۱۲/۲۸/۱۳۸۳

الف 211- پاره اول

ترافیک
داستانکی از حمید توکلی
ترافیک سنگین شده است. شاید آن جلو جلو کسی حواس‌اش پرت شده است توی پیاده رو
شوخی
شعری از حمید توکلی
خانم محترم!
شوخي كه ندارم
پاي من
جلوي شما
سُر خورده است
بدون هيچ دليلي
فقط
از كنار خانه‌ي شما كه رد مي‌شدم
حواس چشم‌هايم پرت شده بود

مادرم مي‌گويد، استخوان سينه‌ام ضرب ديده
مي‌گويد خودش خوب مي‌شود؛ مادر
مي‌گويم تا ببينيم خودش را
و شب را
و روز را

دست‌هاي سرنوشت
بعد از چند سال
شوخي ندارد هنوز
و امضا مي‌زند
صفحه‌هاي سفيد را
یادها
شعری از فاطمه خواجه‌زاده
یادم مانده
همیشگی لبخندت
که از پشت
کسی احساس سرخ مرا می‌دزدید
دست‌هایم فراموش
و این پشت بام می‌شد فرودگاه چشم‌های من
تا شب
نگو آن تک ستاره کوچک برای تو
زندگی‌ام قفل کند روی شانه‌ات مرده‌ام
یادت هست
هنوز یک برج
یک گام
برای فتح کردن‌مان مانده
ته‌این کوچه هرچقدر هم سیاهیِ حرف از جن و جنون باشد
بوی ماندگی‌اش می‌زند بیرون
یادم می‌ماند
انتهای روزهای خسته از این همه بودن
هرچقدر آفتاب رنگ زرد بگیرد
باز یک کلاغ
مدام غش می‌رود
و تولد سیاهی دیگر
یادم هست
همیشه بذرهای چرند را من می‌کاشتم
توی باغچه‌ای که پر از ریحان و نعنای ذهن من
بهار رسیده
و امسال هم نه با صدای بلبل
با صدای ...
شروع خواهد شد.

بي شعر باش زمستان!
شعری از محمدعلی شامحمدی

هر ساله يادها را امضا مي‌كنيم
زير خط كشيدن
دود سيگار هم به جايي نمي‌رسد كه ...
اين بهار را از پشت فيلتر نگاه كنيم
علف چه گناهي دارد؟
اين آخرين خط كشيدن‌هايم نيست
قلم بنويس
شعر بخوان
«بوي باران، بوي سبز ...»
امضا
اين طراوات زمستان هم از بين رفته است.

ترس
داستانی از رضا شیروان
سرويس كنار ميدان اول شهر ايستاد. پياده شدم. ماشين رفت. چند لحظه‌ايي چراغ داخل ماشين كه زردمي‌درخشيد، چشمهايم را به خود دوخته بود.
به راه افتادم. نيمه‌هاي شب بود. دقيقا ساعت 3 نيمه شب! هوا تاريك بود. اگر تند تند راه مي‌رفتم، شايد 20 دقيقه‌ايي به خانه مي‌رسيدم. «بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت» يكي دو بار تكرار شد. موبايلم را از جيب راست كُتم بيرون آوردم. شماره‌ي خودش بود. كليد play را فشار دادم. قبل از اينكه بخواهد حرفي بزند؛
_ آخه زن، اين چه آهنگيه كه گذاشتي رو حافظهء موبايلم؟!
_ مگه چشه؟
_بگو چش نيس؟ ديگه آبرويي برام نموند، من كه بلد نيستم آهنگشو عوض كنم؛ همكارا هي مسخره‌ام مي‌كردن.
_ خوب بگذريم، حالا كجايي؟
_ اول ميدون، 20 دقيقهء ديگه مي‌رسم خونه.
خداحافظي كرد.به قول خودش خواسته بود سوپرايزم كند.برداشته بود صداي خودم را آهنگ‌گذاري كرده و بعد گذاشته بود تو حافظه‌ء موبايلم.به قول آقاي مهدوي (همكار و روانشناس بيمارستان) خواسته بوديك جورايي عشق و علاقه‌اش را ابراز كند. چند دقيقه ايي از سر ايستگاه دور شده بودم. در ميان تاريكي شب صداهاي عجيب و غريبي به گوش مي‌رسيد. پارس يك سگ توجه ام را بيشتر به اطرافم جلب كرد. درختان اطراف خيابان خود هر كدام يك شبه بودند. صداي خش و خشي كه از درون سطلهاي زباله مي‌آمد، ترس را در صورتم بيشتر نمايان مي‌كرد. شايد سرخ شده بودم، مثل لبو.
اصلي‌ترين صدا، صداي سگ بود.چشمهايم را تيز كردم تا ببينم مركز صدا از كجاست. اول ماه بود. نه ستاره‌ايي و نه ماهي كه فضا را روشن كند. چراغهاي وسط بلوار هم خاموش بود. سرم را در ميان ساختمانهاي بزرگ و كوچك خيابان اصلي به اين طرف و آن طرف مي‌چرخاندم تا مركز تشعشع صدا را پيدا كنم. سگي زرد رنگ به دنبال سگي سفيد با سرعت، از دو قدمي من دور شدند. مرا نديدند يا شايد زن و شوهر بودندو سرگرم يك دعواي خانوادگي. به هر حال نفس راحتي كشيدم. كم‌كم داشت خاطره‌ايي قديمي در ذهنم تداعي مي‌شد.
***
حسين جلوتر از من راه مي‌رفت. من يك دو قدم عقب‌تر ازاو به دنبالش تعقيبش مي‌كردم. گاه گداري كفشهاي زوار در رفته‌ام، مرا ازاو جدا مي‌كرد. كتابهاي مدرسه را زير بغل گرفته بوديم. قرار بود برويم خانهء آنها و با هم درس بخوانيم. جلوي در خانه، يك سگ مشكي باچشمهاي درشت و پاهايي همچون سرو ايستاده بود. ابروهايش را در هم كشيد. كمي ترسيدم. حسين گفت:« اين سگ نگهبان خانهء همسايه‌مان است. اگر پارس كرد، حركت نكن. بعد از چند لحظه به طرفش برو. به هيچ عنوان فكر فرار به ذهنت خطور نكنه.» گفتم: باشه...
چهرهء خشني به خود گرفته بود. دندانهاي سپيد و تيزش را به ما نشان مي داد مثل اينكه زير لب چيزي مي‌گفت: « هوووووو.....هوووووو....» ترسيدم. زياد هم ترسيدم. يك قدم به عقب برداشتم. سگ دو قدم به جلو آمد. پارس بلندي از ته دل برآورد، دلم را از جا كند. صورتم را برگرداندم كه فرار را بر قرار ترجيع دهم. حسين اين را فهميد، سريع پريد توي خانه ايي كه درش باز بودو در را بست. تا آن زمان، با آن سرعت ندويده بودم. پشت سرم ميليمتري مي‌آمد. گاه‌گداري پاچهء شلوارم زير دندانهايش گير مي‌كرد و دوباره رها مي‌شد. دوِ سرعت گذاشته بوديم. عرق كرده بودم. بر هر زحمتي بود از دستش خلاص شدم و مسابقه را بردم. اما كفشهايم را از دست دادم. بعدا كه از دور نگاهش مي كردم كفشهايم را به دندان گرفته بود. منتظر برگشتن من تا شايد بتواند كفشهايم را به من برگرداند.
***
حالا داشتم دوباره كفشم را از پايم بيرون مي‌آوردم. ترسيده بودم. گوشه كنار خيابان صداي پارس سگها زياد و زيادتر مي‌شد. در عين حالي كه ترسيده بودم عصباني بودم. با خود گفتم، فردا صبح زود اولين كاري كه مي‌كنم اين است بروم دادگاه و از وضع بد شهر در شب، از شهرداري شكايت كنم. پيش خودم متن دادخواست را تنظيم مي‌كردم. «.... آخر جناب قاضي اين چه وضعيتي است. شما خودتان تا حالا نصف شب رفتين بيرون. نه خدا وكيلي رفتين؟!....»
ساختمان دادگاه يك كوچه قبل از كوچهء ما قرار داشت. كارم راحت تر مي‌شد. با اين فكرها خودم را تسكين مي‌دادم. احساس كردم سايه‌ايي پشت سرم حركت مي‌كند. سرعتم را بيشتر كردم. سر كوچهء دادگاه سرم را برگرداندم. سگي با صورتي خشم‌آلود داشت نگاهم مي‌كرد.يك لحظه مكث كردم. پارس كرد. ديگر مجال ايستادن نبود. پا به فرار گذاشتم، سگ هم به دنبالم. صداي نفس نفس زدن سگ را پشت سرم مي‌شنيدم. يك لحظه احساس كردم پاچهء شلوارم گير كرده، به هر زحمتي بود آن را آزاد كردم. در يك هان خود را جلو در دادگاه ديدم. نا خودآگاه پريدم روي در. در بلند بود، رفتم بالا.سگ زير پايم داشت پارس مي‌كرد. هوا تاريك بود. به بالاي در كه رسيدم، پاي راستم را به داخل حياط دادگاه پايين آوردم دو متري مانده به كف حياط احساس كردم چيزي كفشم را مي‌كشد پايين. نگاهي به زير پايم انداختم چيزي ديده نمي‌شد. سرم را بالا آوردم. دوباره نگاهي به پايين انداختم، دو نقطهء نوراني داشت مرا نگاه مي‌كرد. «هوووو...هووووو...» پاي راستم آزاد شد. پارس كرد. تازه فهميدم يك سگ است. سگي مشكي از نوع پا بلندها كه نمي‌دانم از چه نژادي هستند. خودم را به بلندترين نقطهء در رساندم. داشتم از ترس مي‌مردم كه موبايلم به صدا در آمد« بدو بدو بدو نگيرنت، بدو بدو نگيرنت...»
گراش -24/12/1383

جایزه محتشم
قسمت سوم سفرنامه کاشان مصطفی کارگر
هنوز سه چهار روز به محرم مانده بود و هيچ خبري نبود. نه توي ماشين و نه توي كوچه‌ها و خيابان‌ها.
مي‌گويند اصفهان شهري هنرمندانه است. ولي من هر چه نگاه كردم جز سي و سه پل هنر ديگري در مسيرم نبود كه ببينم. از گردش يك ساعته در اصفهان خوشم نيامد. گاهي پسران و دختران را با هم اشتباه مي‌گرفتم! به خودم نگاه مي‌كردم كه انگار متفاوت بودم. تنها بودم و خيلي ساده به درختهاي لخت و خشكيده‌ي كنار خيابان نگاه مي‌كردم. توي اين فكرها بودم كه همان بغل دستي‌ام گفت: هر جا من پياده شدم، يك ايستگاه آن طرف‌تر ترمينال است. خوب شد آدرس داد! بعد از چند لحظه دوباره گفت: اصلاً با هم پياده مي‌شويم. ديگر شك و ترديدم داشت قوي‌تر مي‌شد. يعني به خوب بودنش شك داشتم. بالاخره اتوبوس ايستاد و ما هر دو پياده شديم. بعد فهميدم آنها دو نفر هستند كه توي اتوبوس جدا از هم نشسته بودند. يك مرد ديگر تقريباً هم سن خودش و خيلي شبيه به هم.
ترمينال آن طرف خيابان بود. از روي پل هوايي كه مي‌رفتيم آنها جلو و من دو سه متر فاصله را رعايت مي‌كردم و پشت سرشان. او گاهي نگاهي به پشت سرش مي‌كرد و وقتي از حضور من مطمئن مي‌شد به راهش ادامه مي‌داد. من خودم را آرام نشان مي‌دادم و هيچ عكس‌العمل خاصي بروز نمي‌دادم.
وقتي از درِ سالن ترمينال كاوه وارد شديم باجه‌اي را نشانم داد و گفت: «اينجا براي كاشان بليط مي‌فروشند، برو كه كارت راه بيفتد. كاري نداري؟ يا علي». بعد از اين جملات خداحافظي كرد و رفت. تعجب كردم. از حدس و گمان خودم بدم آمد. ولي حق داشتم. بايد حواسم را جمع مي‌كردم. انگار تحت تاثير مطبوعات بودم. هنوز او را از دور زير نظر داشتم. ديدم دارد به فقير كمك مي كند. به همه سلام و عليك مي‌كند و... من را بگو كه چه فكر مي‌كردم.
بليط را خيلي سريع گير آوردم. تا پانزده دقيقه‌ي ديگر هم حركت بود. بلافاصله نماز را خواندم و آمدم طرف اتوبوس. البته پايانه (از حالا مي‌گويم پايانه) ويژگي‌هاي جالبي داشت. قيافه‌ي باجه‌ها هيچ شكل هندسي خاصي نداشت. همه از بي‌نظمي همساني تبعيت مي‌كردند. هر باجه در دو سالن باز مي‌شد كه افراد را گول مي‌زد. مثلاً اگر براي فلان مقصد سرويس نداشت، توي سالن كناري هم مجدداً با همان باجه برخورد مي‌كردي ولي با پرسنل متفاوت. سقف سالن چندان بلند نبود. باجه‌ي شركت‌هايي كه در قسمت كنار سالن قرار داشتند، يك سالن انتظار هم بود كه اختصاص به آنها داشت. توي سالن‌ها شش هفت قنادي و شيريني‌فروشي داير بود كه مثلاً به مسافرين خدمات‌دهي مي‌كردند. ولي در اصل به فكر جيب خودشان بودند. يك چيز جالب هم ديدم. پاسيوني با مساحت حدود 50 مترمربع در وسط خودنمايي مي‌كرد كه كاكتوس‌هايي عظيم‌الجثه با حدود 15 تا 20 متر ارتفاع و قطر حدود 50 سانتي‌مترو ديگر درختان وحشي و آپارتماني در همين حدود و ارتفاع قرار داشت. خيلي قشنگ بود.
در اتوبوس اصفهان تا كاشان كنار يك دانشجوي فيزيك نشسته بودم. اهل اصفهان بود و كاشان تحصيل مي‌كرد. راننده هم با ريش و سبيلي پرپشت و كلاهي قديمي با شاگردي جوان. راننده دقيقاً مثل عبدالله پلنگ فيلم «خواب و بيدار» مهدي فخيم‌زاده بود.
وسط‌هاي راه نزديك به نطنز، يك رباعي گفتم. بعد از نطنز بود كه همين پسر دانشجو منطقه‌اي كه آمريكا روي آن دست گذاشته است را نشانم داد. همان جايي كه مي‌گويند ايران كارهاي اتمي و هسته‌اي انجام مي‌دهد. قضايايي كه اين چند وقت اخير خيلي به رسانه‌هاي ملي و بين‌المللي راه يافته است. اطراف منطقه را تا لب جاده با سيم خاردار و نگهباني سربازان به همراه موشك‌هاي كوچك و تيربار و پدافند زمين به هوا (تا جايي كه ديدم) محافظت مي‌كردند. سربازها توي هواي آزاد و در سرما با فاصله‌ي 20 تا 30 متر از هم ايستاده بودند. شايد فقط نزديك به جاده اين كار را كرده بودند و آن قسمت‌هايي كه به كوه مي‌رسيد از اين خبرها نباشد. نمي‌دانم!
ساعت 6 عصر به كاشان رسيدم. كمك‌راننده، ماشيني را دربستي برايم گرفت. مقصد هتل اميركبير بود. در شهركي كه 5 كيلومتر (طبق صحبت راننده تاكسي) از خود كاشان خارج مي‌شد. داشت باران مي‌آمد. سخت است كه مجبور باشي رسمي بماني و زير باران نروي. وقتي به هتل رسيدم و خواستم پياده شوم خيلي تعجب كردم. كرايه را مي‌گفت سه هزار تومان! دِرِم دِرِم دِرِرِرِرِرِم!!! با چك و چونه فقط دو هزار و دويست تومان دادم.
هتل اميركبير در خيابان اميركبير قرار دارد. همان خياباني كه منتهي مي‌شود به باغ فين. جايي كه اميركبير را به قتل رساندند. به محض ورود آقايي به نام خسروي پس از علامت‌زدن جلوي اسمم در ليست مهمانان، و تحويل كليد اتاق شماره‌ي 315 در طبقه‌ي سوم، من را به اتاق راهنمايي كردند. تا جايي كه متوجه شدم انگار دومين يا سومين نفر، بنده آمده بودم. سه طبقه پله را قدم زدم تا كمي به پاهايم ورزش داده باشم. هر چند آسانسور هم بود. سه چهار دقيقه بعد همين آقاي خسروي آمد و به همراه يك بسته عرق بيدمشك و هل و نعنا و گلاب به عنوان سوغات منطقه، ژتون غذا و يكي دوتا كتاب و مجله و نقشه‌ي شهر كاشان و برنامه‌ي مراسم و كاغذ يادداشت تحويل داد.
اتاق سه‌نفره بود. پنجره‌اي داشت رو به خيابان و برفراز شهر با پرده‌اي توري و سفيدرنگ. حمام و دستشويي با هم در سمت راست راهرو ورودي قرار داشت. دستشويي فرنگي آن بدجوري توي ذوقم زد. بعد متوجه شدم هيچ‌كدام از بچه‌هاي مهمان از اين نوع استفاده نمي‌كنند. همه مي‌رفتند زيرزمين هتل و با دستشويي معمولي قضاي حاجت مي‌فرمودند! يك تلويزيون و يخچال هم توي اتاق بود كه هيچ خوردني در آن موجود نبود. حتي يك شيشه‌ي آب! بالاي تلويزيون نوشته بود كه كانال 6 از ساعت فلان تا فلان فيلم سينمايي از طريق ويدئو پخش مي‌كند. ولي خبري نبود كه نبود.
وسايلم را كه تنها يك سامسونت بود، گذاشتم و زنگي هم به خانه زدم و حضور و سلامتي‌ام را اعلام كردم و خانواده‌ي خود و حاج‌خانم را از نگراني درآوردم. چون چند ساعتي مي‌شد كه شارژ موبايلم تمام شده بود و نمي‌شد تماس گرفت.

گزارش جلسه نهمین مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش
جلسه مجمع عمومی انجمن شاعران و نویسندگان گراش ساعت چهار و سی دقیقه عصر پنجشنبه 20 اسفندماه 1383 برگزار گردید. ابتدا قرار بود جناب آقای شکاری به نمایندگی از اداره ارشاد لارستان در جلسه حضور داشته باشند که ایشان آقای عبداله صلاحی را به عنوان نماینده جهت حضور در جلسه معرفی نمودند.
جلسه با گزارش اعضای گروه دبیران انجمن فعال در کتابخانه عمومی گراش آغاز گردید. این انجمن که در سال 1377 شکل گرفته است از دی‌ماه 1383 به محل خانه فرهنگ انتقال یافته است. در ابتدا مسعود غفوری به عنوان سردبیر انجمن، شش‌ماهه گذشته را دوره‌ای آرام برای انجمن دانسته و اظهار امیداوری کرد بتوان با افزایش اعضای ثابت روند کنونی را همچنان ادامه داد. اسماعیل فقیهی دبیر روابط عمومی انجمن، مهمترین برنامه دوره گذشته را برگزاری سیصدمین جلسه با حضور مهمانانی از بندرعباس، لار و اوز و همچنین جلسات مشترک با انجمن ادبی اوز دانست.
حبیبه بخشی دبیر بانوان انجمن حضور بانوان را مطلوب دانسته اما از آنان خواستند مشارکت بیشتری در فعالیت‌های انجمن داشته باشند. محمد خواجه‌پور به عنوان دبیر انتشارات، اعلام کرد نشریه الف به عنوان نشریه داخلی انجمن در این دوره به شکل منظم منتشر شده است. همچنین این نشریه به شکل الکترونیکی نیز در اینترنت در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است. وی اظهار امیداوری کرد به زودی سایتی برای ارائه آثار اعضای انجمن در اینترنت راه‌اندازی شود.
رضا شیروان، دبیر مالی انجمن مهمترین هزینه این دوره را یک میلیون ششصد هزار ریال بابت برگزاری سیصدمین جلسه انجمن اعلام کردند که از محل کمک آقای یوسف سرخوش تامین شده است. همچنین یازده نفر از اعضا در این دوره حق عضویت خود به میزان بیست و پنج هزار ریال را پرداخت نموده‌اند.
پس از گزارش اعضای پیشین گروه دبیران انتخابات برای تعیین هیات امنا يا گروه دبیران جدید انجمن با نظارت آقایان عبدالعلی صلاحی (مسئول خانه فرهنگ) و مهدی آیینه‌افروز (مسئول کتابخانه گراش) برگزار گردید. که از میان 27 رای ماخذه آرا زیر به دست آمد.
1. محمد خواجه‌پور، 25 رای 2. حبیبه بخشی 20 رای 3. صالحه خندان 19 رای 4. مسعود غفوری 18 رای 5. رضا شیروان 15 رای 6. مصطفی کارگر 14 رای 7. معصومه نجفی 12 رای 8. سهیلا جمالی 9 رای 9. محمدعلی شامحمدی 5 رای
با توجه به آرای به‌دست آمده نفرات‌های ردیف‌های یک تا پنجم به عنوان اعضای اصلی و ردیف‌های 6 تا 8 به عنوان اعضای جانشین هیات امنا انجمن برگزیده شدند. پیش‌نهاد گردید تا پیش از اصلاح اساس‌نامه انجمن، با توجه به عملکرد مطلوب بر اساس‌نامه پیشین روندکار انجمن بر همین منوال صورت پذیرد. به همین جهت اساس‌نامه پیشین انجمن شاعران و نویسندگان گراش جهت دریافت‌ نظرات اصلاحی به اداره ارشاد لارستان ارسال می‌گردد.
در اولین جلسه گروه دبیران مسئولیت هرکدام از اعضای گروه دبیران می‌گردد.
حاضرین:
رقیه فیوضات، ستایش پورغلام، حبیبه بخشی، فوزیه ثابت، سهیلا جمالی، معصومه بهمنی، کیایی، مریم عباسی، فاطمه خواجه‌زاده، مریم رسولی‌نژاد، بدریه دستار، فاطمه نجفی، طیبه رنجبر، صالحه خندان، مرضیه قاسمی
مصطفی کارگر، رضا شیروان، حسن شکراللهی، حسین فقیهی، مهدی محسن‌زاده، مهدی جعفری،‌ محمود باقری، سعید توکلی، اسماعیل فقیهی، محمدعلی شامحمدی، محمد خواجه‌پور، مسعود غفوری
باید به رسم دیرین پوزش خواست اگر لغزشی بوده و کاستی‌ایی، اگر گاه زبان تند چرخیده و دلی رنجیده. باید مانند همه، بهار که آمده است را شادباش گفت و به آن دلخوش بود. خواسته‌ایم که در این سطرهای نفس بکشیم باشد که این تنفس، این زنده بودن، آن‌گونه باشد که فردا با خاطره‌های آن گام برداریـم. و آن‌ها را روزهای خوش خود بخوانیم.

هیچ نظری موجود نیست: