۱/۱۱/۱۳۸۴

الف 212

پیر
شعری از سعید توکلی
-ويژه نسخه وبلاگی-
پير مقدس!
عشق را مرده بهتر نيست؟
ويا چيزي آويزان کنيم از خودمان
با حروف بيگانه
که «گ» هم نداشته باشد
من گه نخورم
به پير مقدس
سلام و تهنيت به مناسبت گريه
ريشة کند ذهن سفيد شد و
کسي سلام نداد
سلام نياورد.
به خاک سلام
به توبره هم سلام بکشيم؟
به پير مقدس
عرفان آهار زده‌اي بپوشم که از سرم حاله‌اي نور
مثل جشن‌هاي کافران.
مرا از ميدان آزادي
کنار چوبة دار
ـ تکنولوژي جرثقيل و عروج ـ
مي‌شنويد
گنده گوزي است اگر بگويم
مادرم برايم گريه مي‌کند
او خيلي پيشتر
مرد.
25/4 / 83

جایزه محتشم قسمت چهارم
سفرنامه مصطفی کارگر به کاشان
بلافاصله آمدم طبقه‌ي پايين كه ديدم مهدي فرجي و چند تن ديگر از بچه‌هاي شاعر آمده بودند. عباس محمدي و برادرش كه البته شاعر نبود. دقايقي بعد بچه‌هاي قم آمدند. علي خالقي و امير اكبرزاده و حسين هدايتي. هدايتي را مي‌شناختم. توي شب شعر عاشوراي سال قبل شيراز ديده بودمش. بچه‌هاي كرمانشاه هم آمدند. رضا حساس و خانم رستمي. من با علي خالقي و رضا حساس هم اتاقي شدم. با آقاي حساس از طريق وبلاگ تا حدودي آشنا بودم. زمزمه‌هايي هم مي‌شد كه سيدمهدي موسوي (شاعر جنجالي و غزلسراي پست مدرن وبلاگي) هم خواهد آمد، ولي انگار انصراف داده بود. ولي به جاي اين سيد، سيد ديگري آمد. سيدابوالفضل صمدي از خمين بعد از همشهري‌هايش (عباس محمدي و برادرش) از راه رسيد. با شعرهاي ابوالفضل هم از طريق وبلاگهاي معروف آشنا بودم.
خوشحال بودم كه دوستان جديدي پيدا مي‌كنم و با بعضي‌ها حضوري آشناتر مي‌شوم. با هم حرف مي‌زديم كه ديديم شاعران پيشكسوت آمدند از تهران. پرويز بيگي حبيب‌آبادي (شاعر شعر معروف ياران چه غريبانه)، حسين اسرافيلي با موها و باراني تيره‌ي بلند، محمدرضا سهرابي‌نژاد كه خيلي سريع شروع كرد با بچه‌ها شوخي كردن و همراهشان هم مشفق كاشاني آمده بود با عصايي در دست و موهاي پرپشت ريخته! روي مبلهاي وسط محوطه‌ي سالن هتل نشسته بوديم. جالب بود اكثر آنها سيگاري بودند، حتي آنها كه كوچكتر بودند. پيشكسوت‌ها كه ديگر جاي خود داشت. بعد از نماز و صرف شام كه از طريق ژتون دريافت كرده بوديم، در سالن صرف صبحانه جمع شديم و اكثر دوستان آمدند براي شعرخواني. هنوز بيشتر بحث آشنايي بود. اسماعيل سكاك، از شاعران قزويني هم آمده بود و با وجود بيش از چهل سال سن، باز هم خيلي جدي شوخي مي‌كرد و مناظره‌ي زباني راه انداخته بود با امير اكبرزاده از بچه‌هاي قم. چاي نوشيدن كه ديگر محور مجلس شده بود، بعد از شعر. جلسه‌ي مختصر و مفيدي بود. هر نفر يك شعر خواند و چون خستگي سفر داشت غوغا مي‌كرد، همه به اتاقهايشان رفتند تا استراحت كنند. ساعت حدود يك بامداد بود.
توي اتاق باز هم شعرخواني من و رضا حساس شروع شد. آقاي حساس اهل كرمانشاه بود. در طول اين دو سه روز، چندين بار به خانواده‌اش تلفن زد. البته به منشي هتل مي‌گفت و شماره برايش مي‌گرفتند. در حين صحبت از دخترش اسم مي‌برد. از او پرسيدم اسم دخترتان چيست؟ گفت : «آيلار» من كه متوجه نشده بودم يعني چه. دختر است يا پسر. چند سال دارد. پرسيدم. دقيق يادم نيست. ولي فكر كنم گفت حدود 2 سال دارد. دختر است. آيلار يك اسم محلي كرمانشاهي است. به معني «شب مهتابي». اسم قشنگي انتخاب كرده بود. شاعر بودن همين كارها و انتخاب‌هاي شاعرانه هم دارد.
من و رضا توي اتاق بوديم و براي هم شعرخواني مي‌كرديم. او شعرهاي خوبي داشت. حتي طنز هم كار مي‌كرد. من هم براي اينكه كم نياورده باشم، چند شعر طنز برايش خواندم. خوشش آمده بود. بعد كمي بيشتر با هم آشنا شديم. فوق ليسانس بود. ولي فراموش كرده‌ام توي چه رشته‌اي. (بعد از يك‌ماه خاطرات را يادداشت كردن همين‌ها را هم دارد!) پنجره‌ها را باز كرد كه سيگار بكشد. من هم كمي شهر را نگاه كردم و به زيبايي شهر خودمان آفرين گفتم. گراش نسبت به كاشان خيلي قشنگ‌تر است. شهر پرشورتر و پرتحرك‌تري است. مخصوصاً شبهايش. با اين كلات كه دامنه‌هايش را چراغ خانه‌ها و تير چراغ ‌برق‌ها پوشانده است. انگار دختري بازيگوش است كه نشسته و دور تا دور خودش را با شمع‌هاي كوچك و بزرگ حصاركشي كرده است. (مثلاً داشتم سفرنامه كاشان را مي‌نوشتم!!!)
ادامه دارد...

روز بيست و دوم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجه‌پور از روزهای خدمت
سلام
كنار پاتوق نشسته‌ام. پاتوق اشغال است. غروب هم گذشته ديگر از چه بگويم ها! توي راه كه مي‌آمدم يكي از گروهيان صدايم كرد. اين دفتر را نگاهي كرد و فرصت غروب گذشت. مي‌خواستم بگويم خورشيد دارد مي‌رود اما اينجا اين حرف‌ ها اصلا جايي ندارد می‌خواستم بگويم دايانا منتظر است . شايد او هم دارد به خورشيد نگاه مي‌كند به آن قرمز خيلي قشنگ اما نمي‌شود . حالا خورشيد نيست و اينجا اين اصلاً مهم نيست . شايد حتي خوب است چون يك روز ديگر هم مي‌‌گذرد . رو به‌رو خاكستري‌ست و اين هم فرق نمي‌كند هيچ فرقي . كاش شده بود جاي پنجشنبه نشسته بودم و غروب را دوباره برايت مي‌نوشتم اما نشد. ببخش . رفتم حمام . تنم نفسي كشيد . راه سلول‌ها باز شد . هر چند حمام بي‌تشريفاتي بود از آن حمام‌ها كه مي‌خواهم . تنها آبي بر تن و يك دست صابون هم بود و ديگر هيچ . آب سرد بود نه جوري كه نشود تن داد . فرصتي بود شايد گفت طلايي از حمام قبلي با آب گرم خيلي بيشتر چسبيد چون آزادي داشت . باور مي‌كني بعد از 22روز لباس راحتي پوشيدم. هر چند اين روزها هم راحت گذشت مثل بادتو وقتي كه مي‌گذرد . باقي‌اش هم مي‌گذرد . به سرعتي بگذرد كه به تو برسم.
5:57 غروب
روز بيست و سه
سلام دايانا!
حالت خوب است؟ من که بد نيستم. امروز صبح هم گذشت. عادي بود فقط قبل از ظهر کمی‌به اصطلاح اذيتمان کردند. می‌داني وقتي آدم تنبيه می‌شود کمی‌سخت است. اما تا اين که گفتندبدو- راحت باش و پای چپ را کوبيدي و گفتي «الله» ديگر هيچ چيز نيست. حتي خستگي آن هم در تنت نمي‌ماند. تمام مي‌شود. اصلاً اينجا حس نمي‌ماند. سرزمين حواس نيست. لحظه‌اي شادي و20ثانيه بعد بايد فرياد بزني. بستگي دارد فرمان چه باشد. ثانيه‌اي اميد داري که فردا مي‌روي خانه و بعد مي‌گويند هيچ خبري از مرخصي نيست. مي‌خندي و مي‌گريي و شب مي‌خوابي و همه چيز فراموش می‌شود. حتي احتياجي به خواب هم نيست. بايد ياد يگيري که احساسات خود را دور بريزي و هر لحظه آماده فرمان جديد باشي. فرمان جديد چيست؟ غذا آماده است و بايد بروم. بي تعارف بگويم احساس می‌کنم از طراوتم کم شده خيلي. شايد به احتمال زياد از غذاها باشد. شايعات زيادي درباره چيزهاي توي غذاها می‌گويند. غذايي که هيچي ندارد ولي خوب بايد خورد. شانس آورده ام زياد خوش خوراک نيستم.
12:49ظهر
روز بيست و سه
سلام دايانا!
عصر آموزش ويژه داشتيم. يک سرهنگ که مسئول آموزش استان بود،آمد آدم جالبي بود.
اول راه رفتن روي طناب را گفت.پاها را بايد از وسط روي سيم بکسل گذاشت و ميله تعادل را از وسط گرفت. جوري می‌رفت که آدم می‌گفت چه کار آساني،وسوسه می‌شدي که بروي. اما بايد حتماً سخت باشد. هنوزامتحان نکرده ام. شايد هم بشود. از نظر ذهني آمادگي اش را دارم. تنها خوابي که می‌ديدم خواب پرواز بود. جوري که انگار روي هوا قدم می‌زدم. کسي که در مسابقه برش طول شرکت کرده و همين طور روي هوا می‌رود. فيلم ببر خيز کرده ، اژدها کمين کرده را ديده‌اي. ها مثل همان. بعد هم سرهنگ از ميله صاف رفت بالا با 45سال سن خوب می‌رفت. روحيه بچه ها را بايد تقويت کرده باشد. دست و پايش نزديک هم بود.و بدنش دو رو عمود برميله برچم و همين طور رفت بالا وآمد بايين. صلوات فرستاديم و دست زديم. اين هم از عصر امروز که گذشت. ربع ساعتي تا آمار مانده. چون آمار را زود می‌گيرند. حتماً اذيت هم داريم. قابل بيش‌بيني ست. طبق قانون سربازها نبايد زياد راحتي داشته باشند. خطرناک است.7:52شب. ديدي گفتم
9:27شب.
روز بيست و چهار
سلام خوبي؟
از چه بگويم آخر؟ شعر خواب هاي غير قشنگ ناتمام مانده هي جمله اول آن را تکرار می‌کنم «چه خواب هاي خوبي ازمن دريغ کرده اي» زير زبانم، می‌خواهم بلند شوم. بلندتر بگويم همه بشنوند «تو،مثل بادها عبور می‌کني ازذهن» عبور می‌کني و ديگر هيچ چيز نيست توي خاطره ام. واژه ها زياد است. تصويرها زياد است. اما مثل اين که هيچ کدام لياقت شعر شدن، خواب شدن من را ندارند. منتظرم مسعود بيايد.خيلي منتظرم. اگر حالا بيايد خوب است. سختي ما همين 9تا12صبح است. سري به شهر بزنم و کلي کارهاي نيمه تمام است که بايد انجام بدهم.منتظرم از بلندگو صدايم کنند{9:05}نکردند. مسعود هم نگفته بود می‌آيد. هفته بعد شايد يا فردا. اصلاً شايد مرخصي گرفتم که اين کسالت را بيرون کنم. بهانه اي که جور کرده امe-mailاست. از اين چيزها سر در نمی‌آورند.می‌خواهم گيج شان کنم. هر چند دروغ هم نمی‌گويم. اما خوب اين هم راهي ست. راهي که خودشان هم گاهي می‌روند. وقتي نمی‌تواني طرف را راضي کني. گيج‌اش کن.
2:13

۱ نظر:

رحمانی گفت...

salam ...manke too mosafrat forsat nakardam alefharo bekhoonam pas ta vaghtike miam ....harchand ke hichvaght kamel nemikhoondam:D