شهر من زادگاه سخاوت
شعری از صادق رحمانی
این شعر را آقای رحمانی درباره گراش گفتهاند و قرار شده در سرودی که نشاندهنده هویت گراشی باشد خوانده شود. اگر کاستی و تحصیحی بر آن روا میدارید دریغ نکنید.
شهر من زادگاه سخاوت
دوست دارم تو را عاشقانه
ایستاده تنومند و تنها
تن سپرده به گرمایِ خورشید
ناشکیبا
بی هراس از غم باد و باران
شاهدِ رنجها و خوشیهای مردم
رازدار شهیدان
شهر من زادگاه سخاوت
دوست دارم تو را بیبهانه
ای صبورِ صمیمی
ای حماسیترین کوه ايران
ای کلات ای کلات قدیمی
من به جز تو به جز تو به جز تو
کوهی این سان ندیدم رهاتر
دلرباتر
تا نشانِ نجيب گراشی،
دوست دارم تو را عاشقانه
شهر من زادگاه سخاوت
برکههایت پر از آب باران
نخلهایت همه سایهگستر
شهر من
از همیشه بمان تا همیشه
تا همیشه بمان جاودانه
دوست دارم تو را عاشقانه
ایستاده تنومند و تنها
تن سپرده به گرمایِ خورشید
ناشکیبا
بی هراس از غم باد و باران
شاهدِ رنجها و خوشیهای مردم
رازدار شهیدان
شهر من زادگاه سخاوت
دوست دارم تو را بیبهانه
ای صبورِ صمیمی
ای حماسیترین کوه ايران
ای کلات ای کلات قدیمی
من به جز تو به جز تو به جز تو
کوهی این سان ندیدم رهاتر
دلرباتر
تا نشانِ نجيب گراشی،
دوست دارم تو را عاشقانه
شهر من زادگاه سخاوت
برکههایت پر از آب باران
نخلهایت همه سایهگستر
شهر من
از همیشه بمان تا همیشه
تا همیشه بمان جاودانه
مهمان مامان 2
داستانی از فاطمه نجفی
بعد از يك هفته فعاليت دلم خوش بود كه روز جمعه را ميتوانم حسابي استراحت كنم. اما دردسر من و خانوادهام از آنجا شروع شد كه مادر صبح اول وقت پلك چشمش شروع به زدن كرد. چشمتان روز بد نبيند. از همان لحظهي اول اولتيماتوم خودش را اعلام كرد و همه اهل خانه را با صدايي كه توصيفاش از عهده من نوعي خارج است بيدار كرد.
بعد از چند دقيقه همه سر سفره صبحانه نشستيم. علي مات و مبهوت مانده بود و با چشمهاي درشتاش هر از يك ثانيه به يكي از ما خيره ميشد. گفت: «مگه امروز جمعه نيست؟!» مادر با حالتي اضطرابانگيز گفت: «چرا. ولي امروز مهمون داريم.» ما كه جايي براي اعتراض نميديديم مشغول خوردن صبحانه شديم. وقتي كه تيك عصبي علي دوباره گل كرد و دهن گشادش باز شد گفت: «مهمونمون كيه؟ كي مياد؟» مادر گفت: «نميدونم كيه و كي مياد ولي مياد چون پلك چشمم از صبح داره ميزنه! اون هم نه يه بار، چندين بار.» بعد مشغول ريختن چاي شد كه يكباره تفالهاي در استكان نظر مادر را به خود جلب كرد. دو دستي بر سر خود كوبيد و گفت: «دير شد الآن مهمونا ميرسن!» بعد از خوردن صبحانه مادر با حالتي مهربانتر از هميشه به هر يك از فرزندان عزيز و دلبندش كه براش همچون سربازاني وظيفهشناس بوديم، وظيفهاي محول كرد و خود گهگاهي نظارت ميكرد و مشغول آشپزي شد. وقتي من به شغل شريف جارو زدن حياط مشغول بودم لحظهاي چشماش به دمپاييهايي كه روي هم افتاده بودند افتاد و شكاش به يقين تبديل شد. پدر مظلوم را براي خريد به بيرون فرستاد. بعد از چند حمالي تازه نشسته بوديم كه پدر بزرگوار از راه رسيد. مادر همچون سري استوار جلويش ايستاد و گفت: «بيرون چيزي نديدي؟» پدر با حالتي تمسخرآميز گفت: «چرا يه گربه روبهروم وايساد و سر و صورتاش رو ليسيد.» همه زديم زير خنده. ولي اطمينان مادر همچنان به قوت خود باقي ماند. ما نوكران بيمزد و مواجب شروع به شستن ميوههاي تازهازراهرسيده كرديم. بيچاره ليلا فردا امتحان داشت با نقشهاي از قبل تعيين شده با همكاري علي به دور از چشمان تيزبين مادر جارو را در حياط خانه برعكس گذاشت. من كه از خنده داشتم ميمردم نمكداني برداشتم و به ليلا دادم گفتم هر وقت اومدن بريز تو كفشاشون. در كمال ناباوري ديدم نمكدان را گرفت و در جيبش گذاشت. ديگر حرفي براي گفتن نبود. حرفهاي مادر روي بچهها هم اثر خودش را گذاشته بود. خلاصه بعد از ساعتها تلاش و ايثار و ازخودگذشتگي همچنان در انتظار رسيدن مهمانها بوديم. ساعت از پنجونيم گذشته بود و ما گهگاهي به خاطر سروصداهايي كه از شكم مبارك برميخواست ناخنكي به غذاها و ميوههاي آماده شده ميزديم. صداي قارقار كلاغ فضولي گوشمان را داشت كر ميكرد و ما به دستور مادر سفرهاي رنگارنگ پهن كرديم. لباسهاي كارگري را عوض كرديم و لباس پلوخوري پوشيديم. چند ساعت بعد علي غرق تماشاي سفره آرامآرام به خواب ميرفت. ليلا خيره به ساعت از دهونيم گذشته... مادر همچنان در انتظارمهماناشومنبهفكر چشمو چايو جارو و... .
بعد از چند دقيقه همه سر سفره صبحانه نشستيم. علي مات و مبهوت مانده بود و با چشمهاي درشتاش هر از يك ثانيه به يكي از ما خيره ميشد. گفت: «مگه امروز جمعه نيست؟!» مادر با حالتي اضطرابانگيز گفت: «چرا. ولي امروز مهمون داريم.» ما كه جايي براي اعتراض نميديديم مشغول خوردن صبحانه شديم. وقتي كه تيك عصبي علي دوباره گل كرد و دهن گشادش باز شد گفت: «مهمونمون كيه؟ كي مياد؟» مادر گفت: «نميدونم كيه و كي مياد ولي مياد چون پلك چشمم از صبح داره ميزنه! اون هم نه يه بار، چندين بار.» بعد مشغول ريختن چاي شد كه يكباره تفالهاي در استكان نظر مادر را به خود جلب كرد. دو دستي بر سر خود كوبيد و گفت: «دير شد الآن مهمونا ميرسن!» بعد از خوردن صبحانه مادر با حالتي مهربانتر از هميشه به هر يك از فرزندان عزيز و دلبندش كه براش همچون سربازاني وظيفهشناس بوديم، وظيفهاي محول كرد و خود گهگاهي نظارت ميكرد و مشغول آشپزي شد. وقتي من به شغل شريف جارو زدن حياط مشغول بودم لحظهاي چشماش به دمپاييهايي كه روي هم افتاده بودند افتاد و شكاش به يقين تبديل شد. پدر مظلوم را براي خريد به بيرون فرستاد. بعد از چند حمالي تازه نشسته بوديم كه پدر بزرگوار از راه رسيد. مادر همچون سري استوار جلويش ايستاد و گفت: «بيرون چيزي نديدي؟» پدر با حالتي تمسخرآميز گفت: «چرا يه گربه روبهروم وايساد و سر و صورتاش رو ليسيد.» همه زديم زير خنده. ولي اطمينان مادر همچنان به قوت خود باقي ماند. ما نوكران بيمزد و مواجب شروع به شستن ميوههاي تازهازراهرسيده كرديم. بيچاره ليلا فردا امتحان داشت با نقشهاي از قبل تعيين شده با همكاري علي به دور از چشمان تيزبين مادر جارو را در حياط خانه برعكس گذاشت. من كه از خنده داشتم ميمردم نمكداني برداشتم و به ليلا دادم گفتم هر وقت اومدن بريز تو كفشاشون. در كمال ناباوري ديدم نمكدان را گرفت و در جيبش گذاشت. ديگر حرفي براي گفتن نبود. حرفهاي مادر روي بچهها هم اثر خودش را گذاشته بود. خلاصه بعد از ساعتها تلاش و ايثار و ازخودگذشتگي همچنان در انتظار رسيدن مهمانها بوديم. ساعت از پنجونيم گذشته بود و ما گهگاهي به خاطر سروصداهايي كه از شكم مبارك برميخواست ناخنكي به غذاها و ميوههاي آماده شده ميزديم. صداي قارقار كلاغ فضولي گوشمان را داشت كر ميكرد و ما به دستور مادر سفرهاي رنگارنگ پهن كرديم. لباسهاي كارگري را عوض كرديم و لباس پلوخوري پوشيديم. چند ساعت بعد علي غرق تماشاي سفره آرامآرام به خواب ميرفت. ليلا خيره به ساعت از دهونيم گذشته... مادر همچنان در انتظارمهماناشومنبهفكر چشمو چايو جارو و... .
چندخبر
دكتر وثوق از محققان كوشاي لارستان و استاد تاريخ دانشگاه تهران در نظر دارد كتابي از مفاخر و مشاهير لارستان را گردآوري نمايد.
با همكاري آقاي صادق رحماني، شاعران و هنرمندان گراش و شهرهای دیگر لارستان نيز در اين كتاب حضور خواهند داشت. در كتاب نوشتههایي از شاعران و هنرمندان به دستخط خود آنها در قطع 18 در 12 به همراه یک عكس سه در چهار چاپ خواهد گرديد. دعوت ميشود دستنوشتههاي خود را در قطع مورد نظر به همراه عكس تا روز شنبه 26/10/83 به خانه فرهنگ گراش تحويل دهيد.
مثل اين كه حضور آقاي مهندس وقارفرد در جلسه سيصد انجمن آخرين حضور او در يك جمع عمومي او بود. با سپاس از كارهاي كرده و نكرده او بايد ديد آقاي ساكت بخشدار جديد چه خواهد كرد؟
سي ديماه ششمين كنگره شعر و قصه جوان بندرعباس به همراه تقدير از محمدعلي بهمني برگزار خواهد شد. اين كنگره را ميتوان مهمترين گردهمايي شهر و قصه ايران دانست با حضور شاعران و نويسندگان برگزيده در بهترين هتل بندعباس برگزار خواهد شد.
با همكاري آقاي صادق رحماني، شاعران و هنرمندان گراش و شهرهای دیگر لارستان نيز در اين كتاب حضور خواهند داشت. در كتاب نوشتههایي از شاعران و هنرمندان به دستخط خود آنها در قطع 18 در 12 به همراه یک عكس سه در چهار چاپ خواهد گرديد. دعوت ميشود دستنوشتههاي خود را در قطع مورد نظر به همراه عكس تا روز شنبه 26/10/83 به خانه فرهنگ گراش تحويل دهيد.
مثل اين كه حضور آقاي مهندس وقارفرد در جلسه سيصد انجمن آخرين حضور او در يك جمع عمومي او بود. با سپاس از كارهاي كرده و نكرده او بايد ديد آقاي ساكت بخشدار جديد چه خواهد كرد؟
سي ديماه ششمين كنگره شعر و قصه جوان بندرعباس به همراه تقدير از محمدعلي بهمني برگزار خواهد شد. اين كنگره را ميتوان مهمترين گردهمايي شهر و قصه ايران دانست با حضور شاعران و نويسندگان برگزيده در بهترين هتل بندعباس برگزار خواهد شد.
روز هفدهم سربازی روزها
یادداشتهای محمد خواجهپور از خدمت سربازی
سلام دايانا!
ديروز رفتم جز گروه سرود گروهان، 10 نفري هستيم قرار شده سرودي درباره نيروي انتظامي اجرا كنيم با تنها دو روز تمرين شعر چندان جالبي نداشت تا ببينيم آهنگ چطور است. صداها در تنهاي مختلف بود از خوب تا عادي. صداي من هم بين بقيه گم شد.نميدانم فكر ميكنند صدايم چهطور است . مهم نيست تنها تويي كه حق داري بگويي صدايم چهطور است. يك دفتر چههايي هم دادهاند كه بايد بخوانيم. مثل كتابهاي درسي است.يكبار را راحت خواهم خواند اما بعد ديگر سخت است. خصوصاً اگر مجبور بشويم عين جملات كتاب را از حفظ كنيم باز هم شكنجههاي قديمي شروع خواهد شد. كاش بگذارند آن چه ميدانم را بنويسم. دفترچه افتاده و هنوز نگاهش نكردهام. تكليف است و دانشآموز واقعي(نه حقيقي) از زير تكليف فرار ميكند.
شبها بعد از اين كه خاموشي ميزنند خيلي اعصابم خراب ميشود. بچهها ور ميزنند خصوصا بعضيها كه فكر ميكنند خيلي بامزهاند و صدا در ميآورند. يا با كوچكترين صدا ميزنند زير خنده، خندههاي بيمعني خشمگينم ميكند. اين جور وقتها ارشد ميآيد و ميگويد همه خوابيدن؟ يا همه مردن؟ اگر كسي جواب بدهد كل آسايشگاه تنبيه ميشوند. با دمپايي و چشمان پف كرده عقب و جلو و بشين و پاشو رفتن سختي مضاعفي دارد به خصوص اگر طبق قانون مسخره تنبيه براي همه تشويق براي يك نفر. مجبور باشي به پاهايت فشار بياوري و بشين پاشو بروي. اين خندههاي بيخود يكي از زجرهاي خدمت است.
تا حالا دو شب به خاطر همين تنبيه شدهايم يكبار ارشد پرسيد: كسي جوراب اضافه دارد؟ كه با بله گفتن يك نفر تنبيه شروع شد. بعد بچهها به مسخره ميگفتند:كسي شورت اضافه دارد؟ و ميخنديدند. ديشب هم هر چند از سوال «كسي مرخصي ميخواهد؟» گذشتيم اما با «كسي شامپو دارد؟» بند پكيد احتمالاّ كسي از بچهها ميخواست كرم بريزد. سه شماره بيرون بوديم. كمي تنبيهات مرسوم و بعد نيم ساعتي افسر نگهبان «نصيحت درماني» كرد. از آن كارهايي كه مرا به جوش ميآورد. در تمام اين مدت هم خبردار بوديم. ميخواستم پاهايم را سرش بگويم. به خاطر حرفهاي تكراري. به خاطر گفتن چيزيكه خودش هم به آن اعتقاد ندارد. به خاطر فريب و دروغگويي. به خاطر اين كه ما را تشويق به خر بودن مي كرد.
به خاطر اين كه نميگذاشت بخوابيم و دليلي هم براي كارش نداشت. من عصابي بودم و ميخواستم پاهاي خوابيدهام را به سرش بكوبم .
ساعت 12:49ظهر
ديروز رفتم جز گروه سرود گروهان، 10 نفري هستيم قرار شده سرودي درباره نيروي انتظامي اجرا كنيم با تنها دو روز تمرين شعر چندان جالبي نداشت تا ببينيم آهنگ چطور است. صداها در تنهاي مختلف بود از خوب تا عادي. صداي من هم بين بقيه گم شد.نميدانم فكر ميكنند صدايم چهطور است . مهم نيست تنها تويي كه حق داري بگويي صدايم چهطور است. يك دفتر چههايي هم دادهاند كه بايد بخوانيم. مثل كتابهاي درسي است.يكبار را راحت خواهم خواند اما بعد ديگر سخت است. خصوصاً اگر مجبور بشويم عين جملات كتاب را از حفظ كنيم باز هم شكنجههاي قديمي شروع خواهد شد. كاش بگذارند آن چه ميدانم را بنويسم. دفترچه افتاده و هنوز نگاهش نكردهام. تكليف است و دانشآموز واقعي(نه حقيقي) از زير تكليف فرار ميكند.
شبها بعد از اين كه خاموشي ميزنند خيلي اعصابم خراب ميشود. بچهها ور ميزنند خصوصا بعضيها كه فكر ميكنند خيلي بامزهاند و صدا در ميآورند. يا با كوچكترين صدا ميزنند زير خنده، خندههاي بيمعني خشمگينم ميكند. اين جور وقتها ارشد ميآيد و ميگويد همه خوابيدن؟ يا همه مردن؟ اگر كسي جواب بدهد كل آسايشگاه تنبيه ميشوند. با دمپايي و چشمان پف كرده عقب و جلو و بشين و پاشو رفتن سختي مضاعفي دارد به خصوص اگر طبق قانون مسخره تنبيه براي همه تشويق براي يك نفر. مجبور باشي به پاهايت فشار بياوري و بشين پاشو بروي. اين خندههاي بيخود يكي از زجرهاي خدمت است.
تا حالا دو شب به خاطر همين تنبيه شدهايم يكبار ارشد پرسيد: كسي جوراب اضافه دارد؟ كه با بله گفتن يك نفر تنبيه شروع شد. بعد بچهها به مسخره ميگفتند:كسي شورت اضافه دارد؟ و ميخنديدند. ديشب هم هر چند از سوال «كسي مرخصي ميخواهد؟» گذشتيم اما با «كسي شامپو دارد؟» بند پكيد احتمالاّ كسي از بچهها ميخواست كرم بريزد. سه شماره بيرون بوديم. كمي تنبيهات مرسوم و بعد نيم ساعتي افسر نگهبان «نصيحت درماني» كرد. از آن كارهايي كه مرا به جوش ميآورد. در تمام اين مدت هم خبردار بوديم. ميخواستم پاهايم را سرش بگويم. به خاطر حرفهاي تكراري. به خاطر گفتن چيزيكه خودش هم به آن اعتقاد ندارد. به خاطر فريب و دروغگويي. به خاطر اين كه ما را تشويق به خر بودن مي كرد.
به خاطر اين كه نميگذاشت بخوابيم و دليلي هم براي كارش نداشت. من عصابي بودم و ميخواستم پاهاي خوابيدهام را به سرش بكوبم .
ساعت 12:49ظهر
۱ نظر:
سلام.نمیدونم چرا با فضای اینجا غریبم؟..و اما شعر..بسیار ساده و دلنشین.اما منظور از گراش راز دار شهیدان یعنی چی؟؟؟
ارسال یک نظر