اجابت
نه رنگ خاک بود
نه رنگ آسمان
و با اذان صبح
تمامی سرنوشت آتش رقم میخورد
و در اولین روز –میقات-
خاک در ظرف زمان میریزند
و من در سکوت که گلوی هر فریاد است
بوی زمین را نفس میکشم
نه رنگ آسمان
و با اذان صبح
تمامی سرنوشت آتش رقم میخورد
و در اولین روز –میقات-
خاک در ظرف زمان میریزند
و من در سکوت که گلوی هر فریاد است
بوی زمین را نفس میکشم
این تورها
این زلالی آرام
از شوری نیست
گریه ماهیانی است که در
آب شور شناورند
ماهی به یک چیز فکر میکند
به بزرگی سوراخ تورها ....
از شوری نیست
گریه ماهیانی است که در
آب شور شناورند
ماهی به یک چیز فکر میکند
به بزرگی سوراخ تورها ....
حاشا
شعری از جواد راهپیما
دوباره وسعت چشم تو حاشا کرد
و خواب هقهق شب را تماشا کرد
قسم به آتش ابلیس و عزراییل
که تنگ حادثه بیگانه برپا کرد
تو را چوبه نفرین پرستش کرد
مرا به حسرت شلاق رسوا کرد
سراب رستن اندیشهها پژمرد
شبی که دست تو آیینه پیدا کرد
دوباره وسعت چشمان بیمارت
حضور خواب مرا پاک حاشا کرد
و خواب هقهق شب را تماشا کرد
قسم به آتش ابلیس و عزراییل
که تنگ حادثه بیگانه برپا کرد
تو را چوبه نفرین پرستش کرد
مرا به حسرت شلاق رسوا کرد
سراب رستن اندیشهها پژمرد
شبی که دست تو آیینه پیدا کرد
دوباره وسعت چشمان بیمارت
حضور خواب مرا پاک حاشا کرد
تسبیح
شعری از حمید توکلی
شاعر هم نیستم
که به هوایت
سیگاری بگیرانم
و چرا نیستی
که قرارش دهم
نقطهای برای پایان این سطر
افلاطون خدا بیامرزد
پدرت را
از وقتی بیست ساله شدهام
دیگر چیزی یادم نمیآید
جزتسبیحی از یاد او
که چرخ میزند و پیچ میخورد
و شب میخوابد و یک روز عصر
زور میزند تا شعری بسازد
برای کسی که
انگار هیچ وقت نبوده است.
که به هوایت
سیگاری بگیرانم
و چرا نیستی
که قرارش دهم
نقطهای برای پایان این سطر
افلاطون خدا بیامرزد
پدرت را
از وقتی بیست ساله شدهام
دیگر چیزی یادم نمیآید
جزتسبیحی از یاد او
که چرخ میزند و پیچ میخورد
و شب میخوابد و یک روز عصر
زور میزند تا شعری بسازد
برای کسی که
انگار هیچ وقت نبوده است.
دو شعر از قاسم ایزدیان
بر لوح قبرم نگاشته شود
الا ای رهگذر یک دو نظر کن
به لوح قبر من، آنگه گذر کن
بخوان حمدی برای روح سردم
بیفشان اشک غم، گر خویش دردم
ببین اینجا غنوده عاشقی زار
که از انوار هستی گشته بیزار
بخوان بر گور سردم قل هو ا...
که خفته در دونش عاشقی زار
که او طوماری از درد زمان بود
دلش ماوای درد ناکسان بود
بکن شمعی روشن گر توانی
که میسوزی تو هم آخر زمانی
به لوح قبر من، آنگه گذر کن
بخوان حمدی برای روح سردم
بیفشان اشک غم، گر خویش دردم
ببین اینجا غنوده عاشقی زار
که از انوار هستی گشته بیزار
بخوان بر گور سردم قل هو ا...
که خفته در دونش عاشقی زار
که او طوماری از درد زمان بود
دلش ماوای درد ناکسان بود
بکن شمعی روشن گر توانی
که میسوزی تو هم آخر زمانی
شکوه
محبت درد یارم سر بریدند
همای عشق را دامن دریدند
تن پروانه را در خون کشیدند
گل مهر و وفا از ریشه چیدند
يك نويسنده كه توي داستاناش خودش را دار زد، ولي نمرد كه نمرد
داستانی از اسماعیل فقیهی
نويسنده توي اتاق كوچك و قناسش، خودش را دار زد اما نمرد كه نمرد. هر قدر آن بالا خودش را مثل ماهي آويزان از قلاب تكان تكان داد، هيچ اتفاقي نيافتاد. يك لحظه شك كرد كه شايد مرده باشد يا اصلا از اول زنده نبوده. به زور خودش را از لاي طناب خلاص كرد و روي فرش نشست. زير نور چراغ، سايهاش را ديد. خودش بود همان خود قبلي، قبل از اين... . نميدانست قبل از چي. مرگ يا زندگي؟ حتا «داناي كُل» هم كمكش نكرد. كمكش نكرد شايد نميدانست آنجا را بايد چه بگويد. دستي روي قالي زد. گرد و خاكي از آن بلند شد. بعد فكر كرد شايد اين سايه، اين گرد و خاك، اين فرش و اين خانه همه در تخيل او باشد. چيزي توي مغزش كه دارد هي شبيه سازي ميكند. شايد هم دارد يك خواب واقعي ميبيند. داد زد. خيلي بلند.
- «آهااااااااااي كسي اينجا نيست؟»
و عمداً چند تا «ا» گذاشت كه بلندتر به نظر برسد. هيچ انعكاسي نداشت. بلند شد كه برود بيرون. اما در را يادش رفته بود توصيف كند. خواست برگردد سطرهاي بالا و با چند بار Back Space زدن درستش كند؛ اما اين جوري قبول نبود. قانوني بود كه خودش گذاشته بود. حس كرد كه همه آنهايي را كه قبلاً توي داستانش كشته و لت و پار كرده بود، دارند به او ميخندند. مخصوصاً آن راننده كه دل و رودههاش را توي دستش گرفته بود و به سختي راه ميرفت. «داناي كل» هم رفته بود و انگار بعداً ميخواست داستان را از زبان قالي و زاويههاي كج ديوار تعريف كند. حتي «پست مدرن» نجات دهنده هم دم دستش نبود كه خودش را خلاص كند. بعد فقط دو كلمهي ديگر به ذهنش رسيد كه بايد تایپ میکرد. بيچاره نويسنده.
تيرماه 1381
- «آهااااااااااي كسي اينجا نيست؟»
و عمداً چند تا «ا» گذاشت كه بلندتر به نظر برسد. هيچ انعكاسي نداشت. بلند شد كه برود بيرون. اما در را يادش رفته بود توصيف كند. خواست برگردد سطرهاي بالا و با چند بار Back Space زدن درستش كند؛ اما اين جوري قبول نبود. قانوني بود كه خودش گذاشته بود. حس كرد كه همه آنهايي را كه قبلاً توي داستانش كشته و لت و پار كرده بود، دارند به او ميخندند. مخصوصاً آن راننده كه دل و رودههاش را توي دستش گرفته بود و به سختي راه ميرفت. «داناي كل» هم رفته بود و انگار بعداً ميخواست داستان را از زبان قالي و زاويههاي كج ديوار تعريف كند. حتي «پست مدرن» نجات دهنده هم دم دستش نبود كه خودش را خلاص كند. بعد فقط دو كلمهي ديگر به ذهنش رسيد كه بايد تایپ میکرد. بيچاره نويسنده.
تيرماه 1381
سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
روز هشتصد و سی وششم:
حالا شاید دیگر همه میدانند. اما هنوز مزه خودش را دارد خواندن آن لذتها و هراسها. خواندن روزهایی که دیگر نمیشود گفت سخت. گفتم خاطره میشود همهاش خاطره شده است. همهاش
دايانا سلام!
روزنامه گرفتم. عالي شد. ديشب براي گشت صبح مدرسهها انتخاب شدم. قرار شد به خاطر حساسيت مساله ادمهاي متدين يا زشت انتخاب شوند. نميدانم كدامشان بودم. به نظر تو بيشترچه قيافهاي دارم هر چند اينجا اصلاً به خودم نميرسم و احتمال دوم بيشتر است.
مرا به ياد تو ميانداخت.دختراني كه با لباسهاي نو با گام بريده و سريع با چشمهاي دوخته به زمين و آسمان به پيش مي رفتند. روز دوم مدرسه بود و آن تشويشهاي حل نشده و كارهاي نكرده در چهره ها نبود. پست ما دبيرستان نمونه فرهنگيان مرودشت بود. به ياد دبيرستان خودم افتادم. غمگين شدم اما نه چندان بيشتر به دنبال تو ميگشتم كلاژي از دماغ ها و دهن ها توي سرم هست وتصوير تومثل شكل عروسكي در باد تكان مي خورد. بي هيچ حادثه بيروني گذشت بي هيچ حرفي. اما تو در درونم دوباره به جنبش در آمدي.صدايت نزديكتر شد و چهرهات گم. كاش ميدانستم تصوير من در كجاي ذهن توست چه زشت و چه زيبا. اين حوالي ميپلكي و مرا نمي بيني كه در هواي تو هستم .
آخر روزنامه گير اوردم ولي مجلههاي هميشگيام نبود نه تماشاگران و نه مهر. حيات نو و ملت خريدم.
حيات نو كمي تغيير كرده بود. با تشنگي تمام از همان توي خيابان شروع كردم به خواندن. بين راه، داخل اتوبوس ، توي صف غذا، وقت غذا خوردن وتا همين چند ثانيه پيش كلمه به كلمه را با ولع مي بلعيدم. بيشتر قضيهي حمله به آمريكا بود . زياد نمي دانم چه خبر است. بيشتر تحليل بود.
روزنامه را كه آوردم در آسايشگاه دست به دست ميگشت ميگردد. برايم سخت است كه روزنامهام را قبل از من بخوانند اما چارهاي نيست. اينها تشنهاند نه به تشنگي من. بعد از روزنامه دوباره قضيه فوتبال گرم شده مثل بيرون مثل هر جايي كه چند آدم كنار هم نشستهاند. كسي نبود كه مثل من باشد همه صفحه ورزشي را ميخواستند و حوادث كه خوشبختانه نداشت. اين روزنامه هم مثل سيگاري بعد از 15 روز ترك بود. دوباره مغزم هوس ميكند و هر جوري كه است بايد چيزي از امروزها براي خواندن جور كنم اين دو روزنامه حتماً تا شب تمام خواهد شد و باز ميروم توي خماري اطلاعاتي وتنم تمنا خواهد كرد. به ياد روزهاي پيشين شيرين عسل هم گرفتم اما از ان اصليها نبود ولي لااقل خاطره روزهاي جلسه را به يادم ميآورد. چه چيزهاي قشنگي ساخته بوديم. چقدر ميخواستم خودمان باشيم نه هيچ كس ديگر. شيرين عسل را نميشود اينجا با لذت خورد. چون فقط چيزي ست براي رفع گرسنگي شكم نه رفع گرسنگي خاطرات كه با اين چيزهاي كوچك يادت درمان نميگيرد.
روز پانزدهم خدمت/2:21 ظهر
سلام دايانا ! دعوا شد.ديشب صادق كرد زد دماغ اكبري را خرد كرد. اكبري سر گروهبان گروهان ما نبود. صادق كرد دو ساعت مشت به ديوار زده بود. عصر صادق كرد را بد جور زده بودند. دستهاي كرد خون ميآمد. جلو 600 نفر صادق كرد را خرد كرده بود. صادق كرد خشمگين بود. شب تلافي كرد. زد دماغ سر گروهبان را شكست. شلوغ شد. سربازهاي قديمي نميخواستند ما سربازهاي جديد پر رو بشويم. ميخواستند صادق كرد را بزنند. چه اسم حماسیايي دارد اين كرد. مثل داش اكل يا زارممد يا حتي آن صادق خان مالزيايي. بچهها نگران صادق كرد بودند. همشهريهايش ريختند و يك سرباز قديمي را زدند. همه عصبي بودند. سربازها را زود خواباندند. هميشه وقتي اتفاقي ميافتد سعي ميكنندكسي نبيند تا بقيه تحريك نشوند. مثل وقتي صادق كرد آب خوردن را بهانه كرد و با مشت زد توي دماغ اكبري مثل آن روز كه دست يكي از بچهها زير فرمان سه سوت بدو، زير دست و پا خرد شد. مثل روزي كه موتور يك سر گروهبان چپ كرد. مثل هر اتفاق كوچكي راستي كه اگر يك نفر فرياد كند همه به هم ميريزند. انديمشكيها ميخواهند محكم پشت صادق كرد را بگيرند. صادق كرد بازداشت شد.واي خراب شد وچند روزي سختي بايد كشيد.
روز شانزدهم خدمت/12:50 ظهر
حالا شاید دیگر همه میدانند. اما هنوز مزه خودش را دارد خواندن آن لذتها و هراسها. خواندن روزهایی که دیگر نمیشود گفت سخت. گفتم خاطره میشود همهاش خاطره شده است. همهاش
دايانا سلام!
روزنامه گرفتم. عالي شد. ديشب براي گشت صبح مدرسهها انتخاب شدم. قرار شد به خاطر حساسيت مساله ادمهاي متدين يا زشت انتخاب شوند. نميدانم كدامشان بودم. به نظر تو بيشترچه قيافهاي دارم هر چند اينجا اصلاً به خودم نميرسم و احتمال دوم بيشتر است.
مرا به ياد تو ميانداخت.دختراني كه با لباسهاي نو با گام بريده و سريع با چشمهاي دوخته به زمين و آسمان به پيش مي رفتند. روز دوم مدرسه بود و آن تشويشهاي حل نشده و كارهاي نكرده در چهره ها نبود. پست ما دبيرستان نمونه فرهنگيان مرودشت بود. به ياد دبيرستان خودم افتادم. غمگين شدم اما نه چندان بيشتر به دنبال تو ميگشتم كلاژي از دماغ ها و دهن ها توي سرم هست وتصوير تومثل شكل عروسكي در باد تكان مي خورد. بي هيچ حادثه بيروني گذشت بي هيچ حرفي. اما تو در درونم دوباره به جنبش در آمدي.صدايت نزديكتر شد و چهرهات گم. كاش ميدانستم تصوير من در كجاي ذهن توست چه زشت و چه زيبا. اين حوالي ميپلكي و مرا نمي بيني كه در هواي تو هستم .
آخر روزنامه گير اوردم ولي مجلههاي هميشگيام نبود نه تماشاگران و نه مهر. حيات نو و ملت خريدم.
حيات نو كمي تغيير كرده بود. با تشنگي تمام از همان توي خيابان شروع كردم به خواندن. بين راه، داخل اتوبوس ، توي صف غذا، وقت غذا خوردن وتا همين چند ثانيه پيش كلمه به كلمه را با ولع مي بلعيدم. بيشتر قضيهي حمله به آمريكا بود . زياد نمي دانم چه خبر است. بيشتر تحليل بود.
روزنامه را كه آوردم در آسايشگاه دست به دست ميگشت ميگردد. برايم سخت است كه روزنامهام را قبل از من بخوانند اما چارهاي نيست. اينها تشنهاند نه به تشنگي من. بعد از روزنامه دوباره قضيه فوتبال گرم شده مثل بيرون مثل هر جايي كه چند آدم كنار هم نشستهاند. كسي نبود كه مثل من باشد همه صفحه ورزشي را ميخواستند و حوادث كه خوشبختانه نداشت. اين روزنامه هم مثل سيگاري بعد از 15 روز ترك بود. دوباره مغزم هوس ميكند و هر جوري كه است بايد چيزي از امروزها براي خواندن جور كنم اين دو روزنامه حتماً تا شب تمام خواهد شد و باز ميروم توي خماري اطلاعاتي وتنم تمنا خواهد كرد. به ياد روزهاي پيشين شيرين عسل هم گرفتم اما از ان اصليها نبود ولي لااقل خاطره روزهاي جلسه را به يادم ميآورد. چه چيزهاي قشنگي ساخته بوديم. چقدر ميخواستم خودمان باشيم نه هيچ كس ديگر. شيرين عسل را نميشود اينجا با لذت خورد. چون فقط چيزي ست براي رفع گرسنگي شكم نه رفع گرسنگي خاطرات كه با اين چيزهاي كوچك يادت درمان نميگيرد.
روز پانزدهم خدمت/2:21 ظهر
سلام دايانا ! دعوا شد.ديشب صادق كرد زد دماغ اكبري را خرد كرد. اكبري سر گروهبان گروهان ما نبود. صادق كرد دو ساعت مشت به ديوار زده بود. عصر صادق كرد را بد جور زده بودند. دستهاي كرد خون ميآمد. جلو 600 نفر صادق كرد را خرد كرده بود. صادق كرد خشمگين بود. شب تلافي كرد. زد دماغ سر گروهبان را شكست. شلوغ شد. سربازهاي قديمي نميخواستند ما سربازهاي جديد پر رو بشويم. ميخواستند صادق كرد را بزنند. چه اسم حماسیايي دارد اين كرد. مثل داش اكل يا زارممد يا حتي آن صادق خان مالزيايي. بچهها نگران صادق كرد بودند. همشهريهايش ريختند و يك سرباز قديمي را زدند. همه عصبي بودند. سربازها را زود خواباندند. هميشه وقتي اتفاقي ميافتد سعي ميكنندكسي نبيند تا بقيه تحريك نشوند. مثل وقتي صادق كرد آب خوردن را بهانه كرد و با مشت زد توي دماغ اكبري مثل آن روز كه دست يكي از بچهها زير فرمان سه سوت بدو، زير دست و پا خرد شد. مثل روزي كه موتور يك سر گروهبان چپ كرد. مثل هر اتفاق كوچكي راستي كه اگر يك نفر فرياد كند همه به هم ميريزند. انديمشكيها ميخواهند محكم پشت صادق كرد را بگيرند. صادق كرد بازداشت شد.واي خراب شد وچند روزي سختي بايد كشيد.
روز شانزدهم خدمت/12:50 ظهر
۵ نظر:
سلام خونه جديد مبارك..شيريني ؟!شايد اين تغيير مكاني هم حكايتي داشته باشه اما تقديره .كاريش نميشه كرد.ويژه نامه پرباري بود.دستتان نلرزدوندردد.قلمتان هميشه زنده و آرمانتان دست يافتني!
رنگش باحال تره.والا اين قبليه چه بود. به نظر من براي هميشه اينجا بمونيم. محمود
salam ..in chandomin bare ke man coment midam amma mesle inke send nemishe...vali khob bazam dadam .alephe porbarie .ghalametan hamishe zende.
خونه ی جدید مبارک. باید گفت یه جورایی خیلی بهتر نسبت به قبلی . در ضمن باید گفت خسته نباشی چون خیلی بلند بالا بود این شماره.
اسیر غربت
ارسال یک نظر