۱/۰۳/۱۳۸۶

الف 315

ایستادن، نشستن، خوابیدن
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
فکر می‌کنی قرار است چیز خاصی عوض بشود. می‌دانی روزها بر همان مدار خواهد چرخید و باز اصرار می‌کنی که چیزی عوض خواهد شد.
بیل را بر می‌داری و باغچه ذهن را هی زیر و رو می‌کنی. ریشه‌هایی را می‌جویی که می‌دانی بسیار سال است خشکیده و از آن شادی نمی‌روید. و این باید غمگین‌ات کند. یک حس دوگانه از این گرد و غبار فراموشی بر همه چیز نشسته. و انگار این سرنوشت محتوم همه است. فکر می‌کنی باید دلگیر شوی.
آنقدر روزهای پیشین را در شعرها، داستان‌‌ها و یادداشت‌ها پس و پیش کرده‌ای که نمی‌دانی باید به چه چیز تازه اشاره کنی که تو را نشان بدهد. تو را نشان بدهد به مردمی که نظاره‌ات می‌کنند. به مردمی که در یک رسم گیر کرده‌اند که باید به تو شادباش بگویند و باید بخندند اگر خستگی این همه راه نرفته بگذارد.
کودکی‌ یک شورِ حالا فراموش شده بود. نه نوستالژیای قشنگی که با یاد آن شب سیاهی در نوجوانی رنگ بگیرد و در میان‌سالی شعری از آن بروید. نه افتخاری که بشود مغرورانه با آن سینه سپر کرد. چیزهایی را نگه داشته‌ای که برای خودت زیباست. این که کلاس اول وقتی در بیستمین املا نوزده گرفتی چقدر گریه‌ کردی. این که کلاس سوم ابتدایی را بی‌خیالش شدی و می‌خواستی سریع‌تر به پیش بروی. این که از همان موقع مرض خاطره‌دار شدن را داشتی و ازمعلم‌هایت نوشته‌ای و هنوز هم همان مرض را داری و همان برگه بد خط را «خانم سارافزون معلم خوبی است»
نمی‌دانی از کجا ریشه گرفته است. دیگران می‌گویند آن مرد، آن زن، آن بزرگ من را متحول کرد. و تو تلخی خارهایت را از یک خشکی بی بدیل گرفته‌ای. رویدن در یک شوره‌زار. شوره‌زاری که همچنان به آن دلخوش کرده‌ای و هیچ دلخور نیستی که در اینجایی. اینجا خانه توست و ممکن بود هر جای دیگری، هر ویران‌سرای دیگری خانه تو بود.
و حالا در این خشکی آن طراوات کم‌کم بخار شده است و از تو یک جرثومه از تلخی مانده است. چون درختی که در بادها رقصیده و رقصیده و حالا بی برگ و بار، لخت و عور ایستاده که تماشایش کنند. نمی‌هراسد از زشتی خود در نگاه دیگران. نمی‌هراسد از این که دوباره بادی بیاید و بی برگ برقصد. نمی‌هراسد و ترک‌هاش لبخند تلخی است به سبزه‌های تازه رسته. نمی‌هراسد از پیر شدنی که شده است.
بی مخاطب می‌نویسم نه این که کسی نمی‌باشد که بشنودم نه این که تنها باشم. بلکه تنهایی را خاک کرده‌ام. فقط در کنار آدم‌هایی بوده‌ام که توانسته‌ام محترم بدارم‌شان و دوست بدارم بی واژه. با لبخندهاشان خندیده‌ام و با گریه‌هاشان سکوت کرده‌ام. سعی کرده‌ام فهمیده‌امشان و گاه فکر کرده‌اند چه گیاه چموشی. از کوچک‌ترین دلخوشی سرمست شده‌ام از کوچک‌ترین لذت. و خندیده‌ام و خندانده‌ام و به آنچه بوده‌ام فکر کرده‌ام و زجر کشیده‌ام و لذت برده‌ام و شادمانه این راه آمده را نگاه می‌کنم و نمی‌خواهم برگردم.
دور می‌ریزم و دوباره شکوفه می‌زنم. می‌دانم نمی‌شود. خستگی‌هایم را از دوش این همه سال بر می‌دارم. می‌دانم نمی‌شود. تمام روزها تمام ساعت‌ها را می‌دهم که ساعتی برای خودم باشد. می‌دانم نمی‌شود.
سلام! ظهر که از خواب بیدار شوم. می‌بینم خودم هستم. هنوز خودم هستم و او که خودش است و کنار من است.
محمد خواجه‌پور. 24/12/85

مرا با خود ببر
شعری از نرگس دادوند
دستهايم خالي ست
تمناي مرا ببين !
مرا با خود ببر !
دلم تنگ است
هوايي شده ،
سخت گرفته ...
از سرزمين قلبهاي پوچ وتو خالي
از خلايقي که فکرهاشان بوي پول وغرور مي دهد
چهره هاشان نمايانگر ريا وغرور است
مرابا خود ببر !
سوي آب ،
آفتاب ،
پاکي وزيبايي ،
سوي محفلي که بي ريا باشد ،
محفلي که باصداي عشق ومحبت آشنا ست ،
محفلي که پر شده از بوي خدا....
خدايي که هرلحظه با او بودن آرامش است
مرا باخود ببر !
به سرزمين سکوت وخالي از نيرنگ
رهايم ساز، از اين سرزمين پول پرست وخالي از معنويات
مرا باخود ببر!
آی آدم‌ها
شعر از سهیلا جمالی
آي آدمها كه شاديد
مگر نمي بينيد،آن طرف تر
مردي گريه مي كند
زخم خورده و مرهمي مي خواهد
آي آدمها
آه،مگر نمي دانيد
غرورش زنگار گرفته؟
نامردي بي مروت
قلبش را
خال گرفته؟
آي آدمها!
آي آدها شما ديگر چرا؟
ببينيدش
سرش را پايين گرفته
دستش را بالا
آي آدمها كه مدعي حقوق بشريد
او كمك مي خواهد
كدام يك حاضريد
گوشي شويد برايش
آي آدمهاي راحت طلب
بپاخيزيد
آن طرف تر
آن مرد گريان و تنها
شما را بي صدا
ندا مي دهد
آي آدمها ببينيد
آن مرد زخم خورده
آن غرور زنگار گرفته
آن سر پايين و دستان بالا
لااله الا الله
اين هم از آدمهاي حالا
عشق حسینی
شعری از حبیبه بخشی
كربلا يَعنهِ حسين سرش از عشق
كربلا يعنه فرات.دجله.دمشق
اي خدا اَنكه ابوالفضل تشنه وا
اِسكهِ اندازه‌ي اي صبر اُشنِوا
اي خدا اِسكه حسين ياريش نِكِه
حتي يك ذره، وفاداريش نِكِه
دنيا اي تَرَمِندسون اي خدا
اي هَمَه ظلم و جفا بَرتِه كُدا
اي خدا دنيا چه تَهري وابُزن
بعضي آدَمِن و بعضي چُن بُزن
اَنيا كه فكر اَكنن خيلي خشن
نادَنِن كه جاش تِكِ غرق تَشِن
اي خدا يا غيرت مردي كوچو
طاقت هرغصه و دردي كوچو
تِكِ دنيا بِشتَرُش مرد اُمندِي
آدمياش طاقت درد اُمنِدي
هركه اَم يك ذره درد اُشكَشي
اَكهِ جوم واسه خدا يا زِيتَري
طاقت هيچ دردي اُمنيستِن خدا
مَهزِ چه درد اُتفِرِستا بَرِما
اي خدا درد مَهزِ امتحان اَتِش
وَله باز شكرُت خدا خيلي خَشش
دِگَرَم خَشي اَتش بَرِ امتحان
كه چه تَهرِني بِخرِنيك لقمه نان
آيا شكرگذار نعمتُت اَبِن
يا فقط بِخرِ نو يك جا آخَتِن
چه ابي كُلِ جوون حسيني وا
هَمَشو راه امام خميني وا
وَله دنياش، دنياي نامردي‌اِن
دنياي مكر و فريب و سردي‌اِن
18/11/85
برای اولین بار
شعری از اعظم سعیدی
براي اولين بار
قرار است شعر بگويم
اما نمي‌دانم از چه؟
...از كوه، از دشت يا ياس‌هاي كبود
فقط مي‌دانم بايد شعر بگويم
پس مي‌گويم از ياس‌هاي كبود باغچه‌ي مادربزرگ
قرار است اشك بريزم
اما نمي‌دانم بهر چه؟
بهر غم يا شادي
فقط مي‌دانم اكنون در حال گريه كردنم
پس مي‌گويم براي بال‌هاي شكسته‌ي گنجشكك آرزو
قرار است راهي غربت شوم
نمي‌دانم كجا،تا كي،براي چه؟
فقط مي‌دانم مي‌روم
پس مي‌روم بي‌آنكه به فكر غربت چشمان خاكستري تو باشم
قرار است بميرم
نمي‌دانم چرا؟شايد خطا كردم
فقط مي‌دانم دو سه روزي بيش نيستم
پس مي‌ميرم و حسرت با تو بودن را نيز با خود مي‌برم

قرار بود شعر بگويم
قرار بود گريه كنم
قرار بود بروم و قرار بود...
و بعد از اين همه...
كسي از راه رسيد و گفت:
و قرار بود بميري!!!..
و من حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد
غریبه
شعری از هدی موغلی
اي غريبه، اي ناشناس خواستني
تو آرزوي لحظه‌ي دل‌بستني

اومدي به شهر چشام مثل بارون
تو چه زيبا با صداقت شدي مهمون

توي قلبم عشق پاكو كردي ترسيم
اي غريبه، اين تروونه به تو تقديم

اي غريبه با من بمون
آهنگ يه آوازم بده
با حرفاي خوب و قشنگ
نغمه به اين سازم بده

اگه خواستي هديه بدي
يه دل همرازم بده
تو آسمون آرزو
با عشق پروازم بده

اي نازنين تو شهر عشق
يه قصر آبادم بده
دستي به كش به حرف من
شوري به فريادم بده

آهسته و يواش يواش
وابستنُ يادم بده
اگه نخواستي تو منو
اونوقت تو بربادم بده
من-تو
شعری از سمیه کشوری
من
در جفت گيري لحظه ها
به دنيا آمده ام
حادثه اي بي نظير
با اسمي بي نام
و شهري
در ناکجا آباد
اصلييتم همين
کارم
کاشتن رز سفيد
روي خاکهاي بي جان
تا طراوتي دوباره
نگاهم پروانه اي
پروازم پرستويي
-
تو
از هبوط حادثه اي نا بهنگام
در لحظه اي نا فرجام
پا به اين کره ي بي نهايت وسيع
و به ظاهر زيبا
که به اندازه ي تو حقير است
گذاشتي
نامت زالو
که مي مکي تمام وجود اين درخت سبز را
کاش
زالو اي بودي
که مي مکيدي تمام اهريمن هاي وجودم را
در تالاب نگاهم
يک نيلوفر مرده اي
من ناسي تمام لحظه هايم
که تراکم غم را حس مي کند
تو چون سمندري
که خاموش مي کني
آتش عشق را
در مقبره ي قلبم
تو ملعبه ي دست هاي مني
ساعت که چهار شد
چهار بار نواخت
دنگ
دنگ
دنگ
دنگ
من تابوت روحت را
به گورستان زنده ها مي برم
شلیک خنده
معرفی کتاب «رفاقت به سبک تانک» از مصطفی کارگر
يادداشتي روي مجموعه داستان رفاقت به سبک تانک/ داوود اميريان/ انتشارات سوره مهر/ چاپ دوم 1384
وقتي کتابي را در دست بگيري که در قطع خشتي باشد و توي تمام صفحاتش يک عکس نقاشي کرده باشند و فونت کلماتش هم درشت باشد، خيلي هوايي مي‌شوي که ببيني چگونه کتابي هست. تازه گوشه‌ي بالاي سمت چپش توي يک دايره عنوان کتابهاي طلايي رويش نقش بسته باشد و برنده جايزه بهترين کتاب دفاع مقدس بخش کودک و نوجوان سال 83 را هم يدک بکشد، براي زيادشدن شوق به خواندنش بس است. وقتي نويسنده‌اش، نويسنده‌ي کتاب «خداحافظ کرخه» باشد – حتي اگر آن را نخوانده باشي و فقط نقدها و تعريفهايش را خوانده باشي – و بداني داوود اميريان است که باز در حوزه ادبيات پايداري نوشته آنهم به صورت طنز،‌ ديگر هيچ دليلي نمي‌ماند براي نخواندنش. اسمش که ديگر طنز بودن کتاب را داد مي‌زند: رفاقت به سبک تانک. چهل و هشت داستان طنز در صد و دوازده صفحه. با کلي نقاشي کاريکاتوري.
اميريان اين داستان‌ها را بر اساس خاطرات دفاع مقدس نوشته است. اکثر داستان‌ها در حد دو صفحه و کمتر است. زبان طنز و خودماني کتاب، چنان خواننده را درگير خود مي‌کند و با خود همراه مي‌کند که با تمام شدن هر قسمت انگار هنوز مي‌خواهي لبخندت تمام نشود. اشاره به شوخي‌ها و اذيت‌ها و تکيه‌کلام‌هاي موجود بين رزمنده‌هاي جبهه از نکات قابل توجهي است که مشخص مي‌کند نويسنده درصدد توليد طنز نبوده است. بلکه تنها به روايت لحظات شادمانه و تفريح‌گونه‌ي حتي حين درگيري پرداخته است. به طوري که بارها در تنهايي خودت بلند بلند خنديده‌اي و دوباره...
داوود اميريان 10 سال بيشتر از خودت بزرگتر نيست. لحن پر از شيطنت داستان و روحيه‌ي جوان نويسنده خيلي به صميميت کتاب و دلنشيني آن کمک کرده بود
22/12/1385
شام تار
نوشته‌ای از ابراهیم اسدی
کم کم آب چاهي که وسط يه دشت بزرگ قرار داشت و دور تا دور آن را سيمهاي خاردار گرفته بودند مي خواست سرازير شود.کسي نمي دانست در اين قحطي چطور چاه پر از آب شده بود!شايد بخاطر غم و غصه ايي بود که در دل چشم خود داشت.آسمانرا نيز کم کم شرم فرا گرفته بود و خجالت ميکشيد که او را سيراب نکند و شايدديگر از فردا نمي توانست به نگاه چشمه زل بزند و بخاطر همين بود که او را پر از آب کرده بود تا با همان زباني که مثل تير کشيدن مغز انسان هست و گوش هر کسي را کرد ميکند بگويد:چاه من خسيس نيستم.من سخاوت دارم ديگرهيچ وقت رويت را از من برنگردان.حال که چاه از اين حرفهاي آسمان بغض گلويش را پر کرده بود و از اينکه اين همه سال غم بي آبي را در درون خود جاي داده بود ديگر داشت کم کم شکاف بر ميداشت به نحوي که انگار مي خواست بترکد يا منفجر شود.و کم کم قطره هاي اشکي که سرازير ميشد به سيل تبديل ميگشت و از چاه سرازير ميشد.انگار بدنيوسيله مي خواست بگويد:آسمان آب برايم يادآور لحظه ي لطيف با تو بودنه و زلالي آب به معناي آخرين پناه واسه بودن من.خلاصه نمي دانم شايد هم از شادي زياد بود که مي خواست اينطور با جاري کردن قطرات اشک خودم زمينهاي اطراف خود که از عطش له له مي زدند رو کمي سيراب کند.
در همين حال بودم که روي تخت خود نشسته بودم همان که تا رويش مي نشستم و دراز ميکشيدم صداي گوش خراشش آتاق را پر ميکرد ولي لذتش به اين بود که هنوز هم منو به بالا و پايين مي برد.بلند شدم کمي به در و ديوار زل زدم و بعد به سقف اتاق نگاه کردم.از بي خوابي پنجره اتاق را باز کردم نسيم خنکي از لا به لاي پيچکهايي که به دور نرده هاي بالکن اتاقم گره خورده بودند به صورتم وزيد و برخورد ملايمي با مژه هايم داشت.ولي بخاطر سرد بودنش چشمهايم را براي لحظه ايي بستم.نگاهم در آن سکوت رفت به سمت آسماني که در آن شب , پر از الماسهاي براق شده بود که همه آنها آن شب ميخنديدن و آنها هم از اينکه چاه غصه هايي که در دلش مانده بود را بالاخره خالي کرده بود شاداب بودند. ولي ماه آن شب يه جور ديگه بود و حال و هوايي ديگر داشت انگار هر چقدر چاه سبک شده بود به آسمان اضاف شده بود و چهره اش از هميشه سنگين و خسته تر به نظر مي آمد,طفلک چقدر دلش گرفته بود.هنگاميکه نصف خود را از من قايم و به پشت ابر رفته بود تا من او را نبينم و پيدايش نکنم من از همين پايين يواش در گوشش گفتم:ماه جونم امشب قلکي که در عين, خودت که مي دوني در اوج تنگدستي پرش ميکردم تا سطحش کمي بالا بياد و اونو با ده تومنيهايي که ذره ذره تو زمستون سرد مامانم ميذاشت کف دستم به عنوان پول تو جيبي پر کرده بودم, اخه مي خواستم باهاشون اون جوجه هاي توپول موپول قشنگي بخرم که وقتي بين دوتا دستت ميگيريش و لمسش ميکني از ظريف بودن پرهاش تو هم دلت غش ميره اما نمي دوني اون چه حسي داره چون هيچ فضايي واسه اينکه بالهاشو تکون بده نداره انگار وسط دو ديوار با نرده هاي بلند با مفتولاهايي که اونو فشار ميدهند قرار گرفته. آن موقع هست که حس ميکند در بدترين سلول انفرادي زنداني شده که حتي مقداري دانه هم واسه ي خوردن ندارد.ولي از همه ي اينها گذشته بجاش هر بار که سکه ايي توي قلک مي انداختم و صداي قشنگ ترک و روي هم افتادن سکه ها رو ميشنيدم باز هم بهم اميد ميداد.ميخوام امشب اونو بشکنم تا بهت ثابت کنم ماه تو تنها همدم شبهاي بي کسي من هستي مي دوني مي خوام با اون پولا چيکار کنم؟مي خوام با نصفش اون نيمه نازت که پشت ابر جا گذاشتي و و باهام قهر بود رو بخرم چون من تمام ماهمو مي خوام.با بقيشم مي خوام مداد رنگي بخرم و اگر در حد توانم باشه زيباييه نازتو بکشم.
ماه منتظرم بمون فردا شب با دست پر ميام پيشت.
مجمع عمومی سیزدهم
سيزدهمين مجمع عمومي انجمن شاعران و نويسندگان گراش در تاريخ 18/12/1385 در ساعت 4:15 با حضور مسئول خانه فرهنگ جناب آقاي صلاحي و ساير اعضا در خانه فرهنگ گراش برگزار گرديد. در اين نشست روند نزولي يا صعودي الف و همچنین تشکیل انجمنی مختصص شاعران کلاسیک مورد بررسي قرار گرفت. در انتخابات اعضای گروه دبیران از میان 21 حاضر در جلسه:
آقاي محمد خواجه‌پور با 20 راي
خانم نرگس اسدي با 16 راي
خانم‌ها بخشي و نادرپور با 14 راي
و خانم نجفي با 12 راي
به عنوان هيت دبيران كار خود را آغاز نمودند!

هیچ نظری موجود نیست: