رفته بودم تا بگویم «نه»
داستانی از رضا شیروان
داستانی از رضا شیروان
دستور داده بودند «نه» و من هم بايد اجرايش ميكردم. اين بار ديگر بلوف نبود، بايد حالشان را ميگرفتم. من فقط بايد دستور را اجرا ميكردم. چند روزي بود كه كار چنداني نداشتم. مثل اين كه يكدفعه سرم شلوغ شده باشد. آقايان پشت درهاي بسته نشسته بودند و براي خودشان تصميم گيري ميكردند.
- آقاي صمدي برآورد هزينه به كجا كشيد؟
- طبق كارشناسي من، اين بار تنها هزينهء تسطيح و آسفالت را داريم. ديگر هزينهء زير سازي را نداريم.
- خوب، چقدر پول ميخواد؟
- دفعهء اول 250 ميليون هزينه كرديم ولي اين بار فكر كنم حدود 100 ميليون بيشتر هزينه نداشته باشد، البته از اول شهر تا نزديكاي پليس راه.
- چيزي واسهء خومون هم حساب كردي يا نه؟
- اون كه آره.
اتاق زيبايي داشتند. ميز چوبي خيلي قشنگ براي كنفرانس، صندليهايي كه رديف چيده شده بودند. آدم كيف ميكرد رويش بنشيند حتي من. آقاي ريس پشت ميز رياست نشسته بود و آقاي صمدي اين طرف ميز روي ميز ارباب رجوع. آفتاب بيرون ساختمان گرم ميتابيد. يك نفر بيرون اتاق، پشت پنجره داشت با سيمهاي تلفن بازي ميكرد. پرده ها را كشيده بودند. بيرون ساختمان آدمها داشتند كار ميكردند. پروندهها روي ميز پراكنده بود.
آقاي ريس پروندهايي كه دستش بود را ورق ميزد. آقاي صمدي هم داشت چيزهايي را زير لب زمزمه ميكرد. يك بار آرام دم گوش آقاي ريس گفتم: « نه» چند لحظه ماتش زده بود مثل اينكه مرا ديده باشد. عرق كرد. رو به آقاي صمدي گفت:« شما چي دارين ميگين؟» آقاي صمدي چند ثانيه به آقاي ريس نگاه كرد و بعد گفت : «من! من كه چيزي نگفتم» آقاي ريیس دوباره مشغول خواندن پوشهها شد و آقاي صمدي هم دوباره سرش را پايين انداخت. اين بار به آقاي صمدي گفتم:« نه» مثل اينكه برقش گرفته باشد. يك لحظه سرش را بالا آورد. آقاي ريیس مشغول خواندن پرونده بود.
- آقاي ريس «نه» يعني چي؟
- كي؟ من گفتم نه؟!
- آره
- خيالاتي شدي
- حالا بگو ببينم چقدر شد؟!
- حدود 10 ميليون. طبق روال قبلي 80 درصد مال شما و 20 درصد مال من.
هر دو سرشان پايين بود و مشغول مطالعهء پوشهها. مثل اينكه وقتش بود. آرام گفتم:« آقايان!» آقاي صمدي همان طور كه سرش پايين بود، به آقاي ريیس گفت: « شما چيزي گفتين؟» آقاي ريیس هم كه همين حرف را مزمزه ميكرد، آرام گفت:« نه». دوباره گفتم: «آقايان» اين بار سرشان را بالا آوردند. بلند گفتم:«نه».
چند ساعت بعد پشت در اتاق شلوغ بود.
- آقاي صمدي! آقاي ريیس! وقت اداري تمام شده.
- آقاي ريیس! جواب بدين. آقاي ريیس جواب بدين.
13/4/84
- آقاي صمدي برآورد هزينه به كجا كشيد؟
- طبق كارشناسي من، اين بار تنها هزينهء تسطيح و آسفالت را داريم. ديگر هزينهء زير سازي را نداريم.
- خوب، چقدر پول ميخواد؟
- دفعهء اول 250 ميليون هزينه كرديم ولي اين بار فكر كنم حدود 100 ميليون بيشتر هزينه نداشته باشد، البته از اول شهر تا نزديكاي پليس راه.
- چيزي واسهء خومون هم حساب كردي يا نه؟
- اون كه آره.
اتاق زيبايي داشتند. ميز چوبي خيلي قشنگ براي كنفرانس، صندليهايي كه رديف چيده شده بودند. آدم كيف ميكرد رويش بنشيند حتي من. آقاي ريس پشت ميز رياست نشسته بود و آقاي صمدي اين طرف ميز روي ميز ارباب رجوع. آفتاب بيرون ساختمان گرم ميتابيد. يك نفر بيرون اتاق، پشت پنجره داشت با سيمهاي تلفن بازي ميكرد. پرده ها را كشيده بودند. بيرون ساختمان آدمها داشتند كار ميكردند. پروندهها روي ميز پراكنده بود.
آقاي ريس پروندهايي كه دستش بود را ورق ميزد. آقاي صمدي هم داشت چيزهايي را زير لب زمزمه ميكرد. يك بار آرام دم گوش آقاي ريس گفتم: « نه» چند لحظه ماتش زده بود مثل اينكه مرا ديده باشد. عرق كرد. رو به آقاي صمدي گفت:« شما چي دارين ميگين؟» آقاي صمدي چند ثانيه به آقاي ريس نگاه كرد و بعد گفت : «من! من كه چيزي نگفتم» آقاي ريیس دوباره مشغول خواندن پوشهها شد و آقاي صمدي هم دوباره سرش را پايين انداخت. اين بار به آقاي صمدي گفتم:« نه» مثل اينكه برقش گرفته باشد. يك لحظه سرش را بالا آورد. آقاي ريیس مشغول خواندن پرونده بود.
- آقاي ريس «نه» يعني چي؟
- كي؟ من گفتم نه؟!
- آره
- خيالاتي شدي
- حالا بگو ببينم چقدر شد؟!
- حدود 10 ميليون. طبق روال قبلي 80 درصد مال شما و 20 درصد مال من.
هر دو سرشان پايين بود و مشغول مطالعهء پوشهها. مثل اينكه وقتش بود. آرام گفتم:« آقايان!» آقاي صمدي همان طور كه سرش پايين بود، به آقاي ريیس گفت: « شما چيزي گفتين؟» آقاي ريیس هم كه همين حرف را مزمزه ميكرد، آرام گفت:« نه». دوباره گفتم: «آقايان» اين بار سرشان را بالا آوردند. بلند گفتم:«نه».
چند ساعت بعد پشت در اتاق شلوغ بود.
- آقاي صمدي! آقاي ريیس! وقت اداري تمام شده.
- آقاي ريیس! جواب بدين. آقاي ريیس جواب بدين.
13/4/84
پُک
داستانی از فاطمه نجفی
داستانی از فاطمه نجفی
- اگه خدا بخواد همین روزا میریم پابوس آقا! از اونجا یکراست با هم میریم شمال. یه خونه، خونه نه، یه دونه ویلا میگیریم کنار دریا که هر روز صبح وقتی از خواب پاشدی چشات دریا رو ببینه. یه پاساژ با لباسای لوکس میشناسم. حتماً برا عروسی خواهرت باید از اونجا خرید کنی. خیلی وقته خونهي داداشات نرفتی، خودم میبرمت.
- میدونی فلسفه خوشبختی ما آدما تو خندیدنه؟! اما کاری جز گریه نداریم؟! باور کن...
- بگو دیروز کیو دیدم؟ اصغر رو که دیگه با جنازه هیچ فرقی نداشت. مرتیکهي اکبیری قیافهاش یه لحظه از جلو چشام کنار نمیره.
- کار خدا رو ببین، قربونش برم چقدر به ما نزدیکه، حتی از این شاهرگه!
- از دست این کارشناسای لعنتی که هی دم از اقتصاد میزنن. یکی نیست بهشون بگه شما اصلاً میدونید اقتصاد با چه «ق»ای نوشته میشه؟!
اون وقت واسه خودتون یه پا اقتصاد دان شدید. همش یه مشت دری وری، چرت و پرت
- میدونی خدا رحم کرده سیاستمدار نشدم اون وقت باید از ب بسما... تا آخر دروغ میگفتم. کاش همه آدما مثل من خیلی چیز میدونستند.
- پس تو چرا اصلاً حرف نمیزنی؟
- برا امشب تو خونه هیچی نداریم، میری خرید؟
- میرم یک پک بیشتر نمونده، آخرشه.
(مرد جلوی آیینه ایستاده، چنگی به موهایش زد)
- دارم میرم کاری نداری؟
- شب منو میبری خونه مامانم؟
- چقدر حرف میزنی، خستهام کردی؟
(در محکم به هم کوبیده شد و زن مشغول جمع کردن بساط)
- میدونی فلسفه خوشبختی ما آدما تو خندیدنه؟! اما کاری جز گریه نداریم؟! باور کن...
- بگو دیروز کیو دیدم؟ اصغر رو که دیگه با جنازه هیچ فرقی نداشت. مرتیکهي اکبیری قیافهاش یه لحظه از جلو چشام کنار نمیره.
- کار خدا رو ببین، قربونش برم چقدر به ما نزدیکه، حتی از این شاهرگه!
- از دست این کارشناسای لعنتی که هی دم از اقتصاد میزنن. یکی نیست بهشون بگه شما اصلاً میدونید اقتصاد با چه «ق»ای نوشته میشه؟!
اون وقت واسه خودتون یه پا اقتصاد دان شدید. همش یه مشت دری وری، چرت و پرت
- میدونی خدا رحم کرده سیاستمدار نشدم اون وقت باید از ب بسما... تا آخر دروغ میگفتم. کاش همه آدما مثل من خیلی چیز میدونستند.
- پس تو چرا اصلاً حرف نمیزنی؟
- برا امشب تو خونه هیچی نداریم، میری خرید؟
- میرم یک پک بیشتر نمونده، آخرشه.
(مرد جلوی آیینه ایستاده، چنگی به موهایش زد)
- دارم میرم کاری نداری؟
- شب منو میبری خونه مامانم؟
- چقدر حرف میزنی، خستهام کردی؟
(در محکم به هم کوبیده شد و زن مشغول جمع کردن بساط)
لذت بهاری
داستانی از سهیلا جمالی
داستانی از سهیلا جمالی
در خانه حوصلهام سر رفته بود. برای قدم زدن از خانه خارج شدم به پارک نزدیک محلهمان رفتم. روی نیمکتی چوبی که رو به روی آن فوارههای آب بالا میجهیدند نشستم. فوارههای آب منظرهي زیبایی را به وجود آورده بودند. هوا کاملاً صاف و آبی بود که هر از گاهی نسیمی آرام شاخههای درختان که سر به هم آورده بودند را تکان میداد. نور خورشید از لابهلای درختان به صورتم میزد. البته فصل بهار بود و آفتابش اذیتم نمیکرد. گلهای رنگارنگ در بین چمنها کاشته شده بود.
بچهها آن طرف در زمین، اسکیت بازی میکردند، و تا یکی به زمین میخورد همه از ته دل میخندیدند و هورا میکشیدند. صحنه جالبی بود که از آن لذت میبردم. ساعتها در روی آن نیکمت چوبی نشستم و از صحنه زیبای بهار و رنگارنگی فصلاش کمال استفاده را بردم. کم کم هوا به تاریکی میخورد. دسته دسته از پارک با لبخندی بر لب از در خارج میشدند. دیگر پارک خلوت شده بود و جز چند نفر اندک که صحبتشان به درازا کشیده شده بود کس دیگری در پارک نبود. من هم کمکم خودم را جمع و جور کردم که از پارک خارج شوم ولی صحنهای عجیب من را از این کار بازداشت؛ در نزدیکی درختی که رسیدم دو پرندهي زیبا دیدم که کنار هم در آشیانه خود نشسته و با هم حرف میزدند. در دل آرزو کردم که ای کاش میدانستم که این پرندههای زیبا به هم چه میگویند. ناگهان از حضور من آگاه شدند و هر دو با هم به بالا پریدند و از نظرها محو شدند و من هم راه خانه را کشیدم و به خانه بازگشتم.
بچهها آن طرف در زمین، اسکیت بازی میکردند، و تا یکی به زمین میخورد همه از ته دل میخندیدند و هورا میکشیدند. صحنه جالبی بود که از آن لذت میبردم. ساعتها در روی آن نیکمت چوبی نشستم و از صحنه زیبای بهار و رنگارنگی فصلاش کمال استفاده را بردم. کم کم هوا به تاریکی میخورد. دسته دسته از پارک با لبخندی بر لب از در خارج میشدند. دیگر پارک خلوت شده بود و جز چند نفر اندک که صحبتشان به درازا کشیده شده بود کس دیگری در پارک نبود. من هم کمکم خودم را جمع و جور کردم که از پارک خارج شوم ولی صحنهای عجیب من را از این کار بازداشت؛ در نزدیکی درختی که رسیدم دو پرندهي زیبا دیدم که کنار هم در آشیانه خود نشسته و با هم حرف میزدند. در دل آرزو کردم که ای کاش میدانستم که این پرندههای زیبا به هم چه میگویند. ناگهان از حضور من آگاه شدند و هر دو با هم به بالا پریدند و از نظرها محو شدند و من هم راه خانه را کشیدم و به خانه بازگشتم.
روز سی و هشتم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از خدمت سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از خدمت سربازی
امروز هم روز راحتي بود. مثل اينكه زير فشار آدم بهتر كارهاي خود را انجام میدهد. يادت است سرودن يك شعر در حالت نظامینشسته چقدر به شوقم آورده بود. يا با چه بدبختي داستان را تمام كردم. اما امروز كه از صبح تا حالا بيكار بودم حتي برايت يادداشت هم ننوشتهام. نماز بدهكاري هم نخواندهام. تنها امروز تماشاگران را تمام كردهام. چند صفحهاي از رمان پاككنها را شروع كردهام و بين نماز قرآن خواندم و اين براي 12ساعت چيزي نيست. دلم میخواست هوايت را میكردم و بيخودي برايت مينوشتم. از آخرين خبري كه در مرخصي از تو شنيدم و چقدر معمولي بود اما شوق ديدنت را روشن كرد. از حسي كه با دوستان مسعود صحبت ميكردم داشتم. از اين كه اينجا هيچكس e-mail ندارد و كامپيوتر نام يك موجود فضايي ست. و7:33 از آخرين شايعه كه شده ميگويند آموزشي ديپلمها شده دو ماه و يا اين كه به ما درجه ميدهند. حوصله ندارم. اين زمان عزيز كه الكي میگذرد حالم را میگيرد. وقتي كاري ندارم كه مشغولم كند اين طوري میشوم. میخواهم ساعتم را بخوابانم و خودم نگاهش كنم كه چقدر قشنگ است شبيه خوابيدن تو. خيلي ديدن خوابيدهها را دوست دارم. مثل اين كه میتوانم از چهرههاشان ببينم كه چه خواب میبينند. چهرهشان شفاف است هر چقدر هم كه نفرت انگيز باشد. خواب آدمها را زيبا ميكند. 8:04 شب
روز سی ونهم
سلام دايانا
خواب علي را ديدم. چقدر خوب بود كلي حرف زديم. بيدارباش ديرتر زدند و فرصت اين خواب شد. چسپيد.5:02نميدانم از كجاهاي ذهنم آمده بود از ده سال قبل توي راهرو و حياط مدرسه سعادت قدم میزديم. كيفم به دوشم بود و او قيافه امروزش را كه تنها يكي دو بار ديده ام داشت. يادم نيست از چه ميگفتيم ولي مطمئنم مشكلات بشري را حل نميكرديم. درباره محل بوفه و كلاس ها بود يا همين چيزهاي سطحي اما مهم اين بود كه داشتيم حرف میزديم. مثل آن روزها ادم خوشبختي بوده ام يا لااقل دو دوره بدجور احساس ميكردم خوشبختم. آدمهايي بود كه فكر ميكردم ميشود دوستشان داشت. ساعتهايمان با هم ميگذشت و از اين با هم بودن لذت ميبرديم. براي با هم بودن ثانيه شماري ميكرديم حتي اگر همين لحظه جدا ميشديم. بهانهها خودش جور ميشد. درس خواندن و بازي براي يك دوره. فيلم و شعر و انجمن براي روزهاي ديگر تا حالا به شباهتهاي اين دو دوره فكر نكرده بودم. اما هنوز همه آنها در گوشه و كنار ذهنم جولان ميدهند گاهي توي خواب يا با ديدن يك آدم شبيه يا بايك شي رو ميايند. و من چقدر دلتنگشان ميشوم. 8:14 بايد با همين دلخوش باشم مرورشان كنم هر چند با آنها ميدانم آن روزها تكرار نميشود. اما آينده مبهم حتما چيزي قشنگي براي خاطره شدن دارد به اين اميد زندهايم. شايد تو هم همان خاطرهها باشي.
11:23صبح
روز سی ونهم
سلام دايانا
خواب علي را ديدم. چقدر خوب بود كلي حرف زديم. بيدارباش ديرتر زدند و فرصت اين خواب شد. چسپيد.5:02نميدانم از كجاهاي ذهنم آمده بود از ده سال قبل توي راهرو و حياط مدرسه سعادت قدم میزديم. كيفم به دوشم بود و او قيافه امروزش را كه تنها يكي دو بار ديده ام داشت. يادم نيست از چه ميگفتيم ولي مطمئنم مشكلات بشري را حل نميكرديم. درباره محل بوفه و كلاس ها بود يا همين چيزهاي سطحي اما مهم اين بود كه داشتيم حرف میزديم. مثل آن روزها ادم خوشبختي بوده ام يا لااقل دو دوره بدجور احساس ميكردم خوشبختم. آدمهايي بود كه فكر ميكردم ميشود دوستشان داشت. ساعتهايمان با هم ميگذشت و از اين با هم بودن لذت ميبرديم. براي با هم بودن ثانيه شماري ميكرديم حتي اگر همين لحظه جدا ميشديم. بهانهها خودش جور ميشد. درس خواندن و بازي براي يك دوره. فيلم و شعر و انجمن براي روزهاي ديگر تا حالا به شباهتهاي اين دو دوره فكر نكرده بودم. اما هنوز همه آنها در گوشه و كنار ذهنم جولان ميدهند گاهي توي خواب يا با ديدن يك آدم شبيه يا بايك شي رو ميايند. و من چقدر دلتنگشان ميشوم. 8:14 بايد با همين دلخوش باشم مرورشان كنم هر چند با آنها ميدانم آن روزها تكرار نميشود. اما آينده مبهم حتما چيزي قشنگي براي خاطره شدن دارد به اين اميد زندهايم. شايد تو هم همان خاطرهها باشي.
11:23صبح
۲ نظر:
فاطمه جان داستانت قشنگه :
مخصوصا این قسمت: فلسفه زندگی ما آدمها توخندیدن باور کن...
ehsan6707
فاطمه نجفی:
داستان آسمانی شما خیلی زیباست
ارسال یک نظر