همه کاره
شعری از رقیه فیوضات
سناریو کلامت و قلبت دوبله میشود به من
به خیالت در ذهنت نقش میشوم
وهی فیلم میگیری از آیندهای که نیست.
گذشته را هم گریم غلیظ زنانه
کات نشو هر ثانیه
شاید نقشت را بازی کنم
ولی همانی که تو نیستی
دوربینت را کج میکنی
زوم میکنی به این
به چشمانی که هرگز تکههایی از فیلم تو نمیشود
نخواهد شد.
هوای رفتن
شعری از بتول نادرپور
آمدم که بمانم
ولی زور رفتن بیشتر
آمدم که تمام دلنوشتههایم را فریاد کنم
ولی صدای سکوت، فریادم را شکست
آمدم با جوهر خونین آنقدر اشک بنویسم که ....
ولی اشکی نبود
ابری که خواست بگرید
میخکوب شد در برابرم
زیرنگاه چقدر عصبانیام
نمیدانم هوای رفتن که باشد
آفتابی است يا ابری!!
هر چه که باشد میروم
ولی تو که بخواهی
برخواهم گشت بهزودی
22/10/83گراش.
نگاهی به کتاب «خاطرات پس از مرگ براس کوباس»
از محمد خواجهپور
نوشته ماشادو د آسیس/ عبدالله کوثری/ مروارید/ 2400
آن گونه که «دن کیشوت» سنگقبری طنزآمیز بر گور حماسههای قرون وسطایی بود. «ماشادو د آسیس» با «خاطرات پس از مرگ» پایان دوران رمانتیک را اعلام میکند. شاید در رمان با صحنههایی رمانتیک روبهرو باشیم اما این نماها بیش از آن که عظمت عشق و طبیعت را بازتاب کنند به تمسخر آن میپردازند.
از نظر فرم نیز نویسنده به جای این که با یک فرم پیوسته سعی کند خواننده را در حس قرار دهد. سعی میکند با فاصلهگذاریها بهجا خواننده را وارد متن خود نماید. او را در روایت شرکت دهد و يا حتی به اندیشه وادارد.
کتاب در اواخر قرن نوزدهام نوشته شده است و شگردهای ساختاری مورد استفاده نویسنده آنچنان برای خواننده قرن بیست و یکمی آشناست که این سوال را پیش میآورد آیا اصلاً میتوان نوآوری کرد؟ شاید بد نباشد مروری به فصل 119 نوزده باشیم:
انسان دلدرد دیگری را با شکیبایی بسیار تحمیل میکند.
ما زمان را میکشیم، زمان ما را به خاک میسپارد.
به خودت اعتقاد داشته باش اما همیشه اعتقاد به دیگران را رد نکن.
امتیاز بزرگ مرده بودن این است که اگر دهان نداری که بخندی، چشمی برای گریستن هم نداری.
ناراحت نشوید اگر محبتتان را با ناسپاسی جواب دادند. افتادن از رویا بهتر از افتادن از پنجره طبقه سوم است.
توشههای خوشبختی
نوشتهای از سهیلا جمالی
قصد داشتم، برم يه سفر طولاني و پرپيچ و خم، خلاصه صداقت رو صدا زدم تا باهاش مشورت كنم خيلي با هم حرف زديم تا اين كه به يه جاي خيلي مهم رسيديم. اون گفت: اگه بخواهي اين سفر رو بري بايد تا آخر خط بري، يه كم فكر كردم و گفتم:خوب اگه تو راه خسته شدم، اگه ديگه پاهام، باهام راه نيان اون وقت بايد چي كار كار كنم؟ گفت: نبايد از حالا اين جور حرف بزني. اگه بخواهي تا آخر راه بري و خسته نشي بايد توشههاي خوشبختي رو برداري. گفتم: خوب اونا چيان تا برم برشون دارم. گفت: اول توكل، دوم صبر، سوم اميد. دويدم از تو تاقچه صبر رو برداشتم و گذاشتم كنار ساكم. بعد كليد صندوقچه رو آوردم و درش رو باز كردم و اميد رو كه سالها بود گمش كرده بودم رو پيدا كردم و درآخر گشتم و گشتم تا اين كه توكل رو توي قلبم پيدا كردم همه رو گذاشتم تو ساك و عزم سفر كردم.
رفتم و رفتم تا اين كه فهميدم دو روز و دو شب فقط راه رفتم. داشتم از تشنهاي میمردم . حالا تو اين راه پر پيچ و خم بايد آب از كجا ميآوردم. صبر رو آوردم بيرون. دستام رو به سوش دراز كردم و گفتم خدايا! اين هم اولين توشم يعني صبر. كمكم كن. يه كم ديگه رفتم جلو ديدم يه چشمهي پاك و زلال جلو چشمامه اول فكر كردم سرابه رفتم جلوتر كه بازهم باورم نشد. يه سيلي به خودم زدم تا ببينم خوابم يا بيدار ولي واقعاً بيدار بودم. آره اين يه چشمهي الكي نبود. شايد هم يه معجزه بود ولي به هر حال ميخواست از شادي پر در بيارم. دستام رو گرفتم زير آب و خودم رو سيراب كردم. مثل يه بچهي كوچيك داشتم ميدويدم و آواز ميخواندم و توي دلم ميگفتم مگه ميشه تو اين بيابون كه حتي علفي سبز نشده يه چشمه به اين زيبايي و زلالي وجود داشته باشد تو اين جور فكرا بودم كه ديدم يه صداهايي به گوشم ميخوره ولي فكر كردم خيالاتي شدم و به راهم ادامه دادم. ديدم هي دارم به صدا نزديكتر و نزديكتر ميشم كه يهو يه گله گرگ جلوم سبز شد. آروم آروم اومدن دورم حلقه زدن. از وحشت ميخواست سكته كنم، خدايا حالا چي كار كنم؟ تو اين بيابون كيه كه به فريادم برسه به جز خودت فقط داشتم خدا، خدا ميكردم تا اينكه چشام به ساكم افتاد. اميد رو بيرون آوردم و گرفتم تو دستام و با صداي بلند گفتم خدايا اينم دومين توشم يعني اميدم پس كمكم كن. هنوز حرفم تموم نشده بود كه با اين به يه صحنه عجيب برخورد كردم همه اون گرگها كه قصد جونم رو داشتن رام شدن و رفتن. نميدونم چرا اين صحنه رو ديدم بياختيار جيغ كشيدم ولي اونا واقعاً رفتن نميدونيد چقدر از خدا به خاطر اين لطف بزرگش تشكر كردم ولي بايد به راه خودم ادامه ميدادم. باز هم رفتم. نيمههاي راه بودم كه ديدم ناي رفتن ندارم، ديگه پاهام باهام راه نمييان. همون لحظه بود كه حرفهاي صداقت رو تو ذهنم مرور كردم كه بهم گفته بود بايد اين راه رو تا آخر بري. ميترسيدم،آخرين توشم رو بيرون بيارم چون من هنوز نصف راه رو بايد ميرفتم. اگه دوباره برايم اتفاقي ميافتاد بايد چي كار ميكردم ولي چارهاي نداشتم. دل و زدم به دريا و توكل رو بيرون آوردم گذاشتم رو قلبم و گفتم خدايا به خودت توكل ميكنم. خواهش ميكنم كمك كن تا بتونم بقيه راه رو برم هنوز دستام رو از رو قلبم برنداشته بودم كه ديدم يه قوت عجيب به پاهام وارد شد. انگار ديگه فقط ميخواستم بدوم و همين كار رو هم كردم ولي ديگه نميترسيدم چون فهميدم خدا از اول راه باهام بوده تا اين كه به انتهاي خط رسيدم و از اين كه سالها اميد و صبر و توكل رو فراموش كرده بودم ميخواست شاخ دربيارم.
روز نوزدهم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای خدمت سربازی
سلام دايانا!
خفه شو،خفه شو . با تو نبودم. اين ورد من است وقتي عصباني هستم آن را بارها و بارها توي دلم و گاهي آهسته زير زبان تكرار مي كنم اين طوري كمي آرام ميشوم و جلوم خودم را ميگيرم كه اظهار نظر نكنم يا اعتراض نكنم در اين مدت حتي يكبار اعتراض نكردهام. عادت پسنديدهايست براي اينجا. خفه شو. دو وقت است كه این ورد خيلي به كمكم ميآيد. وقتي كسي دارد از آن سخنرانيهاي رسمي ميكند و ما مثل چوب خشك خبردار ايستادهايم يا حتي وقتي نشستهايم و يك آدم بيكار ميرود بالاي منبر و شروع ميكند به نصيحت كردن و فكر ميكند دارد به ما لطف مي كند كه تجربههايش را منتقل مينمايد و تقريباً همه زير لب به او فحش ميدهند من ميگويم خفه شو . اكثر تنبيههاي گروهان ما بهخاطر حرف زدن است و خنديدن الكي هر كسي اينجا خودش را يك مفسر تمام عيار ، يك دانشآموختهي خوب كه بايد آموزش دهد و يك معترض عصبي ميداند با كوچكترين نكتهاي پچ پچ ها و بعد فريادها شروع ميشود. اگر سرگروهبان بگويد: ساكت. 70نفر ميگويند: كره خر ساكت بشين و پاشو ميخواهيد مگه؟ و همين طور صدا در صدا ميپيچد(8:30) و كار خراب ميشود اينها نميتوانند جلو آن زبان لعنتي خود را بگيرند . هر چقدر هم تنبيه شوند. هنوز در آن حس خشك نظامي بدون لبخند فرو نرفتهاند. يا در هنگام رژه همه دارند به نفر بغل دستي خود توصيه ارايه ميدهند. يك قانون هست كه هر كس كار خودش را بكند مشكلي پيش نميآيد اما اينجا تقصير از بغل دستيست يا فقط بغلدستي است كه بايد حرف نزند. نبودن حس نظامي به خصوص در رژه خيلي مزاحم است چون سربازها شل و ول ميشوند در رژه بايد دستها مستقيم بيايد بالا، پاها90درجه باشد. سر راديكالي! به سمت راست بچرخد و دهان بسته باشد يعني مثل چوب ولي خوب وقتي آدم فقط در حال گير به بغل دستي باشد اينها همهاش فراموش ميشود و رژه ميشود ماست. من با خفه شو از تمام اينها ميگذرم و تنها جايي كه دهانم را باز ميكنم اينجاست. با شروع كلاسها و با توجه به اختلاف سطح تحصيلي سربازان درجه خفه شو در من باز هم بالاتر خواهد رفت. اما هميشه يادم است كه توي دلم بگويم. زياد حرف زدم الان حتماّ تو هم داري ميگويي خفه شو.
9:15 صبح
۲ نظر:
سلام به همگی
و سلام به خانم نادر پور خوشحالم که بعد از مدتها باز هم شعر دادین الف
هفته ها چه زود میگذرندو برای ماها که فرسنگ ها از الف دوریم تند تر میگذرد
خونه ی جدید مبارک و همچنان کوشاوپاینده باشید از این طرف خشکی وقحطی پنج شنبه ها به یادتان هستیم شما پیش میروید و ما جا میمانیم ولی مطمئن باشید هوادارتان میمانیم بدرود
اينطوري كه تو داري ميگي آخه واليبال هم شد فوتبال آدم خيال ميكنه با يه اثر قابل تحمل و تامل طرفه اگه اينطوره كه هر كشكي با يه نوع نقد از ديدگاه خودش يك اثر فوق العاده است
يعني يهداستان قوي هيچ فرقي با يه متن ادبي نداره چوه اصولا ژانرشون يكي نيست و قابل مقايسه نيستن به اين دليل اينو ميگم كه نبايد دسته بنديهاي كلاسه رو با زيبايي اثر اشتباه گرفت
سعيد
ارسال یک نظر