زيرا اين دو پرسش، در بنيان يكي هستند؛ دست كم در فلسفه كانت، اسپينوزا، لايب‌نيتس و عرفان خودمان. ...
داستان مصطفي مستور، داستان «موقعيت» (Situation) به مفهوم كامویي، كاروري و بورخسي آن نيست، زيرا گرچه پرسش‌ها، هستي شناختي اند، اما محدود به روانشناختي فرديت در اين يا وضعيت خاص نيست، بلكه بر زمينه قبلي يا بافت معنوي شخصيت، كه حامل «تاريخ» هم هست، دلالت دارد و از ژرف‌ساخت انفكاك‌ناپذيري با منش شخص برخوردار است. حال آن براي نمونه، قتل مرد عرب به وسيله مرسو در داستان بيگانه، هر چند ناشي از پوچ‌انگاري مرسو است، اما يك پديده لحظه اي است و تداوم هم ندارد. مي‌توان گفت داستان به لحاظ «هنري» بيشتر به مرگ در ونيز نوشته توماس‌مان نزديك است. الگوي روانشناختي يونس همچون گوستاو آشنباخ، از قبل پي‌ريزي شده و ما مي‌دانيم كه شخصيت مورد نظرمان در پي دريافت پاسخ نه چندان ساده‌اي از زندگي است و دردش چيست. به عبارت ديگر، مستور زمينه هويت‌سازي يا شخصيت‌پردازي يونس را پديد مي‌آورد نه موقعيت‌سازي او را. اما پرسش‌هاي هستي شناختي مهرداد، دوست يونس، در ابتداي داستان بيش‌تر خصلت موقعيتي دارند؛ خصوصا زماني كه يك جوان منگل را مي‌بيند. البته مهرداد پيش تر به دليل بيماري لاعلاج جسماني همسر آمريكايي‌اش مقوله «عدالت» را در مفهوم كلي آن زير سؤال برده بود، اما با توجه به اين كه «واقعه» يا رخداد نامتعارفي اتفاق نمي‌افتد كه مسير زندگي اين دو دوست را دگرگون كند...
http://www.mostafamastoor.com/rooyemah.htm

هیچ نظری موجود نیست: