۱۱/۰۱/۱۳۸۳

الف 204

آویزان
شعری از محمد خواجه‌پور
فردا که آینده می‌آید
يا همین چند ثانیه بعد
دارم خواب می‌بینم
يا خواب می‌بینی‌ام
که خوابیده ام و
دست‌هایم سرد
تو تازه موهای‌ات را بافته‌ای
و آویخته به آنم
به آیینه‌ای که پشت سر را نشان می‌دهد
تکان تکان می‌خورم
مست کرده‌ام از این جاده‌ای که باید رفت
چراغ قرمز خورده‌ام
بر لب خودم
و یادم نیست ایستاده باشم

از خواب پرنده می‌شوم
بردست‌های تو ماندنی‌ام
آینده آمده است
در تاریکی
داری همان‌طور نگاهم می‌کنی
که باید
گراش.26/10/83
دروغ می‌گی
شعری از آفتاب
گفتی برو پیشم نیا، من دیگه دوست ندارم
گفتم آخه نمی‌تونم، من تو رو تنهات بذارم
گفتم آخه، تو چشم تو عشقه که فریاد می‌زنه
داری بهم دروغ می‌گی، اینو چشات داد می‌زنه
شاید می‌ترسی راس بگی، دروغ نگو تو رو خدا
چرا می‌خوای از پیش من، بری ازم بشی جدا
بگو دوسم داری يا نه، بهم بگو حقیقت و
بگو همش شوخی بود و تموم کن این اذیت و
جعبه‌ي شیشه‌ای
داستانی از رضا شیروان
روی صندوقه ی سبز پایینی درشت نوشته بود « صدقه» بیشتر شبیه گاوصندوق بود اما کوچک. جعبه ی بالایی شیشیه ایی بود مثل یک آکواریوم. میز خانم منشی چسپیده بود به صندوقچه ها. صورتش از پشت مانیتور، سبز و قرمز چراغ راهنما را برایم تداعی می کرد. هوای اتاق گرفته بود، گویی طاعون آمده باشد. خانم منشی سرش به کارش بود.
سرش از روی کاغذهای جلویش بالا نمی آورد جز مواقعی که لازم می شد. تند که حرف می زد تازه سرعت حرکت لبهایش می رسید به حرکت کره خری که تا زانو در گل گیر کرده است. لفظ قلم که حرف می زد مادر بزرگم جلو چشمانم سبز می شد با آن صورت چروکیده و دهانی که خالی از دندان بود، مثل آش شله قلمکار به هم می خورد موقع حرف زدن.
روبروی درب ورودی نشسته بودم. چشمانم روی جعبه ی شیشه‌ایی زوم شده بود. نوشته‌ایی با خط قرمز اما ناخوانا، عینکم را با خود نیاورده بودم. دختر جوانی ته اتاق داشت مجله می خواند. گاه‌گداری با شاخک‌های بیرون زده از زیر روسریش ور می رفت و دقایقی با آنها سرگرم بود. شاید مجله خواندنش هم یک بهانه... اصلا عجله نداشت گویی برای ناهار دعوت آقای ریس بود در کُل کنگر خورده و لنگر انداخنه بود. سرِ مانتویِ یک دست آبیش افتاده روی زانو هایی که به حالت ضربدری قفل شده بود، شلوار جین قرمز رنگش زمینه رنگ آبی مانتویش بود. کفشهای اسپورت خاتمه ی سیر تکاملی این شاه کار خلقت می شد. کیف چرمی قهوه‌ایی روی دوشش سنگینی می کرد، خود را از دستش خلاص کرد.
بغلم دستم پیرمردی بود، شصت و دو سه ساله.از پشت عینک ته استکانیش خانم منشی جوانتر نشان می داد. آرام روی صندلی لم داده بود. کمتر حرف می زد. هر چند دقیقه یک بار عصای چوبیش را بالا می آورد و با ضرب به زمین می زد، اما صدایی نمی‌داد. چندین بار سر پهن عصایش از بالا روی انگشت شصت پایم فرود آمد، نزدیک بود دادم در بیاید. زبانم را زیر دندانهای آسیا فشردم. آخر بنده خدا از پشت آن عینک، فاصله ی دو میلیمتری خودش را هم نمی‌دید چه برسد به شصت پای من.
« غیژژژژ...» درب ورودی به آرامی جلو چشمانم باز شد. زنی میانسال، چادری مشکی بر سر داشت. صورتش را در بین چادر قاب گرفته بود. دست راستش گوشه چادر را سخت چسبیده بود. جلوی میز خانم منشی:
_ سلام علیکم، ببخشید آقای رییس تشریف دارند؟
_ بله ! بفرمایید بنشینید، نوبتتان که شد...
زن در حالی که راهش را به طرف ته اتاق بسوی دختر جوان کج کرده بود، نگاهش به صندوقچهء سبز رنگ پایینی افتاد. با خط برجستهء درشت نوشته بودند«صدقه» کیفش را زیر و رو کردو یک هزاری تا نخورده نثار صندوقچه کرد. آرام آرام کنار دست دختر جوان روی صندلی جای گرفت.
فضای اتاق ساکت بود. دختر جوان از مجله خواندن خسته شده، سرش را بالا آورد. رو به خانم منشی با آن لبهای جگریش آرام و کشیده پرسید:
_ ببخشید، کی نوبت من می شه؟ آخه من کار دارم.
_ صبر کنید، نوبت شما هم می شه...
صحبت‌شان به همین جا ختم نشد. در حالی که صدای گفت و گوی خانم منشی با دختر جوان فضای اتاق را پر کرده بود، صدای درب ورودی دوباره توجه مرا بخود جلب کرد.
«غیژژژژژ» پسری جوان با کت و شلوار اتو خورده یک دست سرمه ایی در را پشت سرش بست. بوی روغن نارگیل که به موهایش زده بود دیگر مجالی برای خودنمایی بوی عطر تیروز را نمی داد. مستقیم رفت سرِ میز خانم منشی:
_ سلام، آقای ریس هستن ؟
_ بله تشریف داشته باشید...
می خواست راهش را کج کند به طرف پیرمرد، روی صندلی که نگاهش به جعبه ء شیشه‌ایی افتاد پر بود از هزاری‌های تا نخورده !! چند لحظه ایی مقابلش ایستاد. نوشته های رویش را زمزمه می کرد. دست راستش به طرف جیب راست شلوار جین سرمه ایش حرکت کرد. کیف پولش را بیرون آورد و یک هزاری تا نخورده نثار جعبة شیشه‌ایی کرد. نگاه خانم منشی در تمام لحظات حرکت دست پسر جوان را تعقیب می کرد. پسر می خواست راهش را به طرف پیر مرد ادامه دهد صدای نحیف خانم منشی بلند :
_ ببخشیدآقا، نوبتِ شماست بفرمایید داخل...
_ ممنون، خیلی ممنون.
دیگران سرگرم خودشان بودند. تنها این صحنه‌ی هیجان انگیز سهم من بود. جعبه ی شیشه ایی!!! هر چه بود، رازی در خود داشت که من از آن بی خبر بودم. اسکناس‌های سبز هزاری که تا نخورده بود. نوشته های قرمز رنگ روی جعبه و چشم های سبز خانم منشی همه و همه مرا مجبور می کرد که از روی صندلی بلند شوم.
نگاهی به اطرافم کردم کسی حواسش نبود. دختر جوان هنوز داشت با شاخکهایش ور می‌رفت. پیرمرد عینک ته استکانیش را از روی صورت برداشته بود و داشت با دستمال کاغذی زرد رنگی آن را آب دهان می زد وخوب تمیز می‌کرد. زن میانسال که معلوم بود خیلی هوای حجابش را دارد، سعی می کرد پایین چادرش را درست کند که مبادا لباسهای زیرچادر فاش شود.
نرم و بی صدا از روی صندلی بلند شدم. در تمام لحظات نگاهای سبز خانم منشی از پشت صفحهء مانیتور تعقیبم می کرد. مقصدم رسیدن به جعبة شیشه‌ایی بود. کنار میز خانم منشی یک بار دیگر نگاهی به اطراف انداختم کسی حواسش نبود. ارتفاع جعبه از سطح زمین موازی با کمربندم بود. ایستاده نمی‌توانستم نوشته های قرمز رنگ رویش را بخوانم. برایم سخت بود. کمرم را خم کردم و چشمهایم تیز تر از همیشه. حالا کمی بهتر قرمزی نوشتهء روی جعبه نمایان بود. « صندوق انتقادات و پیشنهادات، طرح تکریم ارباب رجوع» دست‌هایم به طرف جیب شلوارم حرکت کرد. کیف پول را به آرامی بیرون آوردم، اندرون کیف را دید زدم. خوشبختانه یک هزاری تا نخورده موجود بود. سرم را بالا گرفتم، هنور نگاههای سبز خانم منشی داشت تعقیبم می کرد...
روز هيجدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از خدمت سربازی
سلام دايانا!
راه افتاده‌ام و بهتر شده يك داستان كوتاه شروع كرده‌ام كه در وقت‌هاي راحت باش مي‌نويسم طرح آن از خيلي وقت پيش توي ذهنم بود. به يكي دو نفر هم گفتم ولي كسي ننوشت. توي داستان كسي مي‌آيد و به نويسنده مي گويد مي‌خواهد خودش را بكشد. همين. در كل بد در نيامده و كم كم دو شخصيت و فضاي آن شكل مي‌گيرد هر چند شايد كمي بريده بريده بشود. اينجا نوشتن كمي سخت است فرصت كم است. از فرصت 10 دقيقه‌اي راحت باش كه بقيه دراز كشيده‌اند يا وقتي آمار مي‌گيرند و نظامي نشسته‌ام (كه كارسختي‌ست) استفاده مي‌كنم و مي‌نويسم خوب است گير نمي‌دهند و به كارم مي‌رسم. هر چند فرصت كم است. گاهي نامه مي‌نويسم مثل نامه به اسمال و محمدعلي و راشد كه ديروز دادم به بچه‌ها ببرند. گاهي شعر و حالا هم داستان حس مي‌كنم كمبود سوژه دارم دلم نمي‌خواهد از اين فضاي اطرافم كه فكر مي‌كنم هنوز خوب دركش نكرده‌ام بنويسم. از اين آدم‌ها كه هنوز مانده كه سرباز واقعي شوند. اصلاً اين فضا. خيلي خيلي مردانه است. شايد بعضي‌ها مثل تو آن را درك نكنند. تازه حس آن جوريست كه به آدم حركت براي نوشتن را نمي‌دهد. يك جور خود سانسوري براي حفاظت اطلاعات نظامي به خاطر همين از فضايي كه از آن فاصله گرفته‌ام مي‌نويسم. از چيزهايي كه به آن فكر مي‌كردم و فرصت نمي‌شود بنويسم. شايد از تو نوشتم.
1:51 ظهر
اولين بارها دارد تمام مي‌شود. ديروز و امروز تنبيه مخصوص گروهان ما، همان در آفتاب نشستن تكرار شد. البته اين بار شديدتر. بايد به خورشيد خيره مي شديم. تنبيه با حالي‌ست رخوت تمام تن آدم را مي‌گيرد و بي‌حس مي‌شوي. جلو چشم‌هايت را نور تيره مي‌كند و خورشيد كم كم سياه مي‌شود. پلك‌هاي بسته پرده‌هاي نازكي‌ست كه در مقابل خورشيد هيچ است. لذت توام با شكنجه دارد آدم را معتاد مي‌كند. قبلاً باقي تنم را زياد به آفتاب مي‌دادم خيلي زياد اما چشم‌ها را خيلي كم امتحان مي‌كردم. فقط وقتي مي‌خواستم ستاره بسازم اين كار را مي‌كردم. ستاره‌ها از يك نقطه حركت مي‌كنند. مجبوري دنبالشان كني و آخر سر محو مي‌شوند. باز چشم‌هايت را مي‌بندي كه ستاره بسازي. ستاره‌هاي قلابي. بعد از اين تنبيه ديگر هيچ كس حوصله ندارد و بهانه براي تنبيه‌هاي ديگر جور مي‌شود. امروز يك ساعت بدو رو رفتيم همه از نا افتاده بودند. و ديگر ولو شدند به خصوص من كه ديشب گشت پادگان بودم و تخمه شكاندم باز هم نمي‌شد به هيچ چيز فكر كرد. كمي قاچاقي الف خواندم همان حرف‌‌هاي درباره‌ي خودم . كاش چاپ نشده‌ بود. كله كچلم خيلي خوب در آمده بود . از آن كار‌ها كه خودم مي‌كردم بود.
2:04ظهر

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ممد الان دفعه دوم منه که پییام واست میزارم قابل نداره داستان خوبی بود از خودم

ناشناس گفت...

salam in khaterate sarbazi ye joraye jalabe .shayad injori mifahmam ke to sarbazi che hali dare khodesh ke hich vaght az tanbihash harfi namizane .shayd fekr mikone narahat misham vali u mitoni baram be tasvir bakashi