۱۰/۱۲/۱۳۸۳

الف 201

کشف شاعرانگی اشیا
نگاهی به اشعار صادق رحمانی
از محمد خواجه‌پور
شعر رحمانی بیش از آنچه ما انتظار داریم زیباست. او در شعرهایش ما را مثل مسافری به نقاط بکر دوست داشتن می‌برد پرتگاه‌هایی که امکان فرو افتادن دارد و البته لحظه‌هایی که عظمت آنان در خرديشان است.
شعری تنها وقتی می‌تواند شعر باشد که از جنبه‌هایی نو باشد. این نو بودن می‌تواند در فرم، مفهوم، واژه‌ها هر یک از چیزهایی باشد که شعر را می‌سازد تا شعر اتفاق بیافتد. اتفاقی که در شعرهایی رحمانی می‌افتد این است که او واژه‌ها را به شکل ساده و يا در ترکیبات اضافی و وصفی به‌گونه‌ای در جمله‌ قرار می‌دهد که خواننده سنگینی این اشیا را از نظر حسی بر خود احساس می‌کند.
شاید بتوان سهراب و فروغ را از موفق‌ترین شاعرانی دانست که مجوز شعریت واژه‌ها را صادر می‌کردند. آنان بار حسی شعر را بر دوش واژه‌هایی قرار دادند که بیش از آن کسی آن‌ها را شاعرانه نمی‌دانست. سهراب و فروغ روادید ورود واژه‌ها را به شعر صادر می‌کردند اما شاعران بعد از آنان به‌جای آن که این وظیفه را انجام دهند تنها به چینش مجدد واژ‌ه‌های سهرابی پرداختند و این‌گونه واژه‌هایی مثل آب و روشنی آنچنان از رمق افتادند که دیگر نمی‌توانستند بار حسی يا همان شعریت شعر را بر دوش بکشند.
شعر رحمانی از این جهت نو است که واژه‌های او آن‌گونه نزدیکند که خواننده در ذهن می‌گوید. ها! خودش هست. «عشق اتفاقی‌ست که می‌افتد/ مثل توپ در حیاط همسایه» هرچند در این تکه، سطر اول بسیار مستعمل و تکراری‌ست. اما شاعر توانسته بار حسی شعر را به طور کامل به سطر دوم منتقل کند. کشف این‌گونه لحظه‌ها و واژه‌ها که بتوانند مثل ستونی شعر را بر دوش بکشند. کار سختی است. از این‌گونه ستون‌های باربر در شعر رحمانی بسیار می‌توان دید.
رحمانی نسبت به دیگر شاعران اشیا را بیشتر مورد توجه قرار داده اما این کارکرد شعری اشیا به‌خصوص البسه که در مرز حساس فتیشیسم قرار دارد در سطح عاشقانه باقی مانده و هرگز جنسی نمی‌شود.
این اشیا چه به عنوان شی در شعر آورده شوند. «روسری‌ات بر طاقچه» و يا حتی اگر در ترکیبات شاعرانه قرار گیرند. «و جوراب‌های حوصله‌ات/ که بلند است ... زیباست» همچنان طنین خود را حفظ می‌کنند گویی که تمام شعر حاصل نگرش يا بهتر بگویم زوم کردن بر این شی است. در سطرهای اول شعر «چاقو ... » شاعر به‌گونه‌ای این پژواک و اثر اشیای واقعی بر خود را بیان می‌کند. «آیا باید عجیب باشد؛ وقتی پیچک‌های کاغذی نیستند؟»
به نظر می‌رسد شعر صادق رحمانی طنین اشیا درون اوست که به شکل کلمات از آن‌ها رهایی می‌یابد. او به جای توجه به فرد در شی غرق می‌شود و سرانجام فرو می‌ریزد. گویی شاعر آنچنان در شرم شاعرانه فرو رفته است که به خود اجازه نمی‌دهد از «تو» سخن بگوید. اشیا را واسطه می‌گیرد و شعر خود را از آنان می‌آفریند این پوشیدگی در واقع بازتاب آنچه است که می‌بیند. معشوق او در چادر مشکی پوشیده است و او چیزی جز آن‌چه می‌بیند را بیان نمی‌کند.
توجه به اشیا و همچنین این که شاعر می‌داند«نه مرا زیبایی صیقل خورده‌ای است.» این شعرها را به شعرهایی واقع‌گرا تبدیل می‌کند. شعرهایی که حتی دوست‌داشتن هم در آن‌ها واقعی‌ست یک دوست‌داشتن با واسطه
10/10/83. گراش
گزارش جلسه 300

gerash
محمدعلی بهمنی گفت مریض است و جلسه بدون حضور او برگزار شد. اما این جلسه بدون میهمان هم نبود. گذشته از راشد انصاری، آقایان رزمجو و نبردی از بندرعباس آمده بودند. انجمن‌های اوز و لار هم نمایندگانی داشتند که فرصت برای شعرخوانی به آنان نرسید.
با تمام تلاش‌ها باز هم برنامه با بیست دقیقه تاخیر آغاز شد. حضور خانم‌ها خوب بود. اما در میان آقایان به جز اعضا انجمن و مهمانان، بخشدار تنها مسئولی بود که به حضور داشت که او نیز همانند بقیه از نیش‌های مجری جلسه آقای کارگر دور نماند.
نام اعضا به ترتیب الفبایی مرتب گردیده و برای تمامی آن‌ها لوح تقدیر و جایزه‌ای تهیه شده بود. هر چند، فرصتی چند دقیقه‌ای برای شعرخوانی و صحبت در نظر گرفته شده بود اما به دلیل فشرده شدن برنامه در انتهای کار اکثر افراد ترجیح دادند که سخنی نگویند.
اجرای موسیقی توسط گروه پارسینا همچنین توزیع دفترچه‌ یادداشتی از شعر ده تن از اعضای باسابقه انجمن در کنار انتشار ضمیمه الف 200 با عنوان ب از دیگر بخش‌های سیصدمین جلسه انجمن شاعران و نویسندگان گراش بود.

روی پل
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
ایستاده‌ام
توی شهر
روی پل
توی صف
لنگ ظهر
پشت خورشید یخ زده
که هیچ چشمی باز نیست
تنهایی آدم ریخته
یک نفر!
- کوچولو بیا منو ببوس!
یک
دسته گلی توی چشم‌هایش
گوشه دامن اتفاق‌های نیافتاده
کیلویی!
همه حجاب می‌خرند
می‌خندی
ایم
اَم
مثل این می‌ماند که بگویی
عشق!
سرزمین ناشناخته رگ‌های باستانی ست
نیست!
هست؟
می‌پرد دلم
فکرم
که زمستان بیاید
گرمی تن‌ها
تنها
چشم را کاش ببندد
لیمو ترش و لب‌های غنچه‌ای آبدار
چاشنی‌اش آه
تو ماه
تو شاه
باران روی این صف نمی‌بارد

روز شانزدهم
روزهای سربازی محمد خواجه‌پور
سلام دايانا!
باز امروز صبح رفتم گشت مدارس. خوش شانس شده‌ام. دوباره همان مدرسه قبلي وكوچه‌ي تنگي كه بايد بروي و برگردي. هيچ مسعودي نبود. هيچ ماشين سبزي. چقدر ياد مسعود روي سطح كوچه كه من نگاه مي‌كردم، مي‌افتاد.هيچ كس براي هيچ كس دست تكان نمي‌داد و ما مترسكهاي خوبي بوديم. قابل تحمل. مثل تمام سربازهاي توي فيلم‌ها كه هيچ كاري نمي‌كنند توي فيلم‌هاي ايراني را مي‌گويم. حال وحوصله نگاه كردن نداشتم به ياد تو مي‌افتادم. به ياد مسعود به ياد كارهايي كه هيچ وقت نكردم. نمي‌دانم بلد نبودم، فرصت جور نمي‌شد يا نمي‌خواستم. دليلي براي آن نمي‌ديدم. كار بيخودي بود حتي همين ايستادن هم براي جلو آن را گرفتن. هيچ كدام دليلي ندارد. محدوديت‌هايي كه بي‌ثمر است و تنها براي دل خوش‌كنك است.و كارهايي كه فقط دهن كجي است و تحرك‌هاي بي‌جهت و بي‌فايده. چهره‌ها غمگينم كرد ، مثل هميشه كه مي‌بينم‌شان. درخت‌ها و گنجشكها را، بخوان! حس من در اين وقت‌هاست. تو هم اگر كسي را ديدي خودت مي‌داني هنوز آزادي . فقط لبخند نزن. لبخند‌هايت‌آدم‌را زنداني مي‌كند. تنها به من لبخند بزن و توي آينه وقتي كه آيينه‌ها عرق كرده‌اند. واينجا براي لبخند‌هايت هواي گريه كرده‌ام حالا همين ثانيه.
1:07ظهر

هیچ نظری موجود نیست: