خوب فهمیدی
شعری از معصومه نجفی
شعری از معصومه نجفی
گذشتن از میان باد و توفان را
و رفتن را چه خوب فهمیدی
و میدانم دگر
در جادههای خیس تنهایی، غرق و گم نخواهی بود
دگر در آستینت درد و بیماری نخواهد بود
و خوب میدانی که من اینجا
شاعر چشمم بر زباناش شعر جاری نیست
خاموش است، خشکیده است
و حالا سراپایاحساسم را بیماری است، سهمم تنهایی
کولهبارم غربت
سرشار از نفسی اجباری، تکراری
روبهرو غم راههای خاموش و دل بیتاب تو
از این فریاد پر معنا و بیمعنا
و رفتن را چه خوب فهمیدی
و میدانم دگر
در جادههای خیس تنهایی، غرق و گم نخواهی بود
دگر در آستینت درد و بیماری نخواهد بود
و خوب میدانی که من اینجا
شاعر چشمم بر زباناش شعر جاری نیست
خاموش است، خشکیده است
و حالا سراپایاحساسم را بیماری است، سهمم تنهایی
کولهبارم غربت
سرشار از نفسی اجباری، تکراری
روبهرو غم راههای خاموش و دل بیتاب تو
از این فریاد پر معنا و بیمعنا
بر باد رفته
شعری از رقیه فیوضات
شعری از رقیه فیوضات
بوی تو را میپاشم
جای تو را درو میکنم
و قلب تو را میفروشم
جاذبهای میشوم، ياد تو را هم بر باد
سایهات دیگر خواب نمیشود
و خوابتات دیگر خاکستر
بعد این تنهاییام را ریشه میکنم
نفس بودنم را بوته
و طلسم دلتنگیات را برای همیشه
خاک
جای تو را درو میکنم
و قلب تو را میفروشم
جاذبهای میشوم، ياد تو را هم بر باد
سایهات دیگر خواب نمیشود
و خوابتات دیگر خاکستر
بعد این تنهاییام را ریشه میکنم
نفس بودنم را بوته
و طلسم دلتنگیات را برای همیشه
خاک
نگاهی به کتاب آیینههای دردار
از محمد خواجهپور
از محمد خواجهپور
آينههاي دردار/ هوشنگ گلشيري /چاپ اول 1371/ نيلوفر/950 تومان
در آغاز شايد ساختار انتخاب شده توسط گلشيري براي روايت گسسته و پراکنده به نظر آيد اما همانگونه که خود در ادامه داستان ميگويد او تکه تکهها را روايت ميکند و البته اين معرق چندپاره هر چه به پيش ميرويم بهتر در ذهن ما شکل ميگيرد. اين معرقکاري تنها در تصويرسازي زن داستان نيست بلکه طرح داستاني نيز اينگونه شکل ميگيرد.
نويسندهاي در سفري اروپايي داستانهاي خود را ميخواند و در اين ميان يکي که به ريزهکاري داستان و زندگي او وارد است به ذهناش باز ميگردد. اين بازگشت باعث ميشود که نويسنده به واکاوي خود، مفهوم زندگي و به خصوص دلبستگي بپردازد.
براي گسترش مفهوم دلبستگي و پايبندي نويسنده از دو موتيف بيد و وطن استفاده کرده است. البته شخصيتها آنگونه مرزبندي نشده است که اين افراد دلبستهاند و اين گروه لاابالي بلکه ما شخصيتها را در موقعيتها و گاه در رفتارهاي ريز و کوچکشان ميشناسيم مثلاً ميدانيم وقتي صنم موهايش را حلقه ميکند دارد از گفتگو ميگريزد از سوي ديگر شخصيتها همان قدر که خاص هستند داراي تيپ مشخصي ميباشند. همه آنها به شکلي روشنفکرند ولي هر کدام به شکلي بر اساس انديشههاي خود رفتار ميکنند.
گذشته از دغدغههاي فرمي به نظر ميرسد گلشيري در اين کتاب نگاهي دقيقي به مساله مهاجرت دارد. آيا مهاجرت يک بريدن کامل است و بيريشه شدن؟ چقدر خاطرههاي شخصي در اين بريدن موثر است؟ شايد براي هر کسي که دل به رفتن دارد يکبار خواندن ديدگاه شخصيتهاي اين کتاب که به دفاع و رد بريدن از وطن ميپردازند ضروري باشد. حضور «بيد» در داستان نيز در کنار نقش عاطفي و تغزلي خود، بر مفهوم ريشهداري و ماندن تکيه دارد. عاشقي که آنقدر ميماند و ريشه ميدواند که شکل ديگري براي زيستن ندارد. قوت طرح گلشيري در روايت شهرزادي آن است داستانها از دل هم بيرون ميآيند و دوباره در هم فرو ميروند. اگر در هزار و يک شب مشخص است کجا در يک داستان تازه گشوده ميشود. اينجا در ابتداي پاراگراف وقتي فعلي مانند «گفت» آورده ميشود. شما تنها در انتهاي بند است که در خواهيد يافت که اين گفتن يا هر اتفاق ديگري در کدام داستان است که اتفاق ميافتد.
بيترديد آينههاي دردار يک داستان اجتماعي است درباره آدمهايي که سياه و سفيد نيستند البته با تاکيد بر نقش زن به عنوان عنصر مغفول داستان سياسي ايراني دو زن موجود در داستان با تمام شباهتهاي خود در ديدگاه ما در دو قطب مخالف قرار ميگيرند چون ما آنان را با توجه به همسرانشان دستهبندي ميکنيم. مينا همسر يک مبارز است و صنم زن يک جاسوس نفوذي ولي داستان بيش از آن بخواهد به مردان آنان بپردازد آنان را در نظر دارد و موقعيتها را براي آنها ميسازد رفتاري که آنها بايد در مقابل موضع مشخص شوهرانشان داشته باشند.
از جنبه ديگري نيز من از کتاب لذت بردم گاه کتاب وراجيهاي روزانه است (البته گلشيري تک تک جملات را در داستان بازيابي ميکند يعني آنها را دوباره جايي به تنه داستان پيوند ميزند و اين وراجيها دادايستي نيست) جملههايي که از ناخودآگاه ذهن بيرون ميپرد. اما لحظهاي آدم را شگفتزده ميکند. بعد ميبيني اين جملهها هيچ چيز را درست نميکند. فقط ما را غرق ميکند. براي آنها که فکر ميکنند ميشود خوشبخت شد. جمله صفحه 123 را پيشنهاد ميکنم.
106: ما ميخواستيم دنيا را عوض کنيم، حالا ميبينم فقط خودمان عوض شدهايم.
123: آدمي هميشه به نوعي مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتي جايي است که جاي ديگري نيست يا هزار جاي ديگر
135: براي من هيچ لحظهاي کم ارجتر از لحظه ديگر نيست. براي همين است شايد که نميتوانم بنويسم.
در آغاز شايد ساختار انتخاب شده توسط گلشيري براي روايت گسسته و پراکنده به نظر آيد اما همانگونه که خود در ادامه داستان ميگويد او تکه تکهها را روايت ميکند و البته اين معرق چندپاره هر چه به پيش ميرويم بهتر در ذهن ما شکل ميگيرد. اين معرقکاري تنها در تصويرسازي زن داستان نيست بلکه طرح داستاني نيز اينگونه شکل ميگيرد.
نويسندهاي در سفري اروپايي داستانهاي خود را ميخواند و در اين ميان يکي که به ريزهکاري داستان و زندگي او وارد است به ذهناش باز ميگردد. اين بازگشت باعث ميشود که نويسنده به واکاوي خود، مفهوم زندگي و به خصوص دلبستگي بپردازد.
براي گسترش مفهوم دلبستگي و پايبندي نويسنده از دو موتيف بيد و وطن استفاده کرده است. البته شخصيتها آنگونه مرزبندي نشده است که اين افراد دلبستهاند و اين گروه لاابالي بلکه ما شخصيتها را در موقعيتها و گاه در رفتارهاي ريز و کوچکشان ميشناسيم مثلاً ميدانيم وقتي صنم موهايش را حلقه ميکند دارد از گفتگو ميگريزد از سوي ديگر شخصيتها همان قدر که خاص هستند داراي تيپ مشخصي ميباشند. همه آنها به شکلي روشنفکرند ولي هر کدام به شکلي بر اساس انديشههاي خود رفتار ميکنند.
گذشته از دغدغههاي فرمي به نظر ميرسد گلشيري در اين کتاب نگاهي دقيقي به مساله مهاجرت دارد. آيا مهاجرت يک بريدن کامل است و بيريشه شدن؟ چقدر خاطرههاي شخصي در اين بريدن موثر است؟ شايد براي هر کسي که دل به رفتن دارد يکبار خواندن ديدگاه شخصيتهاي اين کتاب که به دفاع و رد بريدن از وطن ميپردازند ضروري باشد. حضور «بيد» در داستان نيز در کنار نقش عاطفي و تغزلي خود، بر مفهوم ريشهداري و ماندن تکيه دارد. عاشقي که آنقدر ميماند و ريشه ميدواند که شکل ديگري براي زيستن ندارد. قوت طرح گلشيري در روايت شهرزادي آن است داستانها از دل هم بيرون ميآيند و دوباره در هم فرو ميروند. اگر در هزار و يک شب مشخص است کجا در يک داستان تازه گشوده ميشود. اينجا در ابتداي پاراگراف وقتي فعلي مانند «گفت» آورده ميشود. شما تنها در انتهاي بند است که در خواهيد يافت که اين گفتن يا هر اتفاق ديگري در کدام داستان است که اتفاق ميافتد.
بيترديد آينههاي دردار يک داستان اجتماعي است درباره آدمهايي که سياه و سفيد نيستند البته با تاکيد بر نقش زن به عنوان عنصر مغفول داستان سياسي ايراني دو زن موجود در داستان با تمام شباهتهاي خود در ديدگاه ما در دو قطب مخالف قرار ميگيرند چون ما آنان را با توجه به همسرانشان دستهبندي ميکنيم. مينا همسر يک مبارز است و صنم زن يک جاسوس نفوذي ولي داستان بيش از آن بخواهد به مردان آنان بپردازد آنان را در نظر دارد و موقعيتها را براي آنها ميسازد رفتاري که آنها بايد در مقابل موضع مشخص شوهرانشان داشته باشند.
از جنبه ديگري نيز من از کتاب لذت بردم گاه کتاب وراجيهاي روزانه است (البته گلشيري تک تک جملات را در داستان بازيابي ميکند يعني آنها را دوباره جايي به تنه داستان پيوند ميزند و اين وراجيها دادايستي نيست) جملههايي که از ناخودآگاه ذهن بيرون ميپرد. اما لحظهاي آدم را شگفتزده ميکند. بعد ميبيني اين جملهها هيچ چيز را درست نميکند. فقط ما را غرق ميکند. براي آنها که فکر ميکنند ميشود خوشبخت شد. جمله صفحه 123 را پيشنهاد ميکنم.
106: ما ميخواستيم دنيا را عوض کنيم، حالا ميبينم فقط خودمان عوض شدهايم.
123: آدمي هميشه به نوعي مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتي جايي است که جاي ديگري نيست يا هزار جاي ديگر
135: براي من هيچ لحظهاي کم ارجتر از لحظه ديگر نيست. براي همين است شايد که نميتوانم بنويسم.
جایزه محتشم قسمت اول
سفرنامه کاشان از مصطفی کارگر
دو روز بعد از آخرين مهلت ارسال آثار، خبردار شدم كه چنين برنامهاي هم وجود دارد. با علي اخوان (از شاعران جوان و خوب كاشان) تماس گرفتم و بعد از احوالپرسي اين موضوع را مطرح كرد. گفت: اشعارت را فاكس كن. من هم صبح فردا اشعار را فاكس كردم هر چند گفتند: مهلت ارسال تمام شده است. با اين حساب فقط خواستم در مجلس ذكر امام حسين عليهالسلام سهمي داشته باشم. تا اينكه سه چهار روز قبل از مراسم از اداره فرهنگ و ارشاد كاشان تماس گرفتند و با خبر قبول شدن شعرم به اين مراسم دعوت شدم.
اين مراسم «اولين جايزه ادبي محتشم كاشاني» نام داشت كه اين دوره به شعر عاشورايي اختصاص داشت و به همت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي استان اصفهان و همكاري فرمانداري و شهرداري و انجمنهاي ادبي كاشان برگزار ميشد.
خوشحال شدم. بالاخره داشتم ميرفتم جايي كه مدتها آرزويش را داشتم. دلم ميخواست كاشان را ببينم. شهر محتشم و كليم و اميركبير و بسياري از شاعران آييني كه در اين شهر زندگي ميكردند. و چقدر شاعراني كه توي اينترنت با اسمشان آشنا شده بودم. گفته بودند دوشنبه 19/11/83 پذيرش مهمانان است. من يكشنبه 18/11/83 ساعت ده شب از ترمينال گراش حركت كردم. تنها. وسايلم را هم برداشته بودم و از استان فارس بنده بودم و يك خانم ديگر به نام حسيني از كازرون، كه آخر هم نفهميدم آمده بود يا نه. اتوبوس حركت كرد. با وجودي كه هوا كمي سرد بود ولي فكر كردن به شب شعر عاشورا به من گرما ميبخشيد.
صبح ساعت چهار و نيم تا پنج رسيدم شيراز و بلافاصله رفتم بليط گرفتم و ربع ساعت بعد سوار اتوبوس شدم. از مرودشت كه خارج شديم كمكم چرخها و مخصوصاً شيشهي اتوبوس با سرماي حاصل از برف اطراف جاده سردش ميشد. دشت و كوه و تپه كاملاً سفيدپوش بود. چقدر منظرهي جالبي بود! انگار توي زيبايي طبيعت روسفيد شده بود. يا شايد آسمان داشت عروسي ميكرد و ناگهاني توري سفيد رنگ زيبايش از روي سرش سرخورده بود و حالا زمين را دلربا نشان ميداد.
ادامه دارد...
اين مراسم «اولين جايزه ادبي محتشم كاشاني» نام داشت كه اين دوره به شعر عاشورايي اختصاص داشت و به همت اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي استان اصفهان و همكاري فرمانداري و شهرداري و انجمنهاي ادبي كاشان برگزار ميشد.
خوشحال شدم. بالاخره داشتم ميرفتم جايي كه مدتها آرزويش را داشتم. دلم ميخواست كاشان را ببينم. شهر محتشم و كليم و اميركبير و بسياري از شاعران آييني كه در اين شهر زندگي ميكردند. و چقدر شاعراني كه توي اينترنت با اسمشان آشنا شده بودم. گفته بودند دوشنبه 19/11/83 پذيرش مهمانان است. من يكشنبه 18/11/83 ساعت ده شب از ترمينال گراش حركت كردم. تنها. وسايلم را هم برداشته بودم و از استان فارس بنده بودم و يك خانم ديگر به نام حسيني از كازرون، كه آخر هم نفهميدم آمده بود يا نه. اتوبوس حركت كرد. با وجودي كه هوا كمي سرد بود ولي فكر كردن به شب شعر عاشورا به من گرما ميبخشيد.
صبح ساعت چهار و نيم تا پنج رسيدم شيراز و بلافاصله رفتم بليط گرفتم و ربع ساعت بعد سوار اتوبوس شدم. از مرودشت كه خارج شديم كمكم چرخها و مخصوصاً شيشهي اتوبوس با سرماي حاصل از برف اطراف جاده سردش ميشد. دشت و كوه و تپه كاملاً سفيدپوش بود. چقدر منظرهي جالبي بود! انگار توي زيبايي طبيعت روسفيد شده بود. يا شايد آسمان داشت عروسي ميكرد و ناگهاني توري سفيد رنگ زيبايش از روي سرش سرخورده بود و حالا زمين را دلربا نشان ميداد.
ادامه دارد...
روز بيستم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از سربازی
سلام دايانا!
ديروز جمعه عصر گشت تخت جمشيد بودم. با كلي اميد و آرزو رفتيم سر گشت. اولين چيزي كه در راه ديدم ماشين عروس بود كه داشت ميرفت تخت جمشيد . كلي حال ميدهد نه. عروس ساكت نشسته بود . عروس و داماد نميدانم از كجا فرار كرده بودند.
توي پاسگاه به من پرپا و واكسل نرسيد و اين اول بد شانسيها بود. آنجا هم فقط دم در ميگشتيم. كل آرزوها بر باد رفت. همين حضور در كنار آن سنگها كه آدم در كنارش بود هم مزه ميداد. به قول بچهها همين كه آدم ميديديم كافي بود. چه آرزوهاي كوچكي داشتيم نه؟
ماه بالاي تخت جمشيد بود . ماه بزرگ و گنده سنگها را درخشان ميكرد . هيچ حسي نسبت به سنگها نداشتم. 2500سال همين طور مانده بودند. اگر نميماندند چه ميشد؟جاي استاد خالي حتماً حال ميكرد كه اين طور جايي گشت بدهد . اما براي من فرقي نميكرد . ميرفتم و بر ميگشتم و از آن فاصله نه چندان دور نگاهشان ميكردم كه حتماً به ما نگاه ميكردند كه جاي سربازهاي روي آنها را گرفته بوديم. ما سربازهاي مردني. راستي اولين ماموريت انتظامي هم انجام شد يك مرد كه سوار اسب بدمستي ميكرد را گرفتيم . حفاظت اطلاعات فراموش نشود.
9:53
دايانا سلام!
خودم را توي آيينه ديدم. خودم بودم. لااقل چشمهايم خودش بود. پشت عينكي كه رويش را كلي گرد و غبار پوشانده بود. در دستشويي تخت جمشيد . يك آينه خيلي بزرگ بود اصلاً به فكرش نبودم. مثل اينكه يكباره افتاده باشم توي آينه مثل كسيكه غرق ميشود. كلاهام گشادتر از آن بود كه فكر ميكردم و روي سرم مثل يك قابلمه بود. كلاه را برداشتم بلندي ريشهايم توي چشم ميزد. حالا 21روز است كه كوتاهشان نكردهام. همراه موهايم اما مثل اين كه بلندتر از موهايم بودند. شده بودم شبيه زندانيهاي اخوان المسلمين با ريشهاي تيزتر و با چشمهايي كه شبيه آنها نبود. چشمهايم هنوز خودم بود كه از اعماق صورتي كه سوخته بود به يك نفر توي آينه نگاه ميكردم.
اين تصوير تازه من است. چندان از آن خوشم نيامد. بايد يك مرخصي بگيرم و عكسم را عوض كنم. يكي از بچهها فكر كرده بود آخوندزاده هستم. اكثر بچهها اينجا ريشهاي بلندي دارند تا حالا چون وسيله اصلاح نيست. اما من با اين عينكها بد جور توي چشم ميزنم. فرصت نبود كه بيشتر توي آينه نگاه كنم. توي30ثانيه خودم را بلعيدم. عوض شدم تا يك روز ديگر روزي كه شايد تو آينه باشي و بگويي چگونهام.
10:34
ديروز جمعه عصر گشت تخت جمشيد بودم. با كلي اميد و آرزو رفتيم سر گشت. اولين چيزي كه در راه ديدم ماشين عروس بود كه داشت ميرفت تخت جمشيد . كلي حال ميدهد نه. عروس ساكت نشسته بود . عروس و داماد نميدانم از كجا فرار كرده بودند.
توي پاسگاه به من پرپا و واكسل نرسيد و اين اول بد شانسيها بود. آنجا هم فقط دم در ميگشتيم. كل آرزوها بر باد رفت. همين حضور در كنار آن سنگها كه آدم در كنارش بود هم مزه ميداد. به قول بچهها همين كه آدم ميديديم كافي بود. چه آرزوهاي كوچكي داشتيم نه؟
ماه بالاي تخت جمشيد بود . ماه بزرگ و گنده سنگها را درخشان ميكرد . هيچ حسي نسبت به سنگها نداشتم. 2500سال همين طور مانده بودند. اگر نميماندند چه ميشد؟جاي استاد خالي حتماً حال ميكرد كه اين طور جايي گشت بدهد . اما براي من فرقي نميكرد . ميرفتم و بر ميگشتم و از آن فاصله نه چندان دور نگاهشان ميكردم كه حتماً به ما نگاه ميكردند كه جاي سربازهاي روي آنها را گرفته بوديم. ما سربازهاي مردني. راستي اولين ماموريت انتظامي هم انجام شد يك مرد كه سوار اسب بدمستي ميكرد را گرفتيم . حفاظت اطلاعات فراموش نشود.
9:53
دايانا سلام!
خودم را توي آيينه ديدم. خودم بودم. لااقل چشمهايم خودش بود. پشت عينكي كه رويش را كلي گرد و غبار پوشانده بود. در دستشويي تخت جمشيد . يك آينه خيلي بزرگ بود اصلاً به فكرش نبودم. مثل اينكه يكباره افتاده باشم توي آينه مثل كسيكه غرق ميشود. كلاهام گشادتر از آن بود كه فكر ميكردم و روي سرم مثل يك قابلمه بود. كلاه را برداشتم بلندي ريشهايم توي چشم ميزد. حالا 21روز است كه كوتاهشان نكردهام. همراه موهايم اما مثل اين كه بلندتر از موهايم بودند. شده بودم شبيه زندانيهاي اخوان المسلمين با ريشهاي تيزتر و با چشمهايي كه شبيه آنها نبود. چشمهايم هنوز خودم بود كه از اعماق صورتي كه سوخته بود به يك نفر توي آينه نگاه ميكردم.
اين تصوير تازه من است. چندان از آن خوشم نيامد. بايد يك مرخصي بگيرم و عكسم را عوض كنم. يكي از بچهها فكر كرده بود آخوندزاده هستم. اكثر بچهها اينجا ريشهاي بلندي دارند تا حالا چون وسيله اصلاح نيست. اما من با اين عينكها بد جور توي چشم ميزنم. فرصت نبود كه بيشتر توي آينه نگاه كنم. توي30ثانيه خودم را بلعيدم. عوض شدم تا يك روز ديگر روزي كه شايد تو آينه باشي و بگويي چگونهام.
10:34
۶ نظر:
سلام خوبی؟ منم یوسف سرخوش.. بابا این جا چرا این شکلی هر بار که ادم میاد باید خودش و معرفی کنه و شناسنامه نشون بده .. خیلی وقت بود هیچی نگفته بودم شاید چیزی در خور خوندن و نوشتن پیدا نمیکردم ..گلشیری تو این کتابش یه نوع کیمیاگری وجود داره که در ان از واقعیت و خیال به اسطوره و عمل روزمره جا به جا میشه. گلشیری سعی میکنه جزئیات زندگی روزمره مردم رو یا بیشتر خودش رو در داستان های اساطیری تاویل کنه .یه جور انگار میخواد در کنار ما ادما بعد زیبایی شناختی اساطیری زندگی رو کشف کنه و بدین صورت برای حیات بظاهر پوچ و بی معنی مفهوم و معنای ماندگار به وجود بیاره که با نگاهی به داستان میشه این و به خوبی فهمید .. بیشتر سعی میکنه یه جور خاطره نویسی انجام بده مثل اینکه حلاج خاطره هاست و به همین سبب خودش رو راعی و چوپان ما میدونه .مثل همون فریاد انا الحق حلاج. گلشیری با بیان این داستان میخواد خاطره نویسی رو زیبا کنه و به سبک خاطره نویسی یه حق بیشتری بده .یه چیزی مثل واقعیت رو میخواد به وجود بیاره شاید هم برتر از واقعیت .. گلشیری چندان در بند بررسی شخصیتهای این راویان نیست.بلکه بیشتر میخواد موقعیت اونها رو کندو کاو کنه به قول کوندرا در شرایطی که اوضاع بیرونی هر روز بیشتر سرشتی تعیین کننده پیدا کرده هنر مدرن نیر بیشتر بر ان بوده که وضعیتی را شرح کند که انسان گرفتار آن است.با شناخت این وضعیت میشه شخصیت ادم ها رو در داستان بهتر شناخت. شاید میخواد با این دید که یه جامعه گرفتار در بحث های سیاسی و یا شکست روشنفکران( با توجه به سال چاپ این کتاب دوران جدالهای سیاسی ان زمان) و جامعه ی در حال فروپاشی و کشاندن زنان در این عرصه و همینطور شاید میخواد یه جامعه خودکامه و منجی طلب و کسانی که منتظر معجزه ی و یا بهشت موعود در همین زمین خاکی برپا خواهد کرد رو در پس پرده داستان به تصویر بکشه. در داستان اینه دردار این گلشیری نیست که به وصف تصویر میپردازد شاید خواننده نیز در تصویر پردازی هر دور و هر روز تصویری جدید می افرینند .. همون جمله ما ميخواستيم دنيا را عوض کنيم، حالا ميبينم فقط خودمان عوض شدهايم بیشتر نیاز انسان ها را به یک منجینشان میدهد. شاید عرصه هنر را نجات دهنده همین انسان ها میداند... همینطور که در داستان هم معلوم است اول به شرحی در مورد گرفتاری های جامعه و انسانها می پردازد و در آخر برای رهایی از همین گرفتاری (آدمي هميشه به نوعي مغبون است. آدم هر لحظه به ضرورتي جايي است که جاي ديگري نيست يا هزار جاي ديگر
) رهایی انسان از این گرفتاری ها را رهایی هنر میداندو با رهایی هنر رهایی انسان را می افریند. .. من این داستان رو الکترونیکی چند ماه قبل خوندم اگه الان در دست داشتم شاید می تونستم بگم که در بعضی جاها فضای معنوی رو به تصویر میکشه که در جامعه ی مدرن این فضا از بین رفته .دیگه هیچی از اون کتاب به یادم نمیاد . همین چیزا هم که نوشتم بخاطر نقدی که کرده بودی برام یاد آوری شد و سعی کردم ازهمون دو تا مثالی که زدی بودی استفاده کنم اخه کتاب در دسترسم نبود که برات مثال بیارم ... خلاصه موفق باشی ممد جون خیلی دلم تنگ شده بود واسه یه ذره نوشتن .. همه اینها رو توی وبلاگت هم نوشتم ولی امومدم اینجا هم همون و بنویسم واسه کسای دیگه که میان ..
سلام خوبی قضیه این داستان های سربازیت باز شروع شده .. خیلی وقت بود که ننوشته بودی خودت میدونی چند وقت بود؟ بی خیال نمیخوام برات حساب کنم .. بای
راستی محمد نمیدونم تو چه طوری به این همه کار میرسی دانشگاه درس این نوشتن وبلاک ها وغیره
والله من به هیچ کدوم از این کارا نمی رسم و همهاش مونده
راستی از یوسف هم بابت نقد ممنون اگه خودت هم میخوای کتاب معرفی کنی استقبال میکنیم.
سلام این خاظرات سربازیت خیلی جالبه .من فکر میکردم بخور بخوابه .
ارسال یک نظر