۴/۲۴/۱۳۸۴

الف 228

متفکر گوشه جشن
غزلی از مصطفی کارگر
درِ گشوده ی چوبی... کلام... دانشجو
و ایستاده چه با احترام دانشجو
برای عرض خوش آمد کنار درب ورود
پسر و دختری از جنس نام: دانشجو
به فرق صندلی آوار یک تن سنگین
و حجم سالن زیبا، تمام دانشجو
چقدر مجری خوبی! متین و خوش صحبت
که مثل او تو ببینی کدام دانشجو...؟
یواش پشت تریبون درون میکروفن‌اش
بایستاد و صدا زد: سلام دانشجو
جواب کف زدن از خلق ناگهان برخاست
تو گویی آمده از پشت بام دانشجو
صدای نازک مجری چقدر خوشمزه!
شبیه گشنگی و صرف شام... دانشجو ـ
ـ ی ساکتی متفکر درست گوشه ی جشن
نشسته بود در آن جمع عام دانشجو
دلش گرفت... کمی پرکشید... عاشق شد...
15/4/84
یک دوبیتی از خانم باختر
دلم برای تماشــای آسمان تنگ است
برای چک‌چک اندوه ناودان تنگ است
اجـــل! بیا و مـرا مهلتی بده که کنون
مجال ماندن بی‌لطف باغبان تنگ است
باختر- گراش 83
روزه‌ي روز چهارم
داستانی از محمد خواجه‌پور
من روزه را خیلی دوست دارم. روزه گرفتن برای سلامتی خوب است و گناه‌های آدم را پاک می‌کند به خاطر همین من همیشه به مادرم می‌گویم برای سحری من را بیدار کند. او من را بیدار می‌کند و با برادرها و خواهرم سحری می‌خوریم. برای سحری مادرم غذای خوب می‌پزد. امسال پدرم رفته است خارج اما سال قبل او اینجا بود و رمضان خوب‌تر بود.
هنگامی که روزه هستیم نباید چیزی بخوریم و دروغ بگوییم تا خدا ما را بیشتر دوست داشته باشد. من به جز روزه گرفتن سعی می‌کنم نماز هم بخوانم اما روزه گرفتن بهتر است و من بیشتر دوست دارم. صبح که مدرسه می‌آییم با بچه‌ها به زبان همدیگر نگاه می‌کنیم هر کس زبان‌اش سفید باشد روزه است. بعضی از دوستان من هم روزه ‌می‌گیرند. پسرها از پانزده سالگی و دخترها از نه سالگی مجبورند حتماً روزه بگیرند و من این را می‌دانم. هرچند الان مجبور نیستم روزه بگیرم روزه گرفتن را خیلی دوست دارم.
خاطره‌ای که از رمضان دارم به جز سحرها که همه خواب هستند و غذا می‌خورند و خیلی خنده‌دار است مربوط به چهارمین روزی است که من روزه گرفته بودم.
افطاری که شد رفتم مسجد. نماز هم خواندم. به خانه که آمدم مادرم برایم فالوده آورد. گفت امروز که کامل روزه گرفتی چیزی نخوردی؟. هیچ روز این سوال را نمی‌کرد من هیچی نگفتم تا دروغ نگفته باشم. و یک گناه دیگر نکرده باشم. گفت: «اگه چیزی بخوری فرشته‌ها خبراشو میارن». از آن به بعد من دیگر دلم نمی‌خواهد با مریم که دختر عمه‌ي من است عروسی کنم. توی بازی‌ها او همیشه زن من می‌شد. اما من نمی‌خواهم با یکی که مثل فرشته‌ها است عروسی کنم. فرشته‌ها جاسوس خدا هستند.
در پایان نتیجه می‌گیریم خوب بودن یعنی این که هیچ کار بدی انجام ندهیم و خوب بودن خیلی سخت است.
19/8/83
نظری از محمد خواجه‌پور
به کتاب آب و خاک نوشته جعفر مدرس صادقی
آب و خاک/ جعفر مدرس صادقی/ مرکز/چاپ اول 1384/ 1950 تومان
مدرس صادقی را با گاوخونی، شاه کلید، من تا صبح بیدارم می‌شناختم او در این داستان‌ها فضایی وهم‌زده، بین خواب و بیداری، واقعیت و خیال را روایت می‌کند به شکلی که درک این مرزهای باریک بسیار سخت و گاه ناممکن است. شاید نویسنده برای خوانندگانی با این پیشینه ذهنی است که در ابتدای آخرین کتاب خود (آب و خاک) می‌نویسد:
«این یک داستان عاشقانه است و هیچ پیام پنهانی در پس آن و در لابه‌لای سطرهای آن وجود ندارد. جمله به جمله این داستان از صافی ذهن آدم‌های آن می‌گذرد و از زوایه دید آن‌ها روایت می‌شود...» در داستان‌های پیشین نویسنده نیز داستان از صافی ذهن آدم‌های آن داستان می‌گذشته است. پس چگونه است که ما در آنجا با داستان‌های پیچیده و ذهن‌هایی مغشوش روبه‌رو هستیم ولی هیچ داستان به ساده‌ترین شکل فرمی به روایت گفته‌ها، شنیده‌ها و جهان اطراف می‌پردازد. آیا آدم‌های این داستان ساده‌تر هستند و يا کلی‌تر جامعه اواخر دهه هفتاد که داستان در آن روایت می‌شود جامعه‌ای ساده‌تر و عادی‌تر است.
حتی اگر از پیشینه مدرس صادقی در شاه‌کلید، شریک جرم و «من تا صبح بیدارم» که شامل ایجاد فضاهایی پلیسی و امنیتی و آدم‌هایی است که حتی از سایه خود می‌ترسد هم بگذریم. به هیچ تردید نمی‌توان از اشاره‌های مستقیم و غیر مستقیم این داستان نیز گذشت در واقع داستان در دو سطح حرکت می‌کند. ما در رویه و از ذهن شخصیت‌های داستان با یک داستان عاشقانه روبه‌رو هستیم. که کنش‌های ایجاد شده بین آدم‌ها چیزی جز رقابتی برای جلب رضایت آن که دوست دارند نیست. اما نکته این جاست که همان فضای پلیسی هنوز وجود دارد اما این بار در ذهن خوانندگان داستان. نویسنده با آگاهی به این که خواننده ایرانی نمی‌توانند این ذهنیت امنیتی را کنار بگذارد سعی می‌کند به جای این که این فضا را در داستان ایجاد امکان ایجاد آن در ذهن خواننده را به وجود بیاورد. مبهم بودن رفتارهای اسی و تیمسار و به خصوص خروج پایانی تیمسار از داستان هم در سطح عاشقانه قابل پذیرش است و هم این که کنش این دو شخصیت را از نگاه امنیتی مدنظر بگیریم.
نویسنده سعی کرده است به شکلی بین این دو خوانش ممکن بالانس ایجاد کند به‌گونه‌ای که هیچ‌کدام نتواند به طور قطع انتخاب گردد. آیا ما با یک داستان جاسوسی روبه‌رو هستیم که در آن زنان داستان همانند داستان‌های جیمزباندی تنها بازیچه‌های صرف هستند و يا این زنان هستند که مانند بسیاری داستان‌های عاشقانه دیگر بازیگردان اتفاق‌ها هستند.
آب و خاک با فعال کردن نقش زنان در خوانش امنیتی می‌توانست تاثیر بیشتری در ایجاد فضای مه‌آلود پلیسی در ذهن خواننده خود داشته باشد. شاید زنان داستان در واقع همان مردم عادی هستند که دیگر بی‌خیال این بازی‌ها شده‌اند و دارند زندگی خودشان را می‌کنند. یعنی بر خلاف داستان‌های دهه شصت مدرس صادقی که شخصیت‌های اصلی گرفتار این‌گونه فضاها هستند. آدم‌های دهه هشتادی مدرس صادقی به چیزهای دیگری توجه دارند.
همه چیزی که هنوز مایه تعجب من است فصل پایانی کتاب است. به یکباره داستان دور تند پیدا می‌کند. تیمسار می‌رود. اسی حذف می‌شود و شخصیت‌های دیگر حوادث را پی‌درپی پشت سر می‌گذارند. شاید نویسنده تعهد داشته است که داستان را هرچه سریع‌تر به پایان برساند.
روز سی و نهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
دايانا سلام
محمود و مسعود آمدند. شايد تعبير خواب ديشب باشد. نشد مرخصي بگيرم ولي همين قدر هم خوب است همين که هنوز كساني به من فكر مي‌كنند و مي‌آيند و نامه مي‌دهند. همين كه هنوز توي ذهن‌هايي زنده هستم و اميد دارم كه با ذهن‌هاي ديگري آشنا شوم و در آن‌ها لانه كنم.
مثل هميشه چيزي براي گفتن نداشتيم اما دو ساعت حرف زديم و اين تنها از ما بر می‌آيد. خوش گذشت نه مثل هميشه اماخوب بود لااقل مي‌دانم خيلي حسرت اين لحظه‌ها را مي‌خورند كه ما داريم يا من دارم. لحظه‌هايي كه در آن‌ها ساعت نيست يا ساعت چيز بدي‌ست كه بايد دور انداخت. از كوچكترين چيزها لذت برد به خردترين عناصر طبيعي و زباني خنديد. جوري كه ديگران فكر كنند ديوانه‌اي. ديوانه‌ايم؟ شايد. مگر ديوانگي جز رفتاري بر خلاف عرف اجتماعي ا‌ست؟ و ما چقدر از اين بايدها فرار كرديم و نشد بر دوش‌مان سنگيني مي‌كرد و مي‌كند. و ما مثل خرهاي غير خر اين را مي‌دانيم. لبخند مي‌زنيم و بار زندگي را مي‌كشيم.
بيشتر بچه‌ها خوابيده‌اند و من دارم براي تو مي‌نويسم. دست‌هايم جاي قلبم گرم شده است. اين هم دليل ديگري بر ديوانگي. حرفي ندارم و همين طور مي‌نويسم شايد چيزي نوشتم كه مال خودم باشد. خودي كه گم كرده‌ام. كاش چيزي بود كه بگويم.11:38ظهر
سلام دايانا!
از پنج‌شنبه‌ها مي‌آيم. از پاتوق برايت می‌نويسم. همان غروب كه گفته بودم. حالا چهار يخچال قراضه جلو روي من است ريده اند به منظره پاتوق يا غروب، با يخچال و خورشيد كه از ميان فلزهاي بي مصرف نگاهم مي‌كند. از پشت برجك از پشت سيم خاردار از پشت يخچال‌ها و شايد از روي تصوير تو كه حالا كه جاي ستاره‌هايي كه وقتي به خورشيد خيره می‌شوي جلو چشم من است. سلام خوبي؟ حال نشسته‌ايد و حرف مي‌زنيد و من نشسته‌ام و حرف مي‌زنم نه مثل شما مثل خودم مثل خودمی ‌كه نمی‌دانم از كجا آمده اصلا ول كن اين‌ها را. كل ظهر را نشستم به مقاله نويسي چهار صفحه اي براي مسعود درباره داستان 55كلمه‌اي نوشتم اعتراف كنم همان حرف‌هاي كلي را كه مي‌شد مثلا درباره پينك‌فلويد زد و يا هر پديده امروزين را نوشتم. چيز ديگري هم نيست اين داستان هم يكي از عوارض دنياي شلغم شورباي امروز است. مگر جز اين است؟
زجرش آنجا بود كه مجبور شدم يك‌بار ديگر هم از روي آن بنويسم خدا پدرctrl+c را بيامرزد و با ctrl+v محشورش گرداند. كل غروبم را ضايع كرد. اصلا ريد توي اين توپ گنده خورشيد كه دارد مي‌افتد پشت كوه‌ها. به آن اضافه كن كه دو بار براي نظافت به خط شديم و طبق معمول همه از زير كار در رفتند. زجر بزرگي ست آدم باوجداني بودن. كجايند مردان بي ادعا؟ كجايند. انجمن خوش بگذرد. جمعه‌هايت خوب. خدا كند فردا مرخصي بگيرم. 5:13غروب

۲ نظر:

رحمانی گفت...

چرا من احساس کردم که داستان روزه ی روز...از زاویه ای کودکانه نوشته شده. شاید هم جاش توی الف نبود.نمیدانم شاید هم خود دانید

ناشناس گفت...

salam be doostan gerami va gerashi.
motaasefane computere man natavanest zabane neveshtehaye shoma ra support konad.
be har hall pas az salam man moosa noshadi bacheye didehban hastam khoshhal misham agar lotf konid va be vebloge man sar bezanid va nazar bedid.
moosanoshadi.persianblog.com