۴/۳۱/۱۳۸۴

الف 229

من ازدواج ....؟!
داستانی از یوسف سرخوش
ساده اتفاق افتاد. مثل همه‌ی روزها از دانشگاه آمده بودم خانه و هیچ کاری نداشته و هی راه رفته بودم و با خودم حرف زده بودم. بعد به سرم زده بود کاری انجام دهم و این طور بود که کامپیوتر را روشن کرده بودم و رمز را زده و وارد فضای مجازی اینترنت شده بودم.
و کامپیوتر: کامپیوتر مانند یک صفحه تلویزیون قدیمی بود با یک جعبه که به برق وصل می شد و بعد توسط سیمی به خط تلفن و به اینترنت، و اینترنت فضایی بود که سال ها قبل برای چنین داستانی ساخته شده بود. پدرم با کمک برادرش برای کارهایش خریده بود، هر چند خیلی قدیمی بود ولی کامپیوتر خوبی بود. و من این جمله را به قدرت می‌توانم بگویم که کامپیوتر خوبی بود. کاملا خوب. اصلاً عالی‌تر از این نمی‌توانست پیدا شود. عالی‌ترین کامپیوتری که می‌توانستم در عمر خود دیده باشم. صاحبان کامپیوتر به جز پدرم عمویم بود که او هم همین نظر مرا در مورد کامپیوتر می‌توانست داشته باشد.
در مورد عمو و پدری که من دارم بگویم، آنها در هر شغلی و در هر جایی می توانند پیدا شوند و بنا به اخلاق روزانه‌شان می توانند هر کاری برای آدم انجام دهند. آنها آدم‌های خیلی مهم و بی‌خاصیتی هستند که در هر پست و مقامی بوده و در امور خود به خداوند بزرگ توکل کرده و کارهای خود را از صبح شروع و تا پاسی از شب ادامه می دهند.
وارد چت‌روم شدم، عصر یک روز بهاری و با روحی پر از زیبایی و خوبی رو به سمت زندگی فرح‌بخش و آینده‌ی درخشان. اتاق(چت) شلوغ بود و من لیست آدم‌ها را ورنداز می کردم. حدس من آن است که، جایی برای زندگی آینده بهتر از چت روم ها نیست. البته این صرفاً نظر من است. با آنکه اگر از عمویم نیز بپرسم همین جواب را خواهد داد. اما من چنین کاری نمی‌کنم.
در مورد صحبت کردن در داخل این اتاق‌هاً معمولا روال چنین است که اول یک نفر سلام می‌کند و بعد سن و سال و جنسیت و ملیت و همه چیز را تحویل می‌دهد و بعد شروع به صحبت می‌کند و هر کس هر چه دلش خواست می‌تواند بگوید. از همدیگر نباید هیچ ابایی داشته باشید. ما انسان‌های آزادی هستیم که می‌خواهیم تا حد توان از آزادی‌مان بهره‌مند گردیم.
خوبی چنین دوستی‌هایی این است که هر موقع خواستی بروی لازم نیست خداحافظی و کلی تشریفات و مقدمه سازی کنید فقط کافی‌ست کامپیوتر را خاموش کنید و تمام.
یک نفر سلام کرد...!
در حین صحبت با او تقریباً 10 مورد از خوبی های این اتاق ها را در ذهنم شمردم و باز هم می توانستم ادامه دهم. توانستم برایش شعر کوتاهی نیز در ذهنم بگویم.
من کامپیوتر و اینترنت را دوست داشته و مسرورم چون می توانم او را کنار خودم یا روی یک صندلی پارک فرض کنم که داریم با هم گفتگو می‌کنیم.
گاهی در یک لحظه با چند نفر حرف می‌زنم. عمویم می‌گوید اینها هر کدام ممکن است یک روز زنت شوند پس می‌توان گفت همه‌ی آن‌ها زنم هستند و هر کدام برایم بچه‌ای به دنیا می آورند. یک نفر اسمش عزرائیل است تا به حال سلامش نکرده ام می‌ترسم زنم شود و بلای جانم . عمویم همیشه می‌گوید: زن‌ها بلای جان مردها هستند. ساعت‌ها در این اتاق‌ها با هم حرف می‌زنیم. او چیزی می‌گوید. من هم حرف می‌زنم. صحبت‌ها در اوج خود هستند. و هر کسی با زن‌های دیگرم حرف می‌زند زیاد برایم مهم نیست چه کسی با زن‌های دیگرم حرف می‌زند. ما در مورد مسائل بی‌شماری حرف می‌زنیم، از جمله آینده، وضع کشور، مسائل اجتماعی و خانوادگی و آخر سر هم ازدواج حتی نقشه‌ی خانه‌ی آینده‌مان را هم کشیدیم به کمک هم.
شعری را که چند دقیقه پیش سروده بودم را برایش فرستادم که چنین بود:
و آدم ها(زن ها) تمام نمی‌شوند
یکی پس از دیگری
و هر کدام پس از دیگری
نمی توان از دستشان فرار کرد
و هیچ کس مرا نمی بیند که چند زن دارم
و حالا مانند مگسی ناچیز
در تار عنکبوتی زنانه
دست و پای می‌زنم
بدون هیچ امیدی.
بوی تعفن لاشه های دیگر را حس می‌کنم
چگونه گرفتار این تارها شده‌اند؟
و او از آن طرف برایم کف می‌زند بدون این که شعر را فهمیده باشد و هی تشویقم می‌کند تا باز هم شعرهای اینگونه بگویم. فکر می‌کند این شعر به طرفداری از زنان نوشته شده و یا من یک فیمینیست واقعی هستم. شعر چنان تاثیر تکان دهنده‌ای بر روی من گذاشت که حتی لحظه ی خودم هم فکر کردم اسیر او شده ام !
بعد از دوستی‌هایم پرسید. می‌دانستم منظورش چیست و برایش کلاس گذاشتم، و در مورد دختر عموی خوشگلم حرف زدم تا او هی برایم کلاس نگذازد. گفتم که دختر عمویم را خیلی دوست دارم با آن دماغ های عمل نکرده‌اش خیلی خوشگل است و چشمای مانند وزغش عاشقش شده ام و او هم می‌خواست که کمی کلاس بگذارد و درمورد پسر همسایه‌اش گفت: که چنان لاغر و نحیف است که حتی شلوار به اندازه‌ی کمرش پیدا نمی‌شود و همین مشکلی برای ازدواج‌شان شده، چون نمی‌خواهد داماد با زیر شلواری کشی به دیدنش بیاید. ولی در هر حال عاشقش است و دوستش دارد.
از هم خوشمان می آمد عمویم همیشه می‌گفت: هر موقع از کسی خوشت آمد سعی کن احساساتت را به او نشان دهی تا هر دو یکدیگر را بیشتر بشناسید. بر خلاف آن حرفا بیشتر از هم خوشمان می آمد. آخر سر گفتم دوستش دارم و دارم عاشقش می‌شوم و او هم.
موقعی خداحافظی شماره‌اش را گرفتم تا با او بعداً تماس بگیرم و حالا هر چی شماره را می گیرم عمویم گوشی را بر می‌دارد!؟

قحطي محبت
شعری از بتول نادرپور
امروز پاييز را با چشمان خود ديدم
برگ‌ريزان عشق
خزان محبت!
اي كاش
چشمانم جاده رهگذران پاييزي مي‌شد
و آن قدر لگدكوب كه....
وبعد باران افسوس
براي فكرهاي زردي كه
ياس سفيد نمي‌روياند
نمي‌دانم اين خانه استخواني
كه خراب شود
قحطي محبترا به كسي تسليت بايد گفت؟!
يا اين كه
عشق روباني مشكي شود بر سر در قلب‌هايمان

گاه که هوا خوب است
شعری از محمد خواجه‌پور
تو را همین شکلی دوست دارم
با تمام خاطره‌هایت و یم
که بوده و خواهد بود
با هم و بی هم
با چای و لبخند و اخم
زندگی معجون عجیبی است که گاه معجزه‌ای رخ نمی‌دهد و گاه
همه‌ی چیزها زیباست
با و در چشم تو
و يا گاه که هوا خوب است
دهان که باز کنم
پرنده از لب‌هایم می‌پرد
چون باد می‌خورد زیر موهایت
در شاخه‌های دست تو ، منِ گنجشک
در خانه
در آشپزخانه خیال‌های خام
و بوسه‌های انتظار پشت در بسته و باز
کاری نمی‌کنیم و نمی‌شود شد
در خیال،‌ بهارهای سبز می‌آید
با آرزوهای خوب
و فردا که امروز است
این‌طوری یک شب دیگر هم گذشت تا روز تو
برگیرم
تا رو به من بنمایی
شعر عاشقانه‌ای زاده شود
در دروغ و صبح و رویا
و تو می‌دانی
تر از باران
ذوزنقه هم قشنگ است
و من واقعاً هم گریه کرده‌باشم ... هنوز بدجنسم
و شاید شاعر

روز چهلم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای سربازی
سلام دايانا
صبح قشنگي ست. ارشدهاي گروهان نيستند و بي‌سر خريم. امروز صبح برپا نداشتيم و اين يكي از بزرگترين هداياي الهي ست. صبح كه همه برپا می‌زنند يك آلودگي صوتي عجيب در آسايشگاه ايجاد مي‌شود. من همان اولين بار بلند می‌شوم و مي‌روم وضو مي‌گيرم و می‌آيم پوتين را مي‌پوشم و سر منطقه نظافت با جارويي كه از خانه آورده‌ام گرد و خاكي به پا مي‌كنم كه نگو اين جارو كردن‌هاي روبنايي به دلم نمی‌چسپد. مي‌خواهم هر كاري را به بهترين شكل در توانم انجام دهم. حتي بشين و پاشو كه سعي می‌كنم فنري بروم و امروز از اين خبرها نبود در ادامه راحت باش‌هاي اين دو روز امروز هم بايد راحت باشد. تعداد كم است و غذا زياد مي‌آيد. صبح‌ها مي‌خوابيم خبري از تنبيه نيست. حتي سر كلاس هم نمي‌رويم. نه جان خودت ديگر مرگ مي‌خواهيم. با اين همه صبح اول براي نماز بلند شدم. نماز خوبي بود با خيال راحت. به خصوص دستشويي قبلش كه هيچ كس پشت در نبود. دوباره5:30خوابيدم. اما بچه‌ها كم كم بيدار شدند و آرزوي خواب هاي طلايي، يك صبح با چشم‌هاي بسته و فراغت‌هاي به درد نخور، رنگ باخت. حالا بيدارم و كاش حوصله داشتم از خواب‌هايی بنويسم كه در آن‌ها قشنگي. 6:54 صبح.
روز چهل و يکم
سلام دايانا!
جمعه گذشت. نه آن گونه كه انتظار داشتم و اين خوب است. آدم اين طوري بهتر احساس زندگي مي‌كند. براي مرخصي از صبح زود دم در اتاق نشسته بودم و پاك‌كن‌‌ها را می‌خواندم. رمان نو را بايد اين‌ جور جاها خواند ديگر كه خواندنش هم نو باشد. اما نشد. اسمم را گذاشته بودند توي ليست گشتي‌ها و كلي برنامه ‌هايم به هم ريخت. كمی‌مانده بود كه داغ كنم و با منشي بگومگو كنم قضيه سر حمايت از انديمشكي‌ها بود.اين‌ها با آن غيرت سگشان دارند اعصابم را خرد مي‌كنند. اما خوب بايد ساخت. حتي شايد بعد از دل شان در بياورم. رفتم و گشت عادي بود مثل هميشه. با يك تلفن اين بار به سعيد. آنجا هم خبري نبود عادي و معمولي مثل هميشه. 2:30برگشتيم. شانس خركي آوردم و مرخصي‌ها همان وقت مي‌دادند گرفتم و سريع با تاكسي و ميني بوس رفتم پيش مسعود، ريدم به جمعه‌اش احتمالا قصد داشت يك استراحت حسابي كند، مثل خودم. خواب بود حتي، بيدارش كردم و رفتيم شيراز، كافي‌نت بعد از يك و ماه نيم خوب بود هر چند سايت محبوب هنوز در كما بود و اسمالgerash.cc رابه روز نكرده بود. اما كل وقت با سايت سيد ابراهيم نبوي حال كرديم. اين آدم از آن‌هاست كه دلت می‌خواهد خفه‌اش كني اين قدر دوست داشتني. برگشتن با پرايد با حداكثر سرعت، دم در پادگان لباس پوشيدن و همان ساعت 8 مقرر سر آمار بودم. 1:46بامداد

۳ نظر:

رحمانی گفت...

dastane aqaye sarkhosh jaleb bood ba mazmoni taze va tanzalood.

ناشناس گفت...

سلام .دوستان گرامی وگراشی.کارهایتان قشنگ است .درموردکارخانم نادرپوربایدبگویم آنجاکه شعرتازه میخواهدشروع شودایشان نوشته هایش راتمام کرده که میتوانست آغازیک شعرباشد.ایشات تمام مفهوم شعررادرجمله اول به اصطلاح لو داده است.
شعرآقای خواجه پورخیلی خوب بود.درحرخودم حرفی برای آن ندارم
درپایان به وبلاگ من هم سری بزنیدونظربدهید.خوشحال خواهم شد
moosanoshadi.persianblog.com

ناشناس گفت...

شعر آقاي خواجه پور بسيار زيبا و سرشار از احساس است