باروت
شعری از نرگس دادوند
شعری از نرگس دادوند
دشـــمن
مرده ای متحرک ،
در میـــــدان
با تکیه به سلاح ایستـــــاده است .
عشقش،
زندگی اش ،
قـــدرتش ،
خلاصه شــده در بـــــاروت است .
ایرانـــــی
بدون تر س مبـارزه می کنـــــد
مر گ بر امـــــریکا می گویـــد
عشـــــــقش خـــــــداســـت
قـــــــدرتش ایمــــان
زوربازودارد ، از نوع اخلاص
همیشه حاضـر در میـــــدان
شکست ناپذیر دربرابر دشـمن
نابود می کند
هر چیزی را جز صلاح مملکت خویش داند
پیروز و سربلند
مقاوم واستوار
می گوید :
نابود باد دشمن
نابود باد
مرده ای متحرک ،
در میـــــدان
با تکیه به سلاح ایستـــــاده است .
عشقش،
زندگی اش ،
قـــدرتش ،
خلاصه شــده در بـــــاروت است .
ایرانـــــی
بدون تر س مبـارزه می کنـــــد
مر گ بر امـــــریکا می گویـــد
عشـــــــقش خـــــــداســـت
قـــــــدرتش ایمــــان
زوربازودارد ، از نوع اخلاص
همیشه حاضـر در میـــــدان
شکست ناپذیر دربرابر دشـمن
نابود می کند
هر چیزی را جز صلاح مملکت خویش داند
پیروز و سربلند
مقاوم واستوار
می گوید :
نابود باد دشمن
نابود باد
شش رباعی
عبدالرضا آذرمینا
عبدالرضا آذرمینا
1
برای دادن مینا به دستات ساقیام من
به عشق تو در اینجا باقیام من
بگیر این جام نیلگون را ز دستم
که تا از مستیام چشمام نبستم
2
محرم آمد و یارم سیاه شد
از این رنگ رخش چون پاره ماه شد
که من پروانه و او شمع من بود
ز آه و نالهاش رنگم سیاه شد
3
دلم جانا ز هجرت گشته پرخون
به سان دوری لیلی ز مجنون
بیا تا بینمت یک بار دیگر
که چشمانم شده یک کاسهی خون
4
ز دوریت ای عزیزم من چه پیرم
که در دنیا ز تو بهتر ندیدم
به خوابم آمدی گریهکنان تو
بخند تا من تو را غمگین نبینم
5
بهار است و دلم پژمرده گشته
ز دست دوریت دل خفته گشته
بیا جانم کنار تو نشینم
که شیاد من شوم مثل گذشته
6
در این بالا نشستم من به فکرت
به یاد آن لب و ابرو و چشمات
ز برق آن لبت من را شفا ده
که تا من هم شوم قربان چشمات
عبدالرضا آذرمینا
برای دادن مینا به دستات ساقیام من
به عشق تو در اینجا باقیام من
بگیر این جام نیلگون را ز دستم
که تا از مستیام چشمام نبستم
2
محرم آمد و یارم سیاه شد
از این رنگ رخش چون پاره ماه شد
که من پروانه و او شمع من بود
ز آه و نالهاش رنگم سیاه شد
3
دلم جانا ز هجرت گشته پرخون
به سان دوری لیلی ز مجنون
بیا تا بینمت یک بار دیگر
که چشمانم شده یک کاسهی خون
4
ز دوریت ای عزیزم من چه پیرم
که در دنیا ز تو بهتر ندیدم
به خوابم آمدی گریهکنان تو
بخند تا من تو را غمگین نبینم
5
بهار است و دلم پژمرده گشته
ز دست دوریت دل خفته گشته
بیا جانم کنار تو نشینم
که شیاد من شوم مثل گذشته
6
در این بالا نشستم من به فکرت
به یاد آن لب و ابرو و چشمات
ز برق آن لبت من را شفا ده
که تا من هم شوم قربان چشمات
عبدالرضا آذرمینا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر