آن مرد با اسب
شعری از اسماعیل فقیهی
شعری از اسماعیل فقیهی
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
پای خسته اسب
دل مرده مرد
شهر دور دور
فراری از طاعون
خیالی پوچ
دهانی تلخ
* * *
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
نه هدیهای برای کسی
نه چشم کسی برای او
نعش کشان اسب میرود
پشت به بادی که او را میخواند به شهر قدیم
برگرد! برگرد!
* * *
اسب ابلق با سواری مرده
پای کشان... خون ریزان...
سرابی از مادیانی سرخ
در آسمان غروب
رو بر میگرداند
خیالی از شیههای در دل
آرام دم فرو میکشد
* * *
سایهای از اسب ابلقی مرده
افتاده در کنار مردی مرده
ردپایی از خونی سیاه و مرده
از شهر قدیم با مردمانی پیشترها مرده
تا بیابانی دور
* * *
مهتاب همه جا یکسان میتابد
مرده بر اسب ابلقش
پای خسته اسب
دل مرده مرد
شهر دور دور
فراری از طاعون
خیالی پوچ
دهانی تلخ
* * *
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
نه هدیهای برای کسی
نه چشم کسی برای او
نعش کشان اسب میرود
پشت به بادی که او را میخواند به شهر قدیم
برگرد! برگرد!
* * *
اسب ابلق با سواری مرده
پای کشان... خون ریزان...
سرابی از مادیانی سرخ
در آسمان غروب
رو بر میگرداند
خیالی از شیههای در دل
آرام دم فرو میکشد
* * *
سایهای از اسب ابلقی مرده
افتاده در کنار مردی مرده
ردپایی از خونی سیاه و مرده
از شهر قدیم با مردمانی پیشترها مرده
تا بیابانی دور
* * *
مهتاب همه جا یکسان میتابد
شطینت خیلی عزیزه
شعری از مصطفی کارگر (طوطی جنوب)
اين روزا دلي که پاکه واسه زير بشکه خوبه
شيطنت خيلي عزيزه روراستي جاش ته جوبه
يه دروغ بگي هزارتا منفعت ميره تو جيبت
ولي حيف که کرمو ميشه صندوقاي سرخ سيبت
ديگه امضاها دروغه همه تشنهي مقامان
با هزار فيس و افاده بندهي مقام و نامان
سادهي ساده بخنديم به همه غماي دنيا
شاديا خوب و قشنگن وسط بلاي دنيا
من و تو تو اين زمونه يکيمون بديم يکي خوب
آدما عجيب غريبن يکي منفور يکي محبوب
طبق فرمودهي رهبر تو ادارهها فساده
آدماي چنتا شغلي توي مملکت زياده
هيچ کسي مثل کسي نيس يکي گرگه يکي حوره
تو آپارتمان محشر گدا و رييس يه جوره
9/12/85
شيطنت خيلي عزيزه روراستي جاش ته جوبه
يه دروغ بگي هزارتا منفعت ميره تو جيبت
ولي حيف که کرمو ميشه صندوقاي سرخ سيبت
ديگه امضاها دروغه همه تشنهي مقامان
با هزار فيس و افاده بندهي مقام و نامان
سادهي ساده بخنديم به همه غماي دنيا
شاديا خوب و قشنگن وسط بلاي دنيا
من و تو تو اين زمونه يکيمون بديم يکي خوب
آدما عجيب غريبن يکي منفور يکي محبوب
طبق فرمودهي رهبر تو ادارهها فساده
آدماي چنتا شغلي توي مملکت زياده
هيچ کسي مثل کسي نيس يکي گرگه يکي حوره
تو آپارتمان محشر گدا و رييس يه جوره
9/12/85
آینه
شعری از سمیه کشوری
شعری از سمیه کشوری
من تصويري از
معکوس شده ي
يک آينه ي بي غبارم
در پس سجاده ي
هزاران نقش خودم
در نگاه تبدار آينه ها
به نکوهش صداي آينه فکر مي کنم
سراب است
آنچه در دوردستها مي بينم
قرار نيست اتفاقي بيفتد
من تصويري از
ابتداي گذشته
و انتهاي آينده اي
مبهمم
قرار نيست بمانم
و نمي مانم
به فردا فکر مي کنم
و در ديروز مي مانم
من زندگي نمي کنم
مي جنگم
هر روز ، هر لحظه ، هر ثانيه
با خودم
با همه
سراب است
دنياي فردا
دنياي ديروز
به آينه فکر مي کنم
خودم را درونش مي بينم
پچ پچ ها شروع مي شود
مغشوش است افکارم
چشمان بستهام متحرکند
و حقيقتي که ناگفته تلخ است
قرار نيست اتفاقي بيفتد
معکوس شده ي
يک آينه ي بي غبارم
در پس سجاده ي
هزاران نقش خودم
در نگاه تبدار آينه ها
به نکوهش صداي آينه فکر مي کنم
سراب است
آنچه در دوردستها مي بينم
قرار نيست اتفاقي بيفتد
من تصويري از
ابتداي گذشته
و انتهاي آينده اي
مبهمم
قرار نيست بمانم
و نمي مانم
به فردا فکر مي کنم
و در ديروز مي مانم
من زندگي نمي کنم
مي جنگم
هر روز ، هر لحظه ، هر ثانيه
با خودم
با همه
سراب است
دنياي فردا
دنياي ديروز
به آينه فکر مي کنم
خودم را درونش مي بينم
پچ پچ ها شروع مي شود
مغشوش است افکارم
چشمان بستهام متحرکند
و حقيقتي که ناگفته تلخ است
قرار نيست اتفاقي بيفتد
بی رهگذر
شعری از حجت عابدی
آخرین خداحافظی را فراموش نخواهم کرد
انگاه که
اشکهای سرد بیابان
نظاره کر بود
و لبهایت
بر جاده بی پایان
و بی رهگذر
بوسه میزد فراموش نخواهم کرد
انگاه که
اشکهای سرد بیابان
نظاره کر بود
و لبهایت
بر جاده بی پایان
و بی رهگذر
بوسه میزد فراموش نخواهم کرد
سیری در سرزمین نور
قسمت دهم سفرنامه حج جواد راهپیما
• از كنار مرقد مطهر رسول گرامي (ص) كه عبور كرديم درّ درياي عاشقان شروع به باريدن كرد آتشي در دلهايمان شعلهور شد و شمع وجودمان را آب كرد سوزناكترين لحظات عمرمان سپري ميشد و نور به اعزا نشسته بود تا اينكه در مسجد مقدس شجره كه ميقاد نام ديگر آن بود رسيديم غسل احرام عمره مفرده را انجام داديم و جهت دو ركعت نماز تحيت آماده شديم بعد از نماز تحيت نماز مغرب را با جماعت مسلمانان خوانديم و عشاء را با جماعت شيعيان ادا نموديم و ستارههاي آبي بودن ما را نظاره ميكردند سپس با همكاري روحاني كاروانمان تلبيه گفتيم و محرم شديم «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و نعمه لك و الملك لا شريك لك لبيك» و سه بار اين تلبيه را تكرار كرديم. سپس به سوي نقل الجماعي حركت كرديم و با آن به سمت مكه معظمه به راه افتاديم. هوا چادري بود. رئيس كاروانمان گفت كه بايد هرچه سريعتر حركت كنيم تا قبل از اذان صبح به مكه برسيم و بتوانيم اعمالمان را با خيال راحت انجام دهيم و نماز صبح را با جماعت مسلمانان بخوانيم همچنين از اعمالي كه احرام را باطل ميكرد پرهيز ميكرديم تا با ضميري پاك وارد مكه مكرمه شويم.
شام را در نقل الجماعي خورديم و چه صفايي داشت در لباس احرام شام خوردن هرچه از مدينه منوره دورتر ميشديم به مكه معظمه نزديكتر ميشديم تا اينكه انوار شريف حضرت احديت چشمهايمان را جلاي ديگر بخشيد. آري شكوه و عظمت منارههاي بيت ا... الحرام هر مفتون مهجوري را شگفت زده ميكرده و هر گداي مظلومي را شيفته خود ميساخت منارههاي بلند شهر مكه همچون منارههاي شهر مدينه زيبا بودند و از آنها نور تلالو ميكرد.
شام را در نقل الجماعي خورديم و چه صفايي داشت در لباس احرام شام خوردن هرچه از مدينه منوره دورتر ميشديم به مكه معظمه نزديكتر ميشديم تا اينكه انوار شريف حضرت احديت چشمهايمان را جلاي ديگر بخشيد. آري شكوه و عظمت منارههاي بيت ا... الحرام هر مفتون مهجوري را شگفت زده ميكرده و هر گداي مظلومي را شيفته خود ميساخت منارههاي بلند شهر مكه همچون منارههاي شهر مدينه زيبا بودند و از آنها نور تلالو ميكرد.
۱ نظر:
ba salam
man chetori mitonam vaseh in blog shoma sher send konam ke bezarin to blogeton????
lotfan ke in mail javab bedin
(morti3767@yahoo.com)
ارسال یک نظر