دو شعر از مصطفی کارگر
رباعی
بنچاق بهشت و ماندن و افسانه
لبخند ظریف و یک دل دیوانه
مشتاق زیارت و کبوتر... دریا...
ایوان طلای صحن سقاخانه
مشهد 24/5/85
شعر کوتاه
بنچاق بهشت و ماندن و افسانه
لبخند ظریف و یک دل دیوانه
مشتاق زیارت و کبوتر... دریا...
ایوان طلای صحن سقاخانه
مشهد 24/5/85
شعر کوتاه
پشت بام حرم
کلاغی دلتنگ هم
مثل من به پناه آمده است
مشهد 26/5/85
کلاغی دلتنگ هم
مثل من به پناه آمده است
مشهد 26/5/85
هشت دوبیتی از درویش پورشمسی
1
من از عشق و جدایی گلّه دارم
دگر از بیوفایی گلّه دارم
تمام دردها دارد دوایی
خدا زین بیدوایی گلّه دارم
2
در این ویران سرا بینی بدونم
غریبی بیپناه گرم جنونم
تو دیدی خندههای گریه آلود
ندیدی مرغ آلوده به خونم
3
به سیب سرخ در خلوت بگفتم
از این سرّ مگویت در شگفتم
چه دادی وعدهام ای در هیاهو
که اسرارِ تو از دشمن شنفتم
4
دمی کان مرغ پروازم ربودی
برایم نغمهی احزان سرودی
تو که آوارگی در من کشیدی
چرا دشمن خبردارش نمودی
5
اگر دستم رسد بر دامن ول
رها سازم دلم از گردن دل
بیاویزم به آن تار چلیپا
به همراهاش روم منزل به منزل
ولم سارا شد و از دست من رفت
چرا این بلبل شیرین سخن رفت
همه اندر دبی جانی گرفتند
مرا بین جان شیرینام زن تن رفت
7
چرا چوپان من گلّه رها کرد
چرا بر خود و هم ماها جفا کرد
فتاده دست قصابی سیه دل
سر و دست و دلش از ما جدا کرد
8
زبان سرخ جغد فتنهانگیز
رمانده از قفس مرغ شباویز
به غم کرده مبدل شادیام را
برون کی گرده از باغ دلانگیز
من از عشق و جدایی گلّه دارم
دگر از بیوفایی گلّه دارم
تمام دردها دارد دوایی
خدا زین بیدوایی گلّه دارم
2
در این ویران سرا بینی بدونم
غریبی بیپناه گرم جنونم
تو دیدی خندههای گریه آلود
ندیدی مرغ آلوده به خونم
3
به سیب سرخ در خلوت بگفتم
از این سرّ مگویت در شگفتم
چه دادی وعدهام ای در هیاهو
که اسرارِ تو از دشمن شنفتم
4
دمی کان مرغ پروازم ربودی
برایم نغمهی احزان سرودی
تو که آوارگی در من کشیدی
چرا دشمن خبردارش نمودی
5
اگر دستم رسد بر دامن ول
رها سازم دلم از گردن دل
بیاویزم به آن تار چلیپا
به همراهاش روم منزل به منزل
ولم سارا شد و از دست من رفت
چرا این بلبل شیرین سخن رفت
همه اندر دبی جانی گرفتند
مرا بین جان شیرینام زن تن رفت
7
چرا چوپان من گلّه رها کرد
چرا بر خود و هم ماها جفا کرد
فتاده دست قصابی سیه دل
سر و دست و دلش از ما جدا کرد
8
زبان سرخ جغد فتنهانگیز
رمانده از قفس مرغ شباویز
به غم کرده مبدل شادیام را
برون کی گرده از باغ دلانگیز
نوای ندبه
متنی از رضوان رهنورد
تقدیم به همه منتظران حضرت عشق
سلام ما بر مهدی در حین تکبیر و رکوع وسجود و قنوتش ! آه و فغان از غم فراق !
بیا که بی تو هر لحظه شعله غم وجودم بالا میگیرد و تا روز وصال من و تو چون نی مولانا مینالم و میسوزم و میسازم آخر تو از همان روزی که پای بر این وادی فانی نهادی با خود ندای امید و دلدادگی و عدالت را آوردی، آری بازویت را می گویم همانی که روی آن با کلام حق مزین شده بود :((جاء الحق و زهق الباطل ))
غیبت صغری که چون برقی در چشمان خیس عاشقانت گذشت اما امانم را بریده غیبت کبری تو، آری سرداب غیبتت را که در سامرا نظاره می کردم خود آماجی از غریبی و غربت بود میخواستم در همان لحظه در این مکان مقدس خون گریه کنم.
چه شبهای جمعهای که به یاد تو گریستم و با اشک چشمان نیمه شبم وضوی نماز فجر را ساختم و به نماز ایستادم و برای ظهور تو در قنوتم دعای فرج را زمزمه کردم و با اشک شوق دیدار تو دریایی ساخته شد که خود را درآن از هر گونه پلیدی غسل دادم تا چشمان سپیدم دوباره با نور جمالت روشن شود تا بتوانم غم جداییام را به تو بگویم . آقا جان چرا نمیآیی نکند از آمدن پشیمانی؟
نه پس وعده دیدار چه می شود؟
همانی که خداوند در قرآن حکیم به مستضعفان وعده داده ((و نرید انمن الذین استضعفوا و نجعلهم ائمه الوارثین)) چرا که بدون این وعده وعیدها زندگی در دنیایی که در آن قانون جنگل حکمفرماست محال است. بیا که شاید این دل سوخته من دوری عشق تو را باور کند غروب جمعهها دل گلگون من دوباره هوای با تو بودن به سرش میزند اما تو کجایی و من کجا؟
جمعههایی که گذشت ندبهکنان تو را صدا میزدم نمیدانم چرا این صدا انگار صدایی ماوراء طبیعت بود و انگار داشتم با این صدا پلههای گام به سوی خدا را یکی پس از دیگری میپیمودم آخه آرزوم اینه دوباره شب چهارشنبهای تو جمکرانت یا مسجد سهله باشم اینقدر زار برنم توی نماز شبم ، و صبحش دعای عهد بخونم تا یه روزی برای یه بار هم که شده طعم شیرین وصال رو بچشم.
دنیا اگه هنوز با وجود هزاران بهار از عمر خودش، اگر نه بیشتر، رنگ خستگی به خودش نگرفته به شوق دیدن تو پا برجاست. چون ما سوی میدانند که این منجی روزی از کعبه با ندای انا المهدی ذوالفقار به دست میآید و منتقم خون شهید قرآنخوان بر سر نیزه ((سیدالشهدا)) میشود و به دنبال آن حق مظلومان را از ظالمان می ستاند عجب لحظه زیبایی است این لحظه! زندگی در دنیایی با قانون مدینه فاضله افلاطون یعنی: دراین دنیا دیگر تکدیگری ، گرسنگی ، کسالت ، نمیتواند برای خود جایگاهی داشته باشد.
سلام ما بر مهدی در حین تکبیر و رکوع وسجود و قنوتش ! آه و فغان از غم فراق !
بیا که بی تو هر لحظه شعله غم وجودم بالا میگیرد و تا روز وصال من و تو چون نی مولانا مینالم و میسوزم و میسازم آخر تو از همان روزی که پای بر این وادی فانی نهادی با خود ندای امید و دلدادگی و عدالت را آوردی، آری بازویت را می گویم همانی که روی آن با کلام حق مزین شده بود :((جاء الحق و زهق الباطل ))
غیبت صغری که چون برقی در چشمان خیس عاشقانت گذشت اما امانم را بریده غیبت کبری تو، آری سرداب غیبتت را که در سامرا نظاره می کردم خود آماجی از غریبی و غربت بود میخواستم در همان لحظه در این مکان مقدس خون گریه کنم.
چه شبهای جمعهای که به یاد تو گریستم و با اشک چشمان نیمه شبم وضوی نماز فجر را ساختم و به نماز ایستادم و برای ظهور تو در قنوتم دعای فرج را زمزمه کردم و با اشک شوق دیدار تو دریایی ساخته شد که خود را درآن از هر گونه پلیدی غسل دادم تا چشمان سپیدم دوباره با نور جمالت روشن شود تا بتوانم غم جداییام را به تو بگویم . آقا جان چرا نمیآیی نکند از آمدن پشیمانی؟
نه پس وعده دیدار چه می شود؟
همانی که خداوند در قرآن حکیم به مستضعفان وعده داده ((و نرید انمن الذین استضعفوا و نجعلهم ائمه الوارثین)) چرا که بدون این وعده وعیدها زندگی در دنیایی که در آن قانون جنگل حکمفرماست محال است. بیا که شاید این دل سوخته من دوری عشق تو را باور کند غروب جمعهها دل گلگون من دوباره هوای با تو بودن به سرش میزند اما تو کجایی و من کجا؟
جمعههایی که گذشت ندبهکنان تو را صدا میزدم نمیدانم چرا این صدا انگار صدایی ماوراء طبیعت بود و انگار داشتم با این صدا پلههای گام به سوی خدا را یکی پس از دیگری میپیمودم آخه آرزوم اینه دوباره شب چهارشنبهای تو جمکرانت یا مسجد سهله باشم اینقدر زار برنم توی نماز شبم ، و صبحش دعای عهد بخونم تا یه روزی برای یه بار هم که شده طعم شیرین وصال رو بچشم.
دنیا اگه هنوز با وجود هزاران بهار از عمر خودش، اگر نه بیشتر، رنگ خستگی به خودش نگرفته به شوق دیدن تو پا برجاست. چون ما سوی میدانند که این منجی روزی از کعبه با ندای انا المهدی ذوالفقار به دست میآید و منتقم خون شهید قرآنخوان بر سر نیزه ((سیدالشهدا)) میشود و به دنبال آن حق مظلومان را از ظالمان می ستاند عجب لحظه زیبایی است این لحظه! زندگی در دنیایی با قانون مدینه فاضله افلاطون یعنی: دراین دنیا دیگر تکدیگری ، گرسنگی ، کسالت ، نمیتواند برای خود جایگاهی داشته باشد.
انتظار
شعری از مریم صادقفرد
شعری از مریم صادقفرد
تو یه روز پاییزی یه عاشق اومد کنارم
دلم رو برد با چشماش منو کرد بیقرارم
چشمای اون سیاه بود به رنگ شب آسمون
دلش بود اما بود خیلی پاک شفاف مثل بارون
منو عاشق خودش کرد دلم رو برد چه ساده
مثل یه مسافر تنها اون رو سپرد به جاده
چه گلایی کاشتم آبشون دادم با آب پاش
واسه اینکه نره از اینجا همه رو ریختم زیرپاش
اما اون نموند کنارم رفت به یه شهر غریب
اونجا که نباشه نه عاشقی نه فریب
میخوام تو گوشش بخونم دوستت دارم فرشته
اگه رو قلبمو بخونی اسم تو روش نوشته
اما اون دیگه رفته رفته به یه جای دور
پیدا کردنش چه سخته مثل امتحان کنکور
تو نامههاش گفته بود دیگه دوستم نداره
اما دل دیوونه م بازمبراش چشم انتظاره
نمیدونم اون کی میاد پایان انتظارو نمیدونم
اما تا صبح قیامت منتظرش میمونم
دلم رو برد با چشماش منو کرد بیقرارم
چشمای اون سیاه بود به رنگ شب آسمون
دلش بود اما بود خیلی پاک شفاف مثل بارون
منو عاشق خودش کرد دلم رو برد چه ساده
مثل یه مسافر تنها اون رو سپرد به جاده
چه گلایی کاشتم آبشون دادم با آب پاش
واسه اینکه نره از اینجا همه رو ریختم زیرپاش
اما اون نموند کنارم رفت به یه شهر غریب
اونجا که نباشه نه عاشقی نه فریب
میخوام تو گوشش بخونم دوستت دارم فرشته
اگه رو قلبمو بخونی اسم تو روش نوشته
اما اون دیگه رفته رفته به یه جای دور
پیدا کردنش چه سخته مثل امتحان کنکور
تو نامههاش گفته بود دیگه دوستم نداره
اما دل دیوونه م بازمبراش چشم انتظاره
نمیدونم اون کی میاد پایان انتظارو نمیدونم
اما تا صبح قیامت منتظرش میمونم
تهجد
شعری از مریم فرهادی
شعری از مریم فرهادی
آن سوتر کسی
نفرین دلگیر زمین را تعویض میکرد
در پای چلچلهای
صبح در راه است
دست تهجد لای چراغ فراموشی گیر کرده است
نفرین دلگیر زمین را تعویض میکرد
در پای چلچلهای
صبح در راه است
دست تهجد لای چراغ فراموشی گیر کرده است
راز این هفته
شعری از سارا کشوری
شعری از سارا کشوری
اسم تو گم شده بودند لابهلای حرفا
تکه پارهی اسمت رو پیدا کردم روی برفا
واسه پیدا کردن اسمت یه حروف ساده میخوام
واسه دوس داشتن تو من فقط اجازه میخوام
روزی که گوشهی چشمم به تو تقدیم کردم
روز بعد این حرفا رو چاپش تو تقویم کردم
روزای آخرو من به یاد تو
روزِ دیدارِ تو رو اون لحظه تنظیم کردم
تا دیدم قناریها دارن آواز میخونن
انگاری از چشماشون معلومه اینا یه چیزی میدونن
به چشاش خیره شدم
دیدم چه تیره ست
اون چشماش پر از اشک و به من خیره ست
تا میخواستم بیام و ازش بپرسم
از رازِ این هفته
سرش و گذاشت رو شونمو گفت
خیلی سخته ولی خوب
اون دیگه رفته
تکه پارهی اسمت رو پیدا کردم روی برفا
واسه پیدا کردن اسمت یه حروف ساده میخوام
واسه دوس داشتن تو من فقط اجازه میخوام
روزی که گوشهی چشمم به تو تقدیم کردم
روز بعد این حرفا رو چاپش تو تقویم کردم
روزای آخرو من به یاد تو
روزِ دیدارِ تو رو اون لحظه تنظیم کردم
تا دیدم قناریها دارن آواز میخونن
انگاری از چشماشون معلومه اینا یه چیزی میدونن
به چشاش خیره شدم
دیدم چه تیره ست
اون چشماش پر از اشک و به من خیره ست
تا میخواستم بیام و ازش بپرسم
از رازِ این هفته
سرش و گذاشت رو شونمو گفت
خیلی سخته ولی خوب
اون دیگه رفته
روز صد و شصت و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
دو ماه گذشت و با تو حرف نزده بودم. گرفتاري هاي اينجا و سرگرمیهايش فرصت نوشتن را گرفته بود. گفته بودم كه گاهي وقتها زير فشار و بدبختي ها خيلي بهتر نوشتهام. تا حالا كه راحتم خوب و به تو هم گاهي فكر ميكنم. چيزهاي زياد و شايد مهمیاتفاق افتاده است. اسمال هم رفت خدمت. در بسيج است و خيلي خشنود و خوب براي او هم میگذرد. هر چند كمیاز هم دور شدهايم ولي هنوز آن قدر نزديك است كه بي آن كه دست هم را بگيريم به هم گرم سلام كنيم. دهه فجر را كامل گرفتار جشنواره فيلم فجر بوديم. برنامهام آن قدر فشرده بود كه حتي فرصت خوابيدن نميكردم. در لذت فيلم ها فارغ از هر نقد و نظري غرق ميشديم. عصرها يك روز در ميان با مسعود يكي دو تا فيلم میديديم و بعد هم تا ديروقت در خيابان قدم ميزديم و از خودمان درباره آن ها حرف ميزديم و حتي شب آخر پياده كوبيديم و تا دروازه قرآن رفتيم و حتي آنجا كلي درباره انجمن حرف زديم هنوز داغيم و سرگرم. مثل آن شب كه بعد از فيلم خانه روي آب يك سفر خياباني با شعف رفتم. سفري كه نمیخواستيم تمام بشود و چند بار آخرش را ادامه داديم. اما سفرها وقتي نام برايشان ميگذاري تمام ميشوند. مثل سيلي كه آمد. زير سيل زديم بيرون رودخانه مثل درياها صدا میكرد و حياط اداره پر آب شده بود و من سردم بود و مثل شب هاي پست دادن بود. قدم میزنم و همين طور فكر ميكنم صدها طرح از آينده مثل موجهاي يك حوض كوچك هي شكل میگيرد و محو ميشود. بي آنكه واژه ها شعر بشود يل بتوانم در جمله اي تمام دغدغههاي كوچكم را برايت كنسرو كنم.
خوبم. ميخواهد باران نيايد كه كار نظافت كردن سخت شود. كامپيوترم را آوردهام كه كمیبيشتر آدم حساب شوم. ديروز و امروز در جارو و خاك و گچ و سيمان مرده است و من هنوز هيچ چيز برايم خيلي فرقي نميكند. ها! يادم آمد.رامجرد هم عقد كرده. همسر قشنگي داشت حالا خوب را نمیدانم فقط پريده بود توي زندگي. چند بار زنگ زدم كه حالش را بپرسم اما باز از دسترس دور شده او مثل روزهاي گذشته زندگيست. گاهي يادت ميآيد. يادش ميكني و دستت نميرسد. حال و حوصله نوشتنم تمام شد. به اندازه دو ماه نگفتم اما خوب بود. از لابه لاي سطرها صداي رودهايي كه تشنه ام كردهاند را ميشود شنيد
11:45 شب
دو ماه گذشت و با تو حرف نزده بودم. گرفتاري هاي اينجا و سرگرمیهايش فرصت نوشتن را گرفته بود. گفته بودم كه گاهي وقتها زير فشار و بدبختي ها خيلي بهتر نوشتهام. تا حالا كه راحتم خوب و به تو هم گاهي فكر ميكنم. چيزهاي زياد و شايد مهمیاتفاق افتاده است. اسمال هم رفت خدمت. در بسيج است و خيلي خشنود و خوب براي او هم میگذرد. هر چند كمیاز هم دور شدهايم ولي هنوز آن قدر نزديك است كه بي آن كه دست هم را بگيريم به هم گرم سلام كنيم. دهه فجر را كامل گرفتار جشنواره فيلم فجر بوديم. برنامهام آن قدر فشرده بود كه حتي فرصت خوابيدن نميكردم. در لذت فيلم ها فارغ از هر نقد و نظري غرق ميشديم. عصرها يك روز در ميان با مسعود يكي دو تا فيلم میديديم و بعد هم تا ديروقت در خيابان قدم ميزديم و از خودمان درباره آن ها حرف ميزديم و حتي شب آخر پياده كوبيديم و تا دروازه قرآن رفتيم و حتي آنجا كلي درباره انجمن حرف زديم هنوز داغيم و سرگرم. مثل آن شب كه بعد از فيلم خانه روي آب يك سفر خياباني با شعف رفتم. سفري كه نمیخواستيم تمام بشود و چند بار آخرش را ادامه داديم. اما سفرها وقتي نام برايشان ميگذاري تمام ميشوند. مثل سيلي كه آمد. زير سيل زديم بيرون رودخانه مثل درياها صدا میكرد و حياط اداره پر آب شده بود و من سردم بود و مثل شب هاي پست دادن بود. قدم میزنم و همين طور فكر ميكنم صدها طرح از آينده مثل موجهاي يك حوض كوچك هي شكل میگيرد و محو ميشود. بي آنكه واژه ها شعر بشود يل بتوانم در جمله اي تمام دغدغههاي كوچكم را برايت كنسرو كنم.
خوبم. ميخواهد باران نيايد كه كار نظافت كردن سخت شود. كامپيوترم را آوردهام كه كمیبيشتر آدم حساب شوم. ديروز و امروز در جارو و خاك و گچ و سيمان مرده است و من هنوز هيچ چيز برايم خيلي فرقي نميكند. ها! يادم آمد.رامجرد هم عقد كرده. همسر قشنگي داشت حالا خوب را نمیدانم فقط پريده بود توي زندگي. چند بار زنگ زدم كه حالش را بپرسم اما باز از دسترس دور شده او مثل روزهاي گذشته زندگيست. گاهي يادت ميآيد. يادش ميكني و دستت نميرسد. حال و حوصله نوشتنم تمام شد. به اندازه دو ماه نگفتم اما خوب بود. از لابه لاي سطرها صداي رودهايي كه تشنه ام كردهاند را ميشود شنيد
11:45 شب
جناب آقای محمد علی شامحمدی
تلاش شما در راه کسب معرفت و دانش ستودنی
موفقیتتان را در راهیابی به دانشگاه و پذیرشتان را در رشته هنرهای نمایشی تبریک میگوییم
امید داریم همواره شاهد بهروزی شما باشیم.
تلاش شما در راه کسب معرفت و دانش ستودنی
موفقیتتان را در راهیابی به دانشگاه و پذیرشتان را در رشته هنرهای نمایشی تبریک میگوییم
امید داریم همواره شاهد بهروزی شما باشیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر