دو داستان از مصطفي کارگر
شاعر
گريه کرده بود
رفت که ليوان آب باران را از کف حياط بردارد. خالي بود.
رفت که ليوان آب باران را از کف حياط بردارد. خالي بود.
نقاش
تغيير شغل داده بود
ميخواست اولين داستاناش را بنويسد که ديد خودکار رنگ ندارد.
17/10/83
ميخواست اولين داستاناش را بنويسد که ديد خودکار رنگ ندارد.
17/10/83
جواب
شعري از مريم عباسي
شعري از مريم عباسي
نميدانم نگاهم ميکني يا نه ولي مجذوب چشمت من
نميدانم تو ميداني صدايت ميکنم يا نه ولي محبوب صدقت من
نميدانمتو را بت،ماه،خورشيد، خدا، خوب بدانم، فدايت من
نميدانم کتابت يا نمازت يا نيازت، بنازم ناز چشمت من
نميدانم کجايي، کو، که آنجايي، نه اينجايي، کمينت من
نميدانم که کورم يا کَرَم دانم گدايم من، طلب از من
نميدانم يهودم يا مسيحي يا که مسلم هميدانم همه در جستجويت من
نگاهم کن، صدايم کن، خداي من، جوابم کن
نگاهت کو، صدايت کو، خداي من جوابت کو
نميدانم تو ميداني صدايت ميکنم يا نه ولي محبوب صدقت من
نميدانمتو را بت،ماه،خورشيد، خدا، خوب بدانم، فدايت من
نميدانم کتابت يا نمازت يا نيازت، بنازم ناز چشمت من
نميدانم کجايي، کو، که آنجايي، نه اينجايي، کمينت من
نميدانم که کورم يا کَرَم دانم گدايم من، طلب از من
نميدانم يهودم يا مسيحي يا که مسلم هميدانم همه در جستجويت من
نگاهم کن، صدايم کن، خداي من، جوابم کن
نگاهت کو، صدايت کو، خداي من جوابت کو
غزلي از حسن شکرالهي (اوصالو)
جهان را جامي ز عشق افکنده خواهد شد
جان را پر ز عشق و عشق ارزنده خواهد شد
عاشقان را نويدي نو پر ز اميد
از هر ديار عشق فروزنده خواهد شد
ز اين جام جانها همه زنده خواهد شد
ساعت ديدار عشق، عشق اکنده خواهد شد
گمان مبر خواب گيرد عشق را
سلطان جهان عشق است و پاينده خواهد شد
ناز مکن ز عشق و مکن دوري ز عشق
ز شاهنشه عشق، عشق تابنده خواهد شد
در سفر عشق عشق جانان بايد
پاک انديشان را عشق سازنده خواهد شد
دور ز جهل عشق نهان بايد جست
شهر نور است دل پاک سوزنده خواهد شد
دل را گويم در سفر عشق ازل
انس گيراي دل جهان بر عشق بازنده خواهد شد
فردا را که داند و بعد از اين احوال
عشق گيراي دل عشق سراينده خواهد شد
گر اميدي به فردا نيست عمر را
بهساز جهان مرقص جهان بر عشقرقصنده خواهد شد
صاحب عشق باش و برون شو ز درندگي
گر نه عشق بي رحم و درنده خواهد شد
رستگار شو ز هر کوي و مکان با عشق
پس اين پرده عالم جان ز عشق زنده خواهد شد
جان را پر ز عشق و عشق ارزنده خواهد شد
عاشقان را نويدي نو پر ز اميد
از هر ديار عشق فروزنده خواهد شد
ز اين جام جانها همه زنده خواهد شد
ساعت ديدار عشق، عشق اکنده خواهد شد
گمان مبر خواب گيرد عشق را
سلطان جهان عشق است و پاينده خواهد شد
ناز مکن ز عشق و مکن دوري ز عشق
ز شاهنشه عشق، عشق تابنده خواهد شد
در سفر عشق عشق جانان بايد
پاک انديشان را عشق سازنده خواهد شد
دور ز جهل عشق نهان بايد جست
شهر نور است دل پاک سوزنده خواهد شد
دل را گويم در سفر عشق ازل
انس گيراي دل جهان بر عشق بازنده خواهد شد
فردا را که داند و بعد از اين احوال
عشق گيراي دل عشق سراينده خواهد شد
گر اميدي به فردا نيست عمر را
بهساز جهان مرقص جهان بر عشقرقصنده خواهد شد
صاحب عشق باش و برون شو ز درندگي
گر نه عشق بي رحم و درنده خواهد شد
رستگار شو ز هر کوي و مکان با عشق
پس اين پرده عالم جان ز عشق زنده خواهد شد
صاحب
شعري از فاطمه آذربادگان
شعري از فاطمه آذربادگان
کجا روي
کجا روي
که ديدهها رها کني
به رها رها دهي
به قلب من نوا دهي
تو همنواي نواي هر گلي
تو آيينه بر هر دلي
تو همنواي فاطمه
به لحظهاي يک عالمه
رها دهي ز هر خطر
وفا دهي به هر نظر
کجا روي
که ديدهها رها کني
به رها رها دهي
به قلب من نوا دهي
تو همنواي نواي هر گلي
تو آيينه بر هر دلي
تو همنواي فاطمه
به لحظهاي يک عالمه
رها دهي ز هر خطر
وفا دهي به هر نظر
نظاره در مرگ
درباره وقتي شعرهاي خود را ميسوزانيم
نوشتهاي از محمد خواجهپور
درباره وقتي شعرهاي خود را ميسوزانيم
نوشتهاي از محمد خواجهپور
گفت يک خبر، گفت شايد براي تو مهم نباشد اما خوب يک خبره، شعرهايم را آتش زدم. نميدانستم چه بايد بگويم. شايد گفتم پيش ميآيد. شايد دلم ميخواست دلدارياش بدهم که ... نميدانم مثل اين بود که يک نفر زنگ بزند بگويد خودکشي کرده است. آدم نميتواند جوابي بدهد. چون خودش هم خيلي وقتها اين فکرها را در ذهن داشته است.
اگر معتقد باشيم که هر اثر در واقع بخشي از هستي آفريينده خود است اين تناسب بهتر قابل درک است که از بين بردن آثار در واقع نوعي از تلاش دوباره براي زاده شدن است. و براي زاده شدن مجدد ابتدا بايد مرد.
در بررسي انگيزههاي خودکشي نيز يکي از انگيزههاي مطرح شده تلاش براي رسيدن به زندگي بهتر در ادامه هستي ميباشد. و اين اميد بهترين دليل کساني هست که از زندگي خود راضي نيستند. هنگامي که شاعر شروع به سرودن ميکند او راهي بهجز تقليد در خود نميبيند به خاطر همين در ناخودآگاه خود نوعي نارضايتي از آثار خود را حمل ميکند. اما آيا ميتوان از زير بار اين تاثيرپذيري فرار کرد. بر اساس ديدگاههاي نوينتر در مورد آفرينش ادبي، نوشتن چيزي جز نشخوار کردن چيزهايي که خواندهايم نيست. يعني فرآيند نوشتن نميتواند مستقل از نوشتههاي گذشته و ديگران باشد.
در زندگي واقعي نيز فرد هميشه فکر ميکند تاکنون آن کاري را که بايد را انجام نداده است و دنبال اين است از نقطهاي شروع کرده و کار اساسي را که معلوم نيست چيست انجام دهد. بدون اين نارضايتي از گذشته زندگي به پيش نميرود يعني اگر شما از آنچه گذشته راضي باشد دليلي براي پيش رفتن نداريد. همين مساله در عالم نوشتن نيز وجود دارد شما هيچ وقت به رضايت از آنچه نوشتهايد نميرسيد. شايد بارها و بارها نقطه آغاز خود را از جايي قرار دهيد ولي نوشتن مانند زندگي يک روند پيوسته و پويا است.
ولي چيزي که به شخصه براي من از هر چيزي براي از بين بردن آثار در ذهنم موثرتر بوده حس زيباشناسي آن است. فرويد (روانشناس اتريشي) معتقد است، ما علاقه داريم در مراسم تدفين خود شرکت داشته باشيم. اگر اثر را بخشي از نويسنده بدانيم. شاعر توانسته است به شکلي به اين آرزوي ديرينه بشري دست يابند. ديدن سوختن آنچه که برايش جانکندهاي، نوع احساس رهايي و بريدن از تعلق را به آدم ميدهد. شايد در شکل شديد آن را ماژوخيسم و خودآزاري بناميم. اما احساس شاعر بودن با حس لذت همراهي دارد و نوعي از لذت نيز در از بين بردن و نابود کردن است اگر اين از بين بردن براي دوستداشتنيترين چيزها باشد. حس، قويتر و موثرتر خواهد بود. بسياري از رفتارهاي ما با معيارهاي منطقي شايد قابل درک نباشد. اما اگر بتوان لذت و حس آن لحظه. آن لحظه سوختن آن لحظهاي که گوشه ورقها قهوهاي ميشود و کلمهها ميپلاسد وقتي گرمي واقعي را احساس ميکني را درک کني. دليل و معني همهاش را ميفهمي.
اما اگر بخواهيم براي اين کار دليل منطقي بتراشيم به راه اشتباه رفتهايم. شايد با دلايل لذاتجويانه و انگيزهاي رواني بتوان بخشي از اين رفتار را توجيه کرد ولي مطمئناً سوزاندن اشعار گذشته نميتواند تاثير آنها را بر روي شعرهاي امروز ما از بين ببرد.
ما در يک جاده حرکت ميکنيم. ميتوانيم به پشت سر نگاه نکنيم. ميتوانيم ردپاهاي خود را پاک کنيم. اما اينها مهم نيست. کسي جا برپاي ما نميگذارد حتي اگر اين ردپاها وجود داشته باشد. تنها اين جاپاها براي خود ما ميتواند مهم باشد.
بگذار همه اينها را با همان چند دقيقه سوختن عوض کنيم. معامله بدي نيست. همهماجورهايي خودمان را کشتهايم.
اگر معتقد باشيم که هر اثر در واقع بخشي از هستي آفريينده خود است اين تناسب بهتر قابل درک است که از بين بردن آثار در واقع نوعي از تلاش دوباره براي زاده شدن است. و براي زاده شدن مجدد ابتدا بايد مرد.
در بررسي انگيزههاي خودکشي نيز يکي از انگيزههاي مطرح شده تلاش براي رسيدن به زندگي بهتر در ادامه هستي ميباشد. و اين اميد بهترين دليل کساني هست که از زندگي خود راضي نيستند. هنگامي که شاعر شروع به سرودن ميکند او راهي بهجز تقليد در خود نميبيند به خاطر همين در ناخودآگاه خود نوعي نارضايتي از آثار خود را حمل ميکند. اما آيا ميتوان از زير بار اين تاثيرپذيري فرار کرد. بر اساس ديدگاههاي نوينتر در مورد آفرينش ادبي، نوشتن چيزي جز نشخوار کردن چيزهايي که خواندهايم نيست. يعني فرآيند نوشتن نميتواند مستقل از نوشتههاي گذشته و ديگران باشد.
در زندگي واقعي نيز فرد هميشه فکر ميکند تاکنون آن کاري را که بايد را انجام نداده است و دنبال اين است از نقطهاي شروع کرده و کار اساسي را که معلوم نيست چيست انجام دهد. بدون اين نارضايتي از گذشته زندگي به پيش نميرود يعني اگر شما از آنچه گذشته راضي باشد دليلي براي پيش رفتن نداريد. همين مساله در عالم نوشتن نيز وجود دارد شما هيچ وقت به رضايت از آنچه نوشتهايد نميرسيد. شايد بارها و بارها نقطه آغاز خود را از جايي قرار دهيد ولي نوشتن مانند زندگي يک روند پيوسته و پويا است.
ولي چيزي که به شخصه براي من از هر چيزي براي از بين بردن آثار در ذهنم موثرتر بوده حس زيباشناسي آن است. فرويد (روانشناس اتريشي) معتقد است، ما علاقه داريم در مراسم تدفين خود شرکت داشته باشيم. اگر اثر را بخشي از نويسنده بدانيم. شاعر توانسته است به شکلي به اين آرزوي ديرينه بشري دست يابند. ديدن سوختن آنچه که برايش جانکندهاي، نوع احساس رهايي و بريدن از تعلق را به آدم ميدهد. شايد در شکل شديد آن را ماژوخيسم و خودآزاري بناميم. اما احساس شاعر بودن با حس لذت همراهي دارد و نوعي از لذت نيز در از بين بردن و نابود کردن است اگر اين از بين بردن براي دوستداشتنيترين چيزها باشد. حس، قويتر و موثرتر خواهد بود. بسياري از رفتارهاي ما با معيارهاي منطقي شايد قابل درک نباشد. اما اگر بتوان لذت و حس آن لحظه. آن لحظه سوختن آن لحظهاي که گوشه ورقها قهوهاي ميشود و کلمهها ميپلاسد وقتي گرمي واقعي را احساس ميکني را درک کني. دليل و معني همهاش را ميفهمي.
اما اگر بخواهيم براي اين کار دليل منطقي بتراشيم به راه اشتباه رفتهايم. شايد با دلايل لذاتجويانه و انگيزهاي رواني بتوان بخشي از اين رفتار را توجيه کرد ولي مطمئناً سوزاندن اشعار گذشته نميتواند تاثير آنها را بر روي شعرهاي امروز ما از بين ببرد.
ما در يک جاده حرکت ميکنيم. ميتوانيم به پشت سر نگاه نکنيم. ميتوانيم ردپاهاي خود را پاک کنيم. اما اينها مهم نيست. کسي جا برپاي ما نميگذارد حتي اگر اين ردپاها وجود داشته باشد. تنها اين جاپاها براي خود ما ميتواند مهم باشد.
بگذار همه اينها را با همان چند دقيقه سوختن عوض کنيم. معامله بدي نيست. همهماجورهايي خودمان را کشتهايم.
روز هيجدهم سربازي روزها
خاطرات محمد خواجهپور از خدمت سربازي
خاطرات محمد خواجهپور از خدمت سربازي
سلام دايانا!
شارژم. ديروز بچههاي گروه 9 آمدند ملاقات. عصر بود پوتين را واكس زده بودم و داشتيم منطقه نظافت را تميز ميكرديم. جارو ميزدم. اسمامرا خوانده بودند. خودم نشنيدم چون انتظار نداشتم. بچهها گفتند. بدو رفتم گفتند بايد وضع كامل باشد و امضا بياوريم. پوتين را خيلي سريع پوشيدم. شجيرات نبود. سياه منصوري كف دستم را امضا كرد. انتظار نداشتم سه تايشان با هم بيايند. تعجب كردم. تغييري نكرده بودند. ولي من حتماً تغيير كردهام در اين هيجده روز. گفتند سرخ شدهام. منظورشان اين بود كه سياه شده ام. وحتماريش هايم خيلي بلند است. خودم هم ميدانم. قيافه ام حتماً شده شبيه رابينسون كروزئه، افتاده ام توي اين جزيره و حالا كشتيايي از خاطرات پهلو گرفته نميشود رفت. اما مي شودخاطره مبادله كرد. حرفي براي گفتن نداشتم. انگار نقاط اشتراك كمرنگ شده بود. انگار. حتي هيچ كدام جك تازهاي نداشتيم. حتي آنها من حق داشتم نه؟ الفهاي انجمن را آورده بودند. همه جا عكسهاي من بود. موهايم را مونتاژ كرده بودند و كچل كچل بودم. اما جاي ريشهايي كه حالا دارم خالي بود. دو سه تا مطلب هم بود كه درباره ي من بود. خوش خوشانم شد و البته دلگيرم كرد. كاش توي الف چاپ نشده بود. ولي اميدي كه در آخر همه مطلبها بود كه انجمن بي من به پيش ميرود خوشحالم كرد. جواد و درويش هم از دبي آمده بودند. بد نيست .
هيجده روز انگار خيلي دور شده بودم . خبرها كه ميگفتند احساس بيگانگي ميكردم. مثل همان رابينسون بايد با همين سنگ و چوبها بسازم. اما خوب نميشود گريزي از گذشته داشت الفها را شب سرپست باولع خواندم. همان طور بود كه ميخواستم هر چند تنوع مطالب هنوز كم است.
من هم تكه اي از اين ياد داشتها را خواندم. ببخش اين ها براي تو نيست بيشتر براي خودم است نمي خواهم چاخان كنم كه فقط تو مهمي، چيزهاي ديگري هم است و نمي شود دروغ گفت. راستي اسم تو هم توي الف بود. اين هم نكته اي ديگر.
مثل اين كه بعضيها از رفتن من غمگين شده اند. اشكالي ندارد عادت ميكنند. كسي كه برايت تكرار نشود. يعني هيچ راهي براي تكرارش نگذارد فراموش ميشود. كاش روي ذهن كسي سنگيني نكنم همين كه آنهاخودشان، همانها كه غمگين من شدهاند. تا هميشه توي ذهن من هستند بس است.
آخرچقدر دلتنگي؟ ساعت 1:01 ظهر
شارژم. ديروز بچههاي گروه 9 آمدند ملاقات. عصر بود پوتين را واكس زده بودم و داشتيم منطقه نظافت را تميز ميكرديم. جارو ميزدم. اسمامرا خوانده بودند. خودم نشنيدم چون انتظار نداشتم. بچهها گفتند. بدو رفتم گفتند بايد وضع كامل باشد و امضا بياوريم. پوتين را خيلي سريع پوشيدم. شجيرات نبود. سياه منصوري كف دستم را امضا كرد. انتظار نداشتم سه تايشان با هم بيايند. تعجب كردم. تغييري نكرده بودند. ولي من حتماً تغيير كردهام در اين هيجده روز. گفتند سرخ شدهام. منظورشان اين بود كه سياه شده ام. وحتماريش هايم خيلي بلند است. خودم هم ميدانم. قيافه ام حتماً شده شبيه رابينسون كروزئه، افتاده ام توي اين جزيره و حالا كشتيايي از خاطرات پهلو گرفته نميشود رفت. اما مي شودخاطره مبادله كرد. حرفي براي گفتن نداشتم. انگار نقاط اشتراك كمرنگ شده بود. انگار. حتي هيچ كدام جك تازهاي نداشتيم. حتي آنها من حق داشتم نه؟ الفهاي انجمن را آورده بودند. همه جا عكسهاي من بود. موهايم را مونتاژ كرده بودند و كچل كچل بودم. اما جاي ريشهايي كه حالا دارم خالي بود. دو سه تا مطلب هم بود كه درباره ي من بود. خوش خوشانم شد و البته دلگيرم كرد. كاش توي الف چاپ نشده بود. ولي اميدي كه در آخر همه مطلبها بود كه انجمن بي من به پيش ميرود خوشحالم كرد. جواد و درويش هم از دبي آمده بودند. بد نيست .
هيجده روز انگار خيلي دور شده بودم . خبرها كه ميگفتند احساس بيگانگي ميكردم. مثل همان رابينسون بايد با همين سنگ و چوبها بسازم. اما خوب نميشود گريزي از گذشته داشت الفها را شب سرپست باولع خواندم. همان طور بود كه ميخواستم هر چند تنوع مطالب هنوز كم است.
من هم تكه اي از اين ياد داشتها را خواندم. ببخش اين ها براي تو نيست بيشتر براي خودم است نمي خواهم چاخان كنم كه فقط تو مهمي، چيزهاي ديگري هم است و نمي شود دروغ گفت. راستي اسم تو هم توي الف بود. اين هم نكته اي ديگر.
مثل اين كه بعضيها از رفتن من غمگين شده اند. اشكالي ندارد عادت ميكنند. كسي كه برايت تكرار نشود. يعني هيچ راهي براي تكرارش نگذارد فراموش ميشود. كاش روي ذهن كسي سنگيني نكنم همين كه آنهاخودشان، همانها كه غمگين من شدهاند. تا هميشه توي ذهن من هستند بس است.
آخرچقدر دلتنگي؟ ساعت 1:01 ظهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر