۶/۲۴/۱۳۸۵

الف 289

شش دوبیتی از حاج درویش پورشمسی
1
بیا نی جان ز دردت می‌سرایم
و بعدش از برای با وفایم
شما هر دو بدانید درد درویش
که از روز ازل داند خدایم
2
پیام من رسان بر یُردِ دلبر
بگو شب تا سحر باشم مسحر
اگر فکری ‌نشه بر حال درویش
فغانش دشت می‌سوزاند سراسر
3
بیا بیرون عزیزم با بهانه
بسازم از برایت آشیانه
بدانی قول درویشت درسته
که تا دیگر نگویندت چاخانه
4
بسازم کلبه‌ای درویش‌گونه
خودت گو من نمی‌دانم چگونه
چه با ارزش مثال قصر فرعون
که تا فردا نگردد واژگونه
5
گلش از خاک پایت آب دیده
زنم خشتی کسی کمتر بدیده
بیایند و ببینند قصر فرعون
به بیننده بنگری هوشان پریده
6
اتاقش آن چنان هم تنگ باشد
به مثل قلب‌مان یک رنگ باشد
موکت با مبلمان نبود ضروری
تو باشی، بالشم گو سنگ باشد

خواب
شعری از فاطمه آبازیان
دست مادری کشیده می شود
پشت ویترین یک مغازه عروسک فروشی
نگاهی روی برچسب قیمت بی تاب می ماند
یک ثانیه
.
.
دوثانیه
.
.
سه ثانیه
.
.
گونه هایی سرخ می شود
شرمندگی
شتاب
خانه
اتاق
شب
چشمان بسته یک کودک...
نگاه پر حرارت یک مادر...
... بغضی شکسته می شود
در عمق تاریکی
قلبی سنگین می زند
هوای چشمی بارانی است
و ذهنی پر از بن بست است
ناگهان
می دزدد همه این ناخوشی ها را
حادثه کوتاهی بنام خواب.

صبح
شعری از مریم فرهادی
خورشید بر شانه‌ی افق
دست طربناک نسیم را ملاقات می‌کند
آسمان سجاده‌ی محراب را جمع می‌کند
نهیبی آشنا
و برگی از شاخه‌ی احساس
که فرو می‌افتد
هان ای طلوع مقدس!
ای شکوه سرخ!
جاودانه بمان

صدایم کن
شعری از مرضیه فرهادی
دستانت را می‌فشرم
آن گونه که تو
قلبم را فشردی
بغضم می‌شکند
اندوه درونم
شعله‌ور می‌شود
اما می‌توان با آبشار لبخندت
خاموشش کرد
ترنم عشق را
بر گوش‌های منتظرم
جاری ساز
دیروز من
ساده بودم
ساده می‌گفتم
صادقانه مهتاب دلم را
به تاریکی
و جریان آب زلال را
به مرداب سپردم
اما امروز
آنگونه نخواهم بود
بغضم را حبس می‌کنم
بغضم را می‌کشم
به خاطر سراب
آفتاب را تنبیه نخواهم کرد
صدایم کن!
تا تو را یابم...

روز صد و نود و یک سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا!
سال تحويل، می‌گويند آدم توي اين لحظه هر كاري بكند تمام سال به همان حال مي‌ماند و مي‌بيني كه دارم مي‌نويسم. وقتي بچه بودم هم همين طور بود توي سال تحويل می‌خواستم خودكار توي دستم باشد.كه تمام سال را بنويسم. حالا هم مي‌توانم تلويزيون را روشن كنم و آن خزعبلات را ببينم ولي سال تحويل امسال با يك كنفرانس تلفني گذشت. آن طوري كه هيچ كس اين طوري سال را سرنگون نمي‌كند ما مي‌كنيم حتي اينجا هم مي‌شود جوري بود كه هيچ كس نيست.
اين تحويل سال مي‌شود يكي از آن‌ها كه آدم در هيچ تحويل سالي يادش نمی‌آورد مثل آن تحويل سال كنار پدر، مثل آن تحويل سال در صحرا، مثل آن تحويل سالي كه شيرجه زدم مثل تمام خاطرات كه امسال يك دفتر خيلي گنده به آن اضافه شده. دفتري پر از دغدغه، انتخاب و تجربه كه سطر سطر آن را بوي ياد كساني گرفته كه حال در اين تنهايي اتاق نيستند اما نبودنشان هيچ تاثيري ندارد. هنوز جايي از تن من مال آن‌هاست. انباشته از خاطره شده بودم و بايد حالا خيلي از آن‌ها را خالي كنم كاش زمان بود كه تمام صفحه‌ها را به اين خاطره‌ها بيالايم مثل وقتي كه سطل آشغال را از دريچه خالي مي‌كني شده‌ام. در كوتاه‌ترين زمان بايد همه چيز را دور بريزي. سفرهاي نوروز پارسال و آن جك ها و ترانه خواني‌ها، روزهاي رفتن تا لار براي گواهي نامه، براي اخراج و براي دفترچه.هرمز كامپيوتر و آدم‌هاي آن، انجمن و ثانيه‌هاي تكرار ناشدني. الف و شب‌هاي بيداري تا صبح. حضور يك نفر در ذهن و فكر كه تو بودي. روزهاي آموزشي و مرارت‌هاي آن و دفتري كه پر شد. و حالا و آگاهي و اين روزها كه در پيچ و خم ساعت گم مي‌شوي و هيچ كاري نمي‌شود كرد.
واي! چقدر لبريزم چقدر پر از رفتن و حالا انگار خواب تمام خاطره‌هايم را مي‌خواهد بپوشاند. می‌خواهم تمام شود و فارغ از تمام چيزها و تمام اشيا بخوابم يك جور مرگ موقتي براي فراموش كردن تمام پرسش‌ها از گذشته و آينده. و تو از پشت مه چهره‌ات شكل مي‌گيرد. دوست داشتني و لبخند آلود. بي آن شرم مشمئز كننده و خواننده. خودت خود تو به من لبخند مي‌زني و من چاره‌اي ندارم انگار جز خواستنت.
ولم كن! حوصله‌ام مرده. ساعت دوازده پستم و كاش نروم. نمي‌روم. خواب خواب‌هاي قشنگ منتظر من است.
23:40 شب

هیچ نظری موجود نیست: