خط خطی
داستانی از فاطمه نجفی
داستانی از فاطمه نجفی
اشکهای ریخته شده را آرام پاک نمود. مقابل آینه ایستاد و آلبومی را که در گذشته زمان زیادی صرف چیدنش کرده بود به گوشهای پرتاب کرد.افکارش را متمرکز کرد. خیلی دلش میخواست بداند مجرم کیست اصلاً این فکر لعنتی از کی و کجا به مغز خطور کرده بود. نگاهی به ماژیکهای رنگارنگ که به هم ریخته روی میز افتاده بودند انداخت، با کمی مکث ماژیک رنگ سیاه را برداشت و روی آینه نوشت جرم و مقابلش علامت سوال، پایینتر نوشت مجرم، کمی دودل بود ولی بالاخره نوشت آینه، آره آینه مجرم بود اگر آینه نبود این اتفاق نمیافتد شاید از همان لحظة اولی که مقابل آینه ایستاده بود و خودش را با بهترین هنرپیشة سینما تطبیق میداد این تصمیم را گرفته بود ولی آینه را خط زد. هر وقت فکر کرد فهمید که کسی آینه را به جرم صادق بودن محکوم نمیکند. پایینتر نوشت مجله، مجلهای که هر از گاهی با متدهای جدید میدید و وسوسه میشد. شاید مقصر دوستاناش بودند که هر از چند ماهی با یک چسب توی صورتشان میآمدند و برای او کلاس میگذاشتند ولی او به سیم آخر زده بود. اسم مجله و دوستاناش را خط زد چون هرچه فکر کرد دید آنها هم مقصر نیستند. با ضربه آرامی که به در خورد از گذشته بیرون آمد.
-: میتونم بیام تو
با خودش فکر کرد چه بگه بیا يا نیا داخل میاد. ترجیحاً سکوت کرد. و از مقابل آینه کنار رفت.
-: دخترم بگیر بخواب دیگه، فردا عمل مهمی داری من مطمئنم که همه چیز مثل روز اول میشه (و بیرون رفت)
با رفتن مادرش دوباره جلو آینه رفت و یادش آمد چقدر بعد از عمل تغییر کرده بود و مورد تعریف وتمجید هم بود. اما مادرش همیشه توی ذوقش میزد و میگفت:«آخه اینم شد کار به نظرم که اصلاً تغییر نکردی ابروهاتم که بالا نمیبردی هیچ اتفاقی نمیافتاد.» از این حرف مادرش چقدر آن موقع کینه به دل گرفته بود. وقتی اینبار دوباره نگاهش توی آینه به خودش افتاد و اولین چیزی که به ذهناش آمد لحظهای بود که توی دانشگاه هم بعد از دیدناش با هم پچپچ میکردند و به خیالاش هم دارند از او تعریف میکنند. ولی علت خندة بعدش را نمیتوانست بفهمد که تا وقتی که به خانه رسیده بود و قیافه خودش را در آینه دیده بود. تازه فهمیده بود که چه اتفاقی برایش افتاده.
نگاهی به مجرمهایی که نوشته و یکییکی خط زده بود افتاد. پایین همه آنها اضافه کرد دکتر. وقتی یادش آمد که چطور از خودش و کارش تعریف میکرد و عکسهای جور واجور نشانش میداد همان کسی که آن همه غرور توی صورتاش موج میزد. لحظهای که بیمارش را در آن وضعیت بغرنج دید بیاراده شروع به خندیدن کرد. دلش میخواست همان لحظه سیلی محکمی به صورتاش بزند و به دکتر بگوید پس چی شد...
اما بیاراده اسم دکتر را هم خط زد.
منتظر لحظههای نرسیده فردا بود. از این که میدید چطور مضحکة خاص و عام شده روزی هزاربار به خودش بد و بیراه میگفت. ناگهان روی همه اسمهایی که نوشته بود علامت ضربدری کشید و پایین همه آنها نوشت. خودم
آلبوم را به گوشهای پرت کرده بود برداشت و به عکس گذشتهاش نگاه کرد دوباره مقابل ایستاد و با انگشتاناش ابرویی که پایین افتاد بد بالا برد و خودش نیز شروع به ....
-: میتونم بیام تو
با خودش فکر کرد چه بگه بیا يا نیا داخل میاد. ترجیحاً سکوت کرد. و از مقابل آینه کنار رفت.
-: دخترم بگیر بخواب دیگه، فردا عمل مهمی داری من مطمئنم که همه چیز مثل روز اول میشه (و بیرون رفت)
با رفتن مادرش دوباره جلو آینه رفت و یادش آمد چقدر بعد از عمل تغییر کرده بود و مورد تعریف وتمجید هم بود. اما مادرش همیشه توی ذوقش میزد و میگفت:«آخه اینم شد کار به نظرم که اصلاً تغییر نکردی ابروهاتم که بالا نمیبردی هیچ اتفاقی نمیافتاد.» از این حرف مادرش چقدر آن موقع کینه به دل گرفته بود. وقتی اینبار دوباره نگاهش توی آینه به خودش افتاد و اولین چیزی که به ذهناش آمد لحظهای بود که توی دانشگاه هم بعد از دیدناش با هم پچپچ میکردند و به خیالاش هم دارند از او تعریف میکنند. ولی علت خندة بعدش را نمیتوانست بفهمد که تا وقتی که به خانه رسیده بود و قیافه خودش را در آینه دیده بود. تازه فهمیده بود که چه اتفاقی برایش افتاده.
نگاهی به مجرمهایی که نوشته و یکییکی خط زده بود افتاد. پایین همه آنها اضافه کرد دکتر. وقتی یادش آمد که چطور از خودش و کارش تعریف میکرد و عکسهای جور واجور نشانش میداد همان کسی که آن همه غرور توی صورتاش موج میزد. لحظهای که بیمارش را در آن وضعیت بغرنج دید بیاراده شروع به خندیدن کرد. دلش میخواست همان لحظه سیلی محکمی به صورتاش بزند و به دکتر بگوید پس چی شد...
اما بیاراده اسم دکتر را هم خط زد.
منتظر لحظههای نرسیده فردا بود. از این که میدید چطور مضحکة خاص و عام شده روزی هزاربار به خودش بد و بیراه میگفت. ناگهان روی همه اسمهایی که نوشته بود علامت ضربدری کشید و پایین همه آنها نوشت. خودم
آلبوم را به گوشهای پرت کرده بود برداشت و به عکس گذشتهاش نگاه کرد دوباره مقابل ایستاد و با انگشتاناش ابرویی که پایین افتاد بد بالا برد و خودش نیز شروع به ....
اسارت تن
شعری از سهیلا جمالی
شعری از سهیلا جمالی
دوست دارم برم بالای پشت بوم
از ته دل داد بزنم
با جون و دل آه بکشم
بگم این سلول افرادی
داره یکی یکی آدما رو
دونه دونه جونا رو
به دار غم آویزون میکنه
داره خیلی بیصدا
جوونا رو از جور تنهایی
از جور این همه دل شکستگی
شکنجه گوشهنشینی میکنه
دوست دارم یکی جوابمو بده
که این زندان یک نفره
که رییس و جوان بیرحم غمه
کیمیخواهد حکم آزادی اونارو صادر کنی
تا کی باید مثل یک پرنده
که تو قفسه
بال، بال بزنه
ولی هیچکس صدای ضجههایدلش رونشنوه
پس بچهها بیاید با کمک هم
در این زندون رو بشکنیم
اونا رو رها کنیم
تا شاید لذت آزادی
رو مثل قناری حس بکنن
از ته دل داد بزنم
با جون و دل آه بکشم
بگم این سلول افرادی
داره یکی یکی آدما رو
دونه دونه جونا رو
به دار غم آویزون میکنه
داره خیلی بیصدا
جوونا رو از جور تنهایی
از جور این همه دل شکستگی
شکنجه گوشهنشینی میکنه
دوست دارم یکی جوابمو بده
که این زندان یک نفره
که رییس و جوان بیرحم غمه
کیمیخواهد حکم آزادی اونارو صادر کنی
تا کی باید مثل یک پرنده
که تو قفسه
بال، بال بزنه
ولی هیچکس صدای ضجههایدلش رونشنوه
پس بچهها بیاید با کمک هم
در این زندون رو بشکنیم
اونا رو رها کنیم
تا شاید لذت آزادی
رو مثل قناری حس بکنن
جایزه محتشم (قسمت دوم)
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
بعضي جاها جاي پا بود كه تا 20 سانتيمتر عمقداشت. اگر تمام سطح اين برفها را جاي پا اشغال كرده بود، ديگر هيچ حس و حالي به آدم دست نميداد. البته حس و حال داده است كه عدهاي را به اين كار كشانده است. خوش به حالشان! من هم اگر تنها بودم شايد دست كمي از آنها نداشتم. ولي آنها انگار فقط روي برف راه رفته بودند. همين! من اگر بودم نميتوانستم گلولهي برفي درست نكنم و احياناً روي كلّهي اطرافيانم نكوبم. البته چون تنها بودم اين شيطنتها دوباره به فراموشي سپرده ميشد. شايد هم روي سر خودم ميكوبيدم! لااقل اذيتي كرده باشم! امان از دست خودم ! واويلا !
توي آباده نماز صبح را خوانديم. فقط ده دوازده نفر. هوا هم كه ماشاا... تاحدودي سرد بود. ولي بخاري توي مسجد به اندازهي يك شربت خنك توي فصل تابستان آنهم توي صحرا و زير سايهي نخل لذتبخش بود. صبحانه را فقط يك بيسكويت خوردم. گاهي گول زدن چه راحت است. بيسكويت خريدم. پانصدي دادم كه باقي ماندهي پولم را بدهد. ديدم همان مقدار را خرد شده تحويلم داد و فروشندهي آبادهاي نميفهميد چكار دارد ميكند. وقتي پول اضافي را پس دادم فقط خنديد. من هم. و لذت بردم.
دشت كمكم برف خود را آب كرده بود. هوا هم كمي بهتر شده بود. گاهي با بغل دستيام حرف ميزدم. ولي اكثراً ساكت بودم. كمي خوردني به هم تعارف كرديم. كمي از اوضاع همديگر اطلاعات كسب كرديم. طرف، بچهي بوشهر بود كه نه سال توي يك شركت داروسازي در تهران كار ميكرد. همسن خودم بود. آمده بود روستاي خودشون (اطراف بوشهر) كه مثلاً بعد از ماهها نامزدش را ببيند.
تقريباً ظهر به ترمينال «صُفه» اصفهان رسيدم. اما هيچ سرويسي براي كاشان نداشتند. به ناچار سوار خط واحد شدم و پس از يك ساعت و ده دقيقه به ترمينال «كاوه» رسيديم. آن طرف اصفهان. انگار فقط همين دوتا ترمينال يا همان پايانه دارد و بس. توي خط واحد كنار آدمي نشسته بودم كه قيافهاش به خلافكارها ميخورد. ولي ته دلم احساس بدي نسبت به او نداشتم. خواستم اگر بشود، كمي او را بشناسم. درباهي طول مسير و مسافرت با خط واحد و اين جور مسايل پرسيدم و او به خوبي جواب ميداد. اما هنوز به نظر آغازين خودم پابند بودم. به او گفتم كه جايي بلد نيستم و ترمينال كاوه كجاست؟ هر وقت رسيديم نشانم بده. ولي او گفت زودتر از من پياده خواهد شد. و من ماندم حالا چطور مقصد را پيدا كنم....
توي آباده نماز صبح را خوانديم. فقط ده دوازده نفر. هوا هم كه ماشاا... تاحدودي سرد بود. ولي بخاري توي مسجد به اندازهي يك شربت خنك توي فصل تابستان آنهم توي صحرا و زير سايهي نخل لذتبخش بود. صبحانه را فقط يك بيسكويت خوردم. گاهي گول زدن چه راحت است. بيسكويت خريدم. پانصدي دادم كه باقي ماندهي پولم را بدهد. ديدم همان مقدار را خرد شده تحويلم داد و فروشندهي آبادهاي نميفهميد چكار دارد ميكند. وقتي پول اضافي را پس دادم فقط خنديد. من هم. و لذت بردم.
دشت كمكم برف خود را آب كرده بود. هوا هم كمي بهتر شده بود. گاهي با بغل دستيام حرف ميزدم. ولي اكثراً ساكت بودم. كمي خوردني به هم تعارف كرديم. كمي از اوضاع همديگر اطلاعات كسب كرديم. طرف، بچهي بوشهر بود كه نه سال توي يك شركت داروسازي در تهران كار ميكرد. همسن خودم بود. آمده بود روستاي خودشون (اطراف بوشهر) كه مثلاً بعد از ماهها نامزدش را ببيند.
تقريباً ظهر به ترمينال «صُفه» اصفهان رسيدم. اما هيچ سرويسي براي كاشان نداشتند. به ناچار سوار خط واحد شدم و پس از يك ساعت و ده دقيقه به ترمينال «كاوه» رسيديم. آن طرف اصفهان. انگار فقط همين دوتا ترمينال يا همان پايانه دارد و بس. توي خط واحد كنار آدمي نشسته بودم كه قيافهاش به خلافكارها ميخورد. ولي ته دلم احساس بدي نسبت به او نداشتم. خواستم اگر بشود، كمي او را بشناسم. درباهي طول مسير و مسافرت با خط واحد و اين جور مسايل پرسيدم و او به خوبي جواب ميداد. اما هنوز به نظر آغازين خودم پابند بودم. به او گفتم كه جايي بلد نيستم و ترمينال كاوه كجاست؟ هر وقت رسيديم نشانم بده. ولي او گفت زودتر از من پياده خواهد شد. و من ماندم حالا چطور مقصد را پيدا كنم....
روز بيستم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای خدمت سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
امروز خيلي كسلام حال و حوصلهي كاري را ندارم . يك مساله توي گروهان پيش آمده كه آبروي گروهان درخطر است شايد به خاطر همين باشد. اصلاً هيچ كاري هم نكردهايم علاف و دلتنگ. كتاب پسامدرينته را تمام كردم حوصله بود يك برداشت از آن برايت ميزنم. الان هم دارم كتاب دو علل گرايش به ماديگرايي از استاد مطهري را ميخوانم جذاب نيست اما به درد خواهد خورد.
نميدانم چه طورم . هيچ چيز خاصي هم نميخواهم . نميخواهم هيچ كاري بكنم . تكاني بخورم و يا حتي بخوابم. حتي بنشينم. يا راه بروم . يك زماني يكي از اين كارها راحتم ميكردم اما حالا اصلاً نميدانم چه كار ميخواهم بكنم . شايد ميخواهم از اينجا بروم اما اين هم نيست. قبول كردهام كه بايد اينجا باشم . شايد ميخواهم زمان همينطور بگذرد.
تصويرت را دارم گم ميكنم. خدا كند مرخصي بدهد كه بشود مرورت كنم. آن قدر با تو حرف زدهام كه تنها صداي خودم را ميشنوم مثل كسي كه دارد با يك كوه حرف ميزند و پژواك صداي خودش تنها همراه اوست . اما تو كوه نيستي. اصلاً تو كيستي كه شايد ميخواهمات . شايد تو را ميخواهم.
5:41 عصر
روز بيست و يک
دايانا روياهايت خوش!
خوابي وبيدارم. پاس(نگهبان) آسايشگاه هستم. همه خوابيدهاند. بيرون تنها صداي جيرجيركها ميآيد و داخل صداي نفسهاي آدمها و گاهي تختي كه صدا ميدهد. خوابها خيلي سنگين است و كمتر كسي بيدار ميشود كه برود بيرون وظيفه من اين است كه اگر كسي خواست برود يادداشت كنم. كمكم دارد هوا سرد ميشود و حتماً سختتر، خدا كند هر چه زودتر برويم ميدان تير و من از شر نگهباني راحت شوم.
كاش خوابيده بودم. نه فرقي نميكند اكنون كه بيدار هستم هم زمان ميگذرد و اين تنها چيزي است كه اهميت دارد چقدر زمان اينجا لعنتيست. نفرين شده و همه از آن متنفر هستند. 21روز فرصت كمي كه گذشته و روزهايي كه آرزو ميكني هر چه زودتر ديروز شود.
ميخواهم روي شعري با ساخت خواب كار كنم. اما اينجا هيچ خوابي نميبينم. آدم تنش را كه مياندازد روي چوبهاي خشك تخت خواب بيجان ميشود. تاوقتي نعره بيدارباش اين نوار خالي را پاره كند. همين طور فارغ از زمان و مكان افتادهاي . حتي زمان و مكان روياها هم نيست. پاسبانها اينجا شاعر نيستند. وگرنه هر وقت نبودند يادداشت ميگذاشتند. «شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد»
3:46بامداد
امروز خيلي كسلام حال و حوصلهي كاري را ندارم . يك مساله توي گروهان پيش آمده كه آبروي گروهان درخطر است شايد به خاطر همين باشد. اصلاً هيچ كاري هم نكردهايم علاف و دلتنگ. كتاب پسامدرينته را تمام كردم حوصله بود يك برداشت از آن برايت ميزنم. الان هم دارم كتاب دو علل گرايش به ماديگرايي از استاد مطهري را ميخوانم جذاب نيست اما به درد خواهد خورد.
نميدانم چه طورم . هيچ چيز خاصي هم نميخواهم . نميخواهم هيچ كاري بكنم . تكاني بخورم و يا حتي بخوابم. حتي بنشينم. يا راه بروم . يك زماني يكي از اين كارها راحتم ميكردم اما حالا اصلاً نميدانم چه كار ميخواهم بكنم . شايد ميخواهم از اينجا بروم اما اين هم نيست. قبول كردهام كه بايد اينجا باشم . شايد ميخواهم زمان همينطور بگذرد.
تصويرت را دارم گم ميكنم. خدا كند مرخصي بدهد كه بشود مرورت كنم. آن قدر با تو حرف زدهام كه تنها صداي خودم را ميشنوم مثل كسي كه دارد با يك كوه حرف ميزند و پژواك صداي خودش تنها همراه اوست . اما تو كوه نيستي. اصلاً تو كيستي كه شايد ميخواهمات . شايد تو را ميخواهم.
5:41 عصر
روز بيست و يک
دايانا روياهايت خوش!
خوابي وبيدارم. پاس(نگهبان) آسايشگاه هستم. همه خوابيدهاند. بيرون تنها صداي جيرجيركها ميآيد و داخل صداي نفسهاي آدمها و گاهي تختي كه صدا ميدهد. خوابها خيلي سنگين است و كمتر كسي بيدار ميشود كه برود بيرون وظيفه من اين است كه اگر كسي خواست برود يادداشت كنم. كمكم دارد هوا سرد ميشود و حتماً سختتر، خدا كند هر چه زودتر برويم ميدان تير و من از شر نگهباني راحت شوم.
كاش خوابيده بودم. نه فرقي نميكند اكنون كه بيدار هستم هم زمان ميگذرد و اين تنها چيزي است كه اهميت دارد چقدر زمان اينجا لعنتيست. نفرين شده و همه از آن متنفر هستند. 21روز فرصت كمي كه گذشته و روزهايي كه آرزو ميكني هر چه زودتر ديروز شود.
ميخواهم روي شعري با ساخت خواب كار كنم. اما اينجا هيچ خوابي نميبينم. آدم تنش را كه مياندازد روي چوبهاي خشك تخت خواب بيجان ميشود. تاوقتي نعره بيدارباش اين نوار خالي را پاره كند. همين طور فارغ از زمان و مكان افتادهاي . حتي زمان و مكان روياها هم نيست. پاسبانها اينجا شاعر نيستند. وگرنه هر وقت نبودند يادداشت ميگذاشتند. «شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد»
3:46بامداد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر