۱۰/۲۱/۱۳۸۵

الف 306

وقتی بزرگ شده باشیم
داستانی از محمدعلی شامحمدی
هنوز اون سالها يادم نرفته دوران دبيرستان توي مدرسه ايرانيان. من، حميد، محمدرضا، صديق و ميثم. بچه‌ها بخاطر هيكلم به من مي‌گفتند طياره، قاسم طياره!!
خيلي وقت بود كه مي‌شناختمش. سال‌ها با هم همكلاسي بوديم. ميثم تا حدي بچه‌ ساكتي بود اما در موقع كلاس جدي مي‌شد درست مثل باباها!! پس از مدرسه و درس ارتباط‌مون با ميثم كم‌كم قطع شد چند سال بعد با دختر عموی ناتنی‌اش ازدواج كرد. سه سال پيش اتفاقي تو خيابون، ميدان بهارستان ديدمش براش دست تكون دادم. اونم منو ديد و بلند داد زد: قاسم. اومد پيش من و حسابي تحويلم گرفت. گفت كه دنباله درس‌و نگرفته و كار آزاد داره شمارشو گرفتم و چند روز بعد باهاش تماس گرفتم. قرار شد با محمدرضا و صديق از دوستان دبيرستاني بريم خارج از تهران هواخوري. اون روز تعطيل با ماشين رفتم دنبال تك تك بچه‌ها و به طرف توچال حركت كرديم. تو راه صديق از روزهاي مدرسه ياد مي‌كرد ما هم مي‌خنديديم. شكلك و اداي معلم‌ها رو در مي‌آورد. ساعت 10 صبح بود كه به كوهپايه رسيديم. همون جا كمپ كوچكي بپا كرديم. من كه انگار مسوول اردو بودم بلند گفتم: بچه‌ها برا ناهار هيزم مي‌خواهيم هر كدوممون به يه طرفي رفتيم تا هيزم جمع كنيم. چندتا جمع نكرده بودم كه اونطرفتر ميثم و ديدم، به دقت نگاش كردم. بياد روزهاي سرد افتادم كه پشت كلاس شاخ و برگا رو مي‌سوزونديم و آتش علم مي‌كرديم. نزديكش رفتم انگار ميثم هم مي‌خواست همينو بگه. خيلي آروم خنديد و خودشو عقب كشيد. بلند گفت: طياره، قاسم طياره!! بعد فرار كرد منم به ياد اون روزا دنبالش دويدم. توي دويدن هيزم‌ها رو پرت مي‌كردم. شور و حال نوجواني جلو چشمام بود و ولم نمي‌كرد مثل اون سالهاي توي حياط مدرسه، توي خيابون جلوي مدرسه ايرانيان ، هيكلم سنگين بود و نمي‌تونستم خودم رو بهش برسونم سنگي از روي زمين برداشتم بطرفش پرت كردم اما خيلي از من دور شده بود. جلوتر رفتم از ميثم خبري نبود. صداش كردم اما اثري ازش نبود. از ناراحتي نزديك بود سكته كنم ميثم از ارتفاع صخره و از چند متري افتاده بود پايين. به هر زحمتي بود خودمو بهش رسوندم صداش كردم: ميثم ميثم تكون نمي‌خورد فكر كردم بازي در مي‌آره. رو بدنش اثري از زخم نبود. داشت گريه‌ام مي‌گرفت بلند داد زدم محمدرضا بچه‌ها بياين! بياين! بلندش كردم و انداختم رو كولم نفس نفس مي‌زدم بچه‌ها رسيدن و با ترس و لرز ميثم عزيزم رو بالا كشيديم. خودم كه ناي رفتن نداشتم به صديق گفتم ماشين و بياره نزديكتر. خيلي زود اونو به نزديكترين بيمارستان رسونديم. پزشك اورژانس به ما گفت:
سرش به صخره برخورد كرده و چند روز بايد اونجا باشه و بعدش هم فرستادنش تو I.C.U و بستريش كرد. هر سه تايي‌مون داشتيم گريه مي‌كرديم. بعد از ظهر شده بود ميثم بعد از 19 روز بستري تو بيمارستان مُرد. شايد اگر رضايت همسر و پدر ميثم نبود الان بايد زندان بودم قيافش هنوز جلوي چشمام هست.

شکسته عینک
شعری از مصطفی کارگر
دوس دارم ببينمت وقتي داري گر مي‌گيري
شعله شعله تو خودت مي سوزي و هي مي‌ميري
بخدا ديدنيه جشن سكوت و آه و درد
دوس دارم تو هم بدوني كه كارات با من چه كرد
اگه از روي دلت پرده عشقو بردارن
يه گوشه مي افتي و ديگه كنارت مي ذارن
يه عروسك جاش كجاس؟ آغوش گرم بچه‌ها
وقتي هم خسته بشه تو آشغالي! پس توكجا؟
يه روزي مياد كه دست آدما كارا مي‌شن
نوراي قشنگ و سرخ حقيقت پيدا مي شن
ديگه از دست لطيف ابرا كار بر نمياد
از تو آستين خدا پرنده آب و دون مي‌خواد
ديگه هيچ دلي هواي باغ و بارون نكنه
تا دم صبحي كه شمشير، هوس خون نكنه
دل آدما لطيفه عين لبخند يه گل
كه برات پل مي زنه مي بردت اونور پل
اونور پل همه آدما بزرگن بخدا
اينور پل بعضيا شبيه گرگن بخدا
كاشكي بعضيا فقط گرگ بيابوني باشن
كه گلو مي‌درن و روي خاكا خون مي‌پاشن
زخم بازي توي صحرا مال فرم شادي‌هاس
بوي نفرت نميدن هميشه پاك و بي‌رياس
ولي گرگاي خيابوني حاليشون نميشه
كه شكار فقط بايد باشه توي دشت و بيشه
گرگاي بيابوني بعضي چيزا رو بلدن
گرگاي خيابوني تو امتحان شون ردن
گرگاي بيابوني قانون كارو مي‌دونن
گرگاي خيابوني پشت ظواهر مي‌مونن
گرگاي بيابوني وحشي وحشي‌ان ولي
گرگاي خيابوني جا مي‌گيرن رو صندلي
گرگاي بيابوني خيره نمي‌شن به شكار
گرگاي خيابوني هيزي دارن محل كار
گرگاي بيابوني تو دنياي وحشي خوبن
گرگاي خيابوني با مكر و حيله محبوبن
گرگاي بيابوني رفتاراشون غريزيه
گرگاي خيابوني نگاهشون يه چيزيه!
بخدا بايستي پيشوني گرگ رو ماچ كنيم
كه تو دنياي خودش رفيقه با سنگ و نسيم
گرگاي وحشي اگه مشق توحّشي دارن
بعضيا تو حس‌شون شوق آدم‌كشي دارن
بيچاره! خيال نكن مردي تو زوره جلو خلق
اگه وقتش برسه، خنجرا تيزن واسه حلق
اين روزا خيلي داري به اعتبارت مي‌نازي
به غرور و حرف و كار و بارت مي‌نازي
كي ميگه بازوي اين و اون ضعيفه؟ اخوي!
مثل چشمات شيشه عينكت كثيفه اخوي!
اگه راس راسي دلت قرصه و خيلي محكمه
دود آه اين و اون خيلي لطيفه اخوي!
تو كه با ادا و اطوار خودتو جا مي‌زني
خودتو لو ميدي، دل فقط شريفه اخوي!
تو كلاس بي‌كلاسي ثبت نام كن كه خدا
عاشق دلاي خالص و نظيفه اخوي!
تا حالا شيطونو بوس دادي توي آينه يا نه؟
تپله هيكلش و برات حريفه اخوي!
جلوي پاتو بپا يه وخت نيفتي تو خاكي
آدمي به ماشين و كتاب و كيفه اخوي!
يه سوال ازت دارم: اگه تو خواب خواب ببيني
رو لپات جاي يه‌بوسه‌‌ي خفيفه اخوي!
دوس داري بوسه‌ي حور باشه يا جاني شرور
كه يه جور علامته عين لطيفه اخوي؟!
اخوي! خوابي! بخواب تا خواب خوب خوب ببيني
تو خيال خام خود جمال محبوب ببيني
ولي من بهت ميگم: بوسه علامته فقط
كه با يه بوسه به اونجا مي رسي آخر خط
كه ديگه آخر خط برات فقط جهنمه
البته براي تو صدتا جهنم هم كمه
8/8/85

پیک نیک – گذری بر تکنیک‌های ادبی
محمد خواجه‌پور

استفاده از هجاهای کوتاه در ابتدای سطر و مصراع ریتم شعر را تند می‌کند و امکان مکث و تامل را از خواننده می‌گیرد. در شعر کلاسیک ما این مساله بسیار مشخص است.
دوبیتی و رباعی تفاوت‌های زیادی با هم دارند اما ساده‌ترین راه تشخیص لفظی این است که رباعی با هجای بلند و دوبیتی با هجای کوتاه آغاز می‌شود این مساله پی‌امدهایی هم دارد. هجاهای کوتاه به همراه وزن رباعی باعث می‌شود که با شعری سنگین و معمولاً متفکرانه روبه‌رو باشیم. اما دوبیتی شعری روان و ریتمیک است.
این مساله در شعر مدرن نیز مطرح است. تراکم مصوت‌های کوتاه باعث می‌شود ریتم شعر هر چه سریع‌تر افزایش یابد. اما تراکم زیاد مصوت‌های بلند شامل آ، ای و او باعث مکث‌های درونی در شعر و امکان توقف و اگر خواننده بخواهد تفکر را فراهم می‌کند.

سیری در سرزمین نور
قسمت اول سفرنامه حج جواد راهپیما
• روز شنبه تاريخ 19/4/1378 كم‌كم به پايان مي‌رسيد ثانيه‌هاي شهر گراش مثل دريا، موج مي‌زدند و به سوي ساحل ساعت‌ها پيش مي‌رفتند و هر لحظه سرور وصال حضرت ايزدي حس درونم را به وجد مي‌آورد و مرا مدهوش جمال يار مي‌ساخت. چشمان بدرقه كنندگان به تيك تاك ساعت دوخته شده بود تا اينكه ساعت 10:45 شب فرا رسيد لحظه هجران و وصال. لحظه هجرت از خويشتن و پيوستن به صاحب تن. اشكهاي حلقه حلقه شده مادر بزرگم زنجيروار به گردنم افتاده بودند. بدرود كردم و چشمها بدرقه راهم شد. اما از ميان آن همه چشم، نگاهي بود كه خيره خيره مرا مي‌پائيد و حضورم را عاشقانه حس مي‌كرد بعد از ماهها فراق به وصال رسيده بود و بيدرنگ به فراق باز مي‌گشت ولي اميد وصالي كه در فراق است او را نوازش مي‌داد و به آينده‌اي روشن اميدوار بود به همين جهت از چشمانش درس زندگي آموختم و از نگاهش موسيقي سبز عشق را زمزمه كردم به هر حال رفتم و ماند با كوله باري از چشم انتظاري. ساعت 11 شب به همراه برادرم با اتوبوس از گراش به سمت شيراز حركت كرديم.
• تقريباً ساعت 5 بامداد روز يكشنبه تاريخ 20/4/1378 بود كه در شهر بيدزرد نزديكي‌هاي شيراز اتوبوس در كنار مسجدي توقف كرد و مسافران جهت اداي فريضه الهي نماز صبح را خواندند و اتوبوس دوباره به سمت شيراز حركت كرد ساعت 6 بامداد به ترمينال شهيد كارانديش شيراز رسيديم و من و برادرم به سمت خانه‌مان در چهارراه ادبيات حركت كرديم سپس به سوي فرودگاه بين المللي شهيد دستغيب شيراز رفتيم و از برادرم خداحافظي كردم و به مقصد تهران پايتخت آريائيان پرواز كردم. ظهر بود و هواي تهران مطلوب. سينه‌ام سرشار سبز بودن بود و نگاهم ترانه رسيدن را مي‌سرود. ا... اكبر اولين تجسمي بود كه بر دلهاي گره خورده در زلفان حضرت يار جلوه‌گري مي‌كرد و نماز عاشقان را ستايش مي‌نمود و گذاردم آنچنان كه در توانم بود به همسفرانم كه رسيدم در جستجوي تماشاگه‌اي برآمديم كه بتوانيم بازي دربي مورد علاقه‌مان را نظاره كنيم و چنان شد كه خون بر آسمان پيروز گشت و قهرماني جام حذفي را جشن گرفت. برگشتيم در حاليكه كه آسمان فرودگاه مهرآباد پايتخت عزادار شده بود چه مي‌توان كرد تقدير بود و سرنوشت كه جز هواي دايره‌اي هيچ كس جرات رقم زدنش را نداشت و خورد چنان كه بايد مي‌خورد حدود ساعت 10 چادري بود كه با دورگويي مطمئن با صفابخشان چشمه احساس دورگويي نمودم در حاليكه لبريز از سرور حضور بودم به همراه كاروان ساعت 30 :11 شب توسط ايرباس برفراز دلها به سوي كعبه به پرواز در آمديم و با دلي سرشار از زمزمه‌هاي دوستي ترانه وصال را مي‌چشيديم آري شبي بود به ياد ماندني شبي بود كه دلهاي هزاران عاشق دور مانده از وصال معشوق به سوي كاشانه اصلي‌شان باز مي‌گشتند « كل شيء يرجوا الي اصله ».

هیچ نظری موجود نیست: