۶/۱۰/۱۳۸۵

الف 287

خرده روایت دو فنجان عاشقانه در محیطی پلیسی
شعری از موسی بندری
- چه میل می فرما ئید .......
پلک ها به دور دست هم خیره اند
- نسکافه
سکوت تر می غلتد روی پلک
- چای و کیک
حالا می فهمم نسیم
از میان فنجان و دستمال کاغذی و سطر شعر
لا بلای خرده روایت داستان گنگ
بر چهره تاریک من می وزید
آن سوتر پلیسها سردرهم پیچ در پیچ
- شما با هم نسبتی دارین ؟
آن دو رفته اند تا الکل سفید را صدا بزنند
ومن سر به متکا روی کاناپه
یک دست زیر سر یک دست بر پیشانی دود
نسیم از«ن» بر«س» وزآن بری همچنان برم می‌غلتد
«م» درخود تا می‌شود می‌شود« و» و نام‌دیگر شکل می‌گیرد
« ن» و « م»
چرا در این دو نام همدیگر را نمی‌شناسند
حال آن که خویشان دور یک لیلایند.
- رابطه تون با هم ؟
رابطه ها چه سرگردانند
چه این که«و» حرف عطف باشد
و «ن» حرف انکار
چراکه دراین دو نام همه‌حرف‌های دیگر جان مشترکند
خدای سفر نا خدای عجیب دارد
در جزیره‌های ناگهان
صداهای سرگردان همدیگر را می خوانند
نسیم خرد و زلال می وزد بر پلک
دستمال کاغذی نگاه انگشتان را پیچ‌پیچ می‌کند
کسی در این حوالی نیست
حتی این کلمات دیوانه چیزی ندارند بگویند
«ن س ی م و »
تو چقدرمنی اگر« ن» و « و» یکی شوند
آه خواب ازتو چه چیزهایی می آید
باران صدا و دستمال کاغذی سفید
من سیگار را فراموش‌کردم فقط نسیمی می‌وزد و بس
دستمال کاغذی‌های سفید پرچم هیچ صلحی هم نیستند
این‌جا هیچ سربازی نیست هیچ تفنگی شلیک نمی‌کند
فقط می‌توانند
انگشتان این کیک را ازشنگی مست سرشارکنند
- کارت شناسایی
شناسا دور از« نا » در این خیابان
در تمامی حوالی سفر از شعر می گذرد روی بهانه‌ی‌تر داستان
و لهجه می‌پاشد بر سفیدی دستمال کاغذی .
خدایا اتوبوس‌ها چه بی رحم اند و طولانی
نسیم را پشت سر جا می گذارند
پلک لب پر می زند از لبخند ، قلم و دو فنجان
سیگار چه خوب است بهمن قد کوتاه
ترامی برد تا می برد و بر می گرداند از بر می گرداند
وپلک از وزشی شیرین .....
نامی جادویی
شایعه است سپیده دمان می آید
یا چنان که گفته اند سحر گاهی
با من آخر چرا از 11 صبح تا 7 عصر
چه سبز چه پیروز با گنجشکی رقصان
برهر چه و هر ......... نسیم می وزد
26 تا 28 / 11 / 84 تهران موسی بندری

این طرف آن طرف
شعری از فرزانه نادرپور
ساعت زنگ می خورد
تصویر مبهم آینده ای در گذشته
که حال شده است این
من می‌خندم
...
این تار عنکبوت
که هی بیشتر می شود
خودش هم نباشد
صدای جیک جیک بچه هایش نمی گذارند نفس بکشم
فخرالنسا گوشت زنده است
سفید سفید
مثل چادر نماز
...
عینک کوفتی‌ام گم شده است
صدبار هم حالی‌اش کنم نمی‌فهد نباید بدون اجازه‌ی من جایی برود
منتظرش می‌مانم
می دانم حوالی کی پیدایش می‌شود
...
خون دماغ شده‌ام
من نمی‌ترسم
كه
نكند مرده باشم
در اين سلول انفرادي دو نفره
در دستان مردی که هزار بار دیوانه اش کردم
من که مي دانم
پير می‌شوییم
آنقدر كه سرفه مي‌كنم
و ديگر نمازهايمان قضا نمي‌شود
...
دوا را دوست ندارم
خون خوش رنگ است
لخته که می شود حال می دهد
این را تو می گویی
دروغ می گوید
می ترسد
هر سرفه ام را می پاید
که نکند خون بزند بیرون
خشک خشک
...
پل!
همه چیز را رد کرده‌ام
خودم را
خرم را
رفته ام سر همین بند آخر
هی تلو می خورم این ور
هی تلو می خورم آن ور

شب خوش
شعری از محمد خواجه‌پور
ما در يک شب طولاني هستيم
در يک کابوس
که گاه به شکل رويا مي‌بينيم
گاه به شکل واقعيت و گاه هيچ
دستی تکان می‌دهیم
دست دیگری در دوردستی
تقاطعی در شعری در خیالی
و چیزی همانند دیگر چیزها
می‌گفتند
رنگ تازه‌ای به زندگی می‌زند عشق
زده است
قهوه‌ای
به رنگ قسم و به نی رنگ
به لنگه جوراب‌ات که یکتاست
و هر چیز گمشده در مایکروفر دقایق
سنگ گنده‌اي است ماه
که از دور زيباست
به من نزديک شو
نزديک‌تر
تلخم
بنوش اين قهوه‌‌ی خاکستري را
و ماه را فراموش کن
و ما
تنهايي تنها چيزي‌ست که دارم
فنجان‌ خالی یعنی زن رفته است/نمی‌آید
و این رسم‌اش نیست
که شعر بی لیلی باشد
خواب بی‌لالایی
و شب چنین طولانی

سخن معجزه‌ی موسی نیست
یادداشتی از محمد خواجه‌پور
با نگاهی به مجموعه شعر
نامه‌ی باز شده و تار سیاه...
موسی بندری/نگیما/پاییز82
هر روایت یک کنش است. و هر کسی برای زنده بودن با شکلی از نبودن در نبرد است. بدون این نبردها بودن معنی خاصی ندارد و متن شکل نمی‌گیرد.
همیشه خدایان متن با متنی که می‌آفریند درگیر بوده‌اند هی در آن دست برده‌اند و هیچ وقت نخواسته‌اند بپذیرند که روزگار خدایگان گذشته است.
چالش موسی بندری با متن است، چه در شکل منفرد و واژگانی و یا که در کنار هم نشستن و به وجود آمدن معنا. او خدایی است که با تردید به آفریده‌های خود می‌نگرد. واژه‌ها که پیش از این ابزاری بیش نبوده‌اند جان می‌گیرند (فرقی نمی‌کند این واژه‌ها شی باشند یا معنا، آن‌ها واژه‌ها هستند) و در مقابل او می‌ایستند. او با هر سه نوع واژه در چالش است. حتی حروف که کسی حساب‌شان نمی‌کند در شعر او قد علم می‌کنند.
در واقع درد شعر امروز الکن بودن است. شاعرانی که گنگ خواب‌دیده‌اند. روزگاری شاعران فکر می‌کردند شعر وسیله است برای گفتن از دردها. حال به اینجا رسیده‌ایم که شعر خود درد است. شعر دیگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد بتواند.
این چالش با خودِ زبان در شعرهای دهه هفتاد بندری نیز قابل دیدن است ولی در شعرهای اخیر بریدگی به سطح جملات رسیده است. بر خلاف شکل غالب شعرهای گذشته او جملات را در یک سطر می‌نویسد و با توجه به تاکیدهای موسیقایی فواصلی را بین آن‌ها ایجاد می‌کند. این سطرهای بلند گاه همان جملات ابتدایی است که از زاویه‌ایی دیگر روایت می‌شود. هراس دیکتاور متن بودن، شاعر را رها نمی‌کند و او یک فعل را با زمان‌ها و اشخاص مختلف می‌آورد.
برای شاعر امروز خودِ گفتن چالش است و او می‌داند در باتلاق زبان است هر چقدر بخواهد معنا را بار شعر کند بیشتر فرو می‌رود. اما چاره‌ای هم جز دست و پا زدن ندارد.
معجزه موسی سخن گفتن نیست. او آنچه کوه را از هم درید دیده است. کفش‌ها را درآورده و نگریسته. اکنون که می‌خواهد سخن بگوید واژه‌ها تاب او را ندارد. او گنگ نیست زبان الکن است.

هیچ نظری موجود نیست: