یک دوبیتی از مصطفی کارگر
نگاهـت آفتــاب نــورنـوشــان
کـــمی پیراهــن شعرم بپوشان
همیشــه بـابت بــاران لطــفت
دلم قرص است اما قرص جوشان
17/12/83
کـــمی پیراهــن شعرم بپوشان
همیشــه بـابت بــاران لطــفت
دلم قرص است اما قرص جوشان
17/12/83
دو غزل از مصطفی کارگر
شیون روح
هی بوی آبهای روان، جویبارها
هی امتداد وحشی آب، آبشارها
هی نور و موج و شرشر موسیقی و حباب
در دامن شکفتگی چشمهسارها
پروانه مخفیانه به گل بوسه میزند
مخفیتر از وجود همین آشکارها
آهوی دشت هلهله را تیز میدود
در باوری سریعتراز هر چه کارها
ابر از فراز خانهي ما رد نمیشود
ای وای! پر کشیده کبوتر به غارها
دختر برای ذهن پسر نامهها نوشت
قیچی گذاشت بر لب و چشم و مهارها
خیلی خدا به خندهي دیوانه لطف داشت
که زد به فکر شیون روحش فرارها
بر گردهام جنازهي شاعر کشیدهام
عمری به دست بغض و قرار و مرارها
هی امتداد وحشی آب، آبشارها
هی نور و موج و شرشر موسیقی و حباب
در دامن شکفتگی چشمهسارها
پروانه مخفیانه به گل بوسه میزند
مخفیتر از وجود همین آشکارها
آهوی دشت هلهله را تیز میدود
در باوری سریعتراز هر چه کارها
ابر از فراز خانهي ما رد نمیشود
ای وای! پر کشیده کبوتر به غارها
دختر برای ذهن پسر نامهها نوشت
قیچی گذاشت بر لب و چشم و مهارها
خیلی خدا به خندهي دیوانه لطف داشت
که زد به فکر شیون روحش فرارها
بر گردهام جنازهي شاعر کشیدهام
عمری به دست بغض و قرار و مرارها
جهان را محض سارا
من بغض باران خوردهات را دوست دارم
یعنی خدا را قد دنیا دوست دارم
اما خدا هرگز برابر نیست با خاک
کافر شدن را خوب و یکجا دوست دارم
کاری ندارم! دین و مذهب هر دو خوبند
حتی من آنها را چه زیبا دوست دارم
منظور من فرسایش عقل است در حس
این لحظهها را با تولا دوست دارم
بالای سطر اول دفتر نوشته:
تنها جهان را محض سارا دوست دارم
17/12/83
یعنی خدا را قد دنیا دوست دارم
اما خدا هرگز برابر نیست با خاک
کافر شدن را خوب و یکجا دوست دارم
کاری ندارم! دین و مذهب هر دو خوبند
حتی من آنها را چه زیبا دوست دارم
منظور من فرسایش عقل است در حس
این لحظهها را با تولا دوست دارم
بالای سطر اول دفتر نوشته:
تنها جهان را محض سارا دوست دارم
17/12/83
باید از اینجا رفت
شعری از حبیبه بخشی
شعری از حبیبه بخشی
باید از اینجا رفت
با پای سرد و خسته و کوچک
و باید کولهباری بست
از یک بقچهی نفرت
ومن، غریب در آنجا
در پی خوشبختی میگردم
که شاید این همه غصه
مرا از پای نیاندازد
به دنبال کسی که عشق را میفهمد
×××
خدا، مادر و دیگر هیچکس اینجا کنارم نیست
فقط چشمهای کوچک باز
به یادش اشک می ریزد
و باید پرکشید و رفت
×××
و باید پرکشید و رفت
به جایی که تمام آدمکها
قاصد خوبی و شادیاند
در آنجا هیچکس
از غصه و غم، دم نخواهد زد
و من آنجا به دنبال تو میگردم
با پای سرد و خسته و کوچک
و باید کولهباری بست
از یک بقچهی نفرت
ومن، غریب در آنجا
در پی خوشبختی میگردم
که شاید این همه غصه
مرا از پای نیاندازد
به دنبال کسی که عشق را میفهمد
×××
خدا، مادر و دیگر هیچکس اینجا کنارم نیست
فقط چشمهای کوچک باز
به یادش اشک می ریزد
و باید پرکشید و رفت
×××
و باید پرکشید و رفت
به جایی که تمام آدمکها
قاصد خوبی و شادیاند
در آنجا هیچکس
از غصه و غم، دم نخواهد زد
و من آنجا به دنبال تو میگردم
دوشعر از عاطفه امینزاده
گناه
گناه
من نخواهم فهمید
به گناهان کدامین شب منحوس بباید، تبعید
با کدامین نظر صبح بباید، ویران
در کدامین شب تاریک بباید، بیدار
من نخواهم فهمید
که چمن از گل سرخ چه پنهان دارد
و به پرپر شدن گل چرا میخندد
و گل از ترس کدامین وحشت
چشم بر سینهي مهتاب نهاد
برگ بر پستی شبنم گسترد
من نخواهم فهمید
کز کدامین هوس زودگذر رنجیدم
با کدامین نگه پر شر تو ترسیدم
و کدامین حرفها و عشقها شدهاند آفت جان و دل من
چه کسی بگرفته این شب نحس و مرا در آغوش؟
چه کسی باور من را دزدید؟
من نخواهم فهمید
که کدامین مه لعنت شده از قوم توام
و چرا ویرانم
آه
کاش میفهمیدم که چرا ویرانم...
به گناهان کدامین شب منحوس بباید، تبعید
با کدامین نظر صبح بباید، ویران
در کدامین شب تاریک بباید، بیدار
من نخواهم فهمید
که چمن از گل سرخ چه پنهان دارد
و به پرپر شدن گل چرا میخندد
و گل از ترس کدامین وحشت
چشم بر سینهي مهتاب نهاد
برگ بر پستی شبنم گسترد
من نخواهم فهمید
کز کدامین هوس زودگذر رنجیدم
با کدامین نگه پر شر تو ترسیدم
و کدامین حرفها و عشقها شدهاند آفت جان و دل من
چه کسی بگرفته این شب نحس و مرا در آغوش؟
چه کسی باور من را دزدید؟
من نخواهم فهمید
که کدامین مه لعنت شده از قوم توام
و چرا ویرانم
آه
کاش میفهمیدم که چرا ویرانم...
اندوه
تپش اندوه میافتد با تنم
بغض ذهنم به تباهی میرود
•
ستاره باران میشود خطور بیفروغ تو
تو که برای بودنت هزار تراوش از نگاه خستهات
به روی زخمهای کهنهام،
به روی دستهای خواهشم، تبسم هزارساله میزند
تو با تمام خستگی
به جشن بیکلامها پناه میبری؟
صدای مانده در گلو!
کلام هیچ
سخن بگو!
کلام هیچ
تو باز بیهوده به راه من اشاره میکنی
چنگ میزنی به ریسمان بودنم
محک زدن، نگاه یک ستاره از بلندی صدای توست.
تو با تمام این صدا
بغض ذهنم به تباهی میرود
•
ستاره باران میشود خطور بیفروغ تو
تو که برای بودنت هزار تراوش از نگاه خستهات
به روی زخمهای کهنهام،
به روی دستهای خواهشم، تبسم هزارساله میزند
تو با تمام خستگی
به جشن بیکلامها پناه میبری؟
صدای مانده در گلو!
کلام هیچ
سخن بگو!
کلام هیچ
تو باز بیهوده به راه من اشاره میکنی
چنگ میزنی به ریسمان بودنم
محک زدن، نگاه یک ستاره از بلندی صدای توست.
تو با تمام این صدا
به جشن بیکلامها پناه میبری؟
د ر ه م ه م ه
داستانی از محمد خواجهپور
سیگارش هیچ وقت خاکستر نداشت. یعنی توی دسته که بود سیگارش خاکستر نداشت چون با هر ضربه زنجیر که میخورد روی شانهاش که از جای زنجیرها برقافتاده بود، روی صورتاش موجی میافتاد و در امتداد آن موج، خاکستر میریخت روی آسفالت. نمیتوانست دسته را ول کند و برود و سیگار بکشد. گل دسته بود. یعنی همه، دسته را با قدرت میشناختند والبته سیگارش. مثل علمها و یا پارچه اول دسته که رویاش اسم چهارده معصوم و «چهار قل» نوشته شده بود یا مثل آن پیشانی بند که چند سال بعد مد شد و لباسهای بلند مشکی، قدرت نماد دسته بود. چیزی که با آن زنها و دخترهایی که چادرشان را تا بالای بینی کشیده بودند میدانستند دسته زنجیرزنی قدرت دوازده سیلندر آمده است. البته بعد که دستهها اسمدار شدند به دسته میگفتند دسته محبین سقای کربلا البته مردم میگفتند دسته پاقلعه هرچند هنوز بعضیها یادشان بود که جای لاغر مردنیهایی که اول دسته ایستادهاند این دسته، دستهی قدرت دوازده سیلندر بوده
من پدرم خادم حسینیه بود. برای این کار حقوق نمیگرفت خودش میگفت خادم امام حسین است. توی روزهای دیگر سال میرفت خارج، آن وقتها خارج فقط یکجا بود دبی، اما هرجوری بود دو ماه محرم و صفر توی شهر خودمان بود. اول محرم چون پدرم میآمد من همیشه لباس نو داشتم لباس نویی که حتماً رنگاش مشکی بود. تنها وقتی بزرگ شدم فهمیدم که بقیه لباسهای نوشان را اول بهار توی نوروز میپوشند و رنگ لباسهای نو میتواند مشکی هم نباشد. قدرت سیلندر اما همیشه یک لباس میپوشید. لباس مشکی بدون کاپشن و شلوار جین آبی. شاید اولین جین را توی پای او دیده باشم.
امسال بعد از ده يا دوازدهسال آمدهام شهرم. سعی میکردم محرمها گراش نباشم. توی تالار مرمرین حسینیه ایستاده بودم. خاکستر سیگارم آنقدر بلند شده بود که تمام حواسام به این بود که نریزد دلم میخواست سیگار به دست میرفتم وسط دسته، سیگار را میگذاشتم گوشه لبم بعد زنجیر آن پسر را که نفر دوم دسته ایستاده و موهای بلندی دارد بر میداشتم و میزدم پشت شانهام احساس میکردم دارم سرفه میکنم و به جای دستهای کسی باید زنجیر بخورد پشت گردهام. نمیگویم دلم برای صدای گوشخراش طبلها و به هم کوبیدن سنجها تنگ شده بود ولی این صدا جوری همهچیز را خاموش میکند باید بایستی و گوش بدهی. بچه هم که بودم همینطور بود گاهی دسته میرفت من که ته دسته به زور جایی برای خودم دست و پا کرده بودم به آن جلوتر و گروه طبل و سنج خیره میشدم یادم میرفت کدام پا را باید به کدام پا بچسبانم و بچه تخس پشت سریام هلم میداد . تکان میخوردم و از صف دسته بیرون میافتادم. میرفتم جلو، پدرم آن جلو چراغ را کرده بود لای شالی که به کمر بسته بود. دسته زنجیر را میکردم توی شلوارم تا دستهایم آزاد شود بعد انگشت اشاره را میکردم توی حلقه کمربند پدرم که داشت نفس نفس میزد. دستهایم کشیده میشد و من به دنبال او آویزان میشدم. بچهها برای مسخره فردا به من میگفتند «دم سوییچی» یعنی جا کلیدی، من به فردا فکر نمیکردم. خیره میشدم به سیگار قدرت که مثل یک چراغ چشمکزن اول دسته روشن بود. حالا توی خاطرههایم آن سیگار از تمام چراغهای مهتابی حتی چراغی که توی دست پدرم بالای سر من بود پرنورتر است. با هر نفس چراغ روشن و روشنتر میشد. به سیگارم از ته دل پک میزنم و خاکستر میافتد روی مرمر و روی آن پا میکشم. مینشینم روی لبه مرمرین
با «بر محمد صلوات» زنجیر که تمام میشد همه هجوم میآوردند و میآورند طرف پیشخوان گوشه حسینیه که پشت آن پدرم آب گرم و يا در شبهای تاسوعا و عاشورا شیر داغ میداد. همه میآمدند. قبلش پدر یک سینی آماده داشت که من میدویدم برمیداشتم برای حاجی و پسرهایش و بعد هم میبردم برای قدرت که گوشه دیگر حسینیه ایستاده بود و سیگار میکشید. به خاطر این که برای او آب يا شیر ببرم قبول کرده بودم و به پدرم میگفتم سینی من را پرپر کند. قدرت دستهایش را طوری که انگار بخواهد آن را بسوزاند دور لیوان شیشهای فشار میداد و لیوان را بر میداشت. میگفت به سلامتی ابوالفضل. خیلی آرام می گفت و لیوان را یکباره سر میکشید. با لبه آستیناش سبیلهای مشکیاش را خشک میکرد. میگفت «دمت گرم» یادم نمیآید چیز دیگری از زباناش شنیده باشم. البته بعدها توی دبی که بودم خیلی نقلها دربارهاش شنیدم. خیلیها تعریفاش را میکردند. خیلیها هم پشت سرش حرف میزدند. میگفتند دهه محرم توی تعمیرگاهاش مجانی ماشین تعمیر میکرده. میگفتند توی بچگی گفته به نیت دوازده معصوم یک ماشین دوازده سیلندر میخرد. به خاطر همین قدرت دوازده سیلندر رویش مانده. میگفتند عاشق یک دختر بوده که هیچکس اسمش را نمیداند. اما از حرفهای دیگر چیزی یادم نمانده ولی میدانم خیلی چیزها میگفتند. البته آن سالهای اول و بعد کمکم همه یادشان رفت.
حالا دسته کامل افتاده دست حاج اسحاق و دار و دستهاش خودش جلو دسته، جلوتر از علم و میان بچههای هفت هشت ساله که پرچمهای سبز وسیاه در دست دارند راه میرود و آرام سینه میزند. هر کس که میخواهد برود نوحهخوانی، اولی سلامی به نشانه رخصت میدهد و بعد میرود سراغ گاری آمپلیفایر، هرچند دیگر بیشتر نوحهخوانها پسرهای خودش و حالا نوههایش هستند. هنوز همانطور حرکاتاش ساکن و مثل یک بز لنگ است. وقتی برایش آب گرم میبردم باید نیمساعتی معطل میشدم تا هی تسبیحاش را دست به دست کند و لیوان را دست به دست کند و نمنم جوری که انگار فقط میخواهد لبهایش را تر کند. آب را بخورد. بین آن به این حاجی و فلان سید میگفت: «السلام علیکم يا خادم الحسین» و شروع میکردند به گفتن از قیمت شکر و این که برنج برای روز عاشورا چند گونی باشد. همه میدانستند چند گونی است. یادم نیست فکر کنم بیست و چهار گونی پخت میکردند. آن موقع تمام اقلام نهار عاشورا را از بر داشتم. از بس که حاج اسحاق برای این و آن تکرار میکرد. من هی این پا و آن پا میکردم که زودتر شیر يا آبگرماش تمام بشود و لیوان قدرت را ببرم. قدرت هر شب همان گوشه میایستاد. شنیده بودم بعد از پدرش که من ندیده بودم سر دسته شده بود. همه میدانستند حاج اسحاق قدرت را خوش ندارد. ولی خوب نمیشد او را از دسته انداخت بیرون. خود حاج اسحاق چیزی نمیگفت ولی پسرهایش گاهی پاپیچ قدرت میشدند. میگفتند این مرد لندهور چشماش دنبال دختر مردم است و نمیرود زن بگیرد. من کوچک بودم و تا میرسیدم آرامتر حرف میزدند. صورتشان را با شال يا چفیه خشک میکردند و سرهایشان را به هم نزدیک میکردند. لیوان خالی را بر میداشتم. و با سینی پر از لیوان خالی میدویدم طرف پدرم.
خیلی وقت است محرم اینجا نبودهام. از آن روز عاشورا که قدرت نیامد. آن روز تمام روز از حلقه شلوار پدرم آویزان بودم. نهار ظهر عاشورا را نخوردم. همهاش به اول دسته خیره بود. هیچکس دل نداشت اول دسته باشد. پسر بزرگ حاج اسحاق افتاده بود اول دسته چند بار به بهانه نوحه خواندن ول کرد. اما هر کس میافتاد نفر اول، ول میکرد. آن روز سی چهل نفر سر دسته عوض شد. قدرت نبود. هیچکس نمیدانست کجاست. شب توی شام غریبان نه بعد از شام غریبان شنیدم. هنوز لباس عربی بلندم را در نیاورده بودم. حتی شاید دمپاییهایم را نپوشیده بودم که بروم خانه. شمعام تا نیمه سوخته بود و بقیهاش را نگه داشته بودم بدهم خواهرم. یکی از بچهها دوید طرفم. و هیجان زده گفت: «رفیقات رو گرفتن. شب عاشورا عرق خورده. گرفتناش» جمله را خیلی خبری گفت. بدون احساس و خیلی بلند. نمیدانست عرق چیست. من هم نمیدانستم. فقط میدانستم باید گریه کنم. یکی دیگر دیگر پشتسرش نفسنفس زنان آمد و گفت: «نه بابا با یه زنی فرار کرده»
یک کوچه خیلی باریک که حتی موتور هم نمیتوانست از آن رد شود توی محله پاقلعه بود. نزدیک خانه مادربزرگم. هر وقت مادرم پول نمیداد که کتاب بخرم میرفتم آنجا گریه میکردم. شب بود. میترسیدم بروم. اما باید میرفتم. دمپاییهایم را از جیبهای گشاد لباس عربی بیرون نیاوردم. چشمهایم را بستم و سربالایی را کامل دویدم. نفسم گرفته بود. جوری که وقتی کنار دیوار کاهگلی شمع را روشن کردم. هن هن نفسزدنم سایههای وحشتناکی روی دیوار میانداخت. فکر کنم گریه هم نکردم. میترسیدم که از صدای خودم هم بترسم.
میگفتند قدرت رفته است طرف سرحد دنبال دختری که دوست داشته. میگفتند گفته است عزاداری فایده ندارد باید جنگید و رفته است جبهه. میگفتند قاچاقچی خواسته برود دوبی و بین راه غرق شده است. میگفتند کمونیست بوده و رفته است شوروی میگفتند یک ماشین دوازده سیلندر خریده و رفته جهانگردی. میگفتند توی کارگاهاش بطری مشروب پیدا کردهاند و دیگر رویش نشده زنجیرزن امام حسین باشد. میگفتند حاج اسحاق پول داده که برود و دسته را ول کند. میگفتند آمده به خواب یکی و فقط گفته است که ابوالفضل نذرش را داده است. میگفتند او را سر به نیست کردهاند.
×××
«قدرت! نمیری زنجیر بزنی؟» پدرم داشت دیگر هلم میداد. دوباره گفت: «کجایی؟! نمیری زنجیر بزنی؟» حتماً فکر کرده اشکهای توی صورتم از تاثیر صدای نوحهخوان پانزه ساله است. يا فکر کرده دارم از حرفهایی که درباره خدا و نیچه این جور چیزها که یک روز با فریاد گفتم توبه میکنم. هر چیزی بود فکر کرده بود وقت خوبی هست که من آدم بشوم. باز گفت : «نمیری زنجیر بزنی؟» سرم را از لای بازوهایم در آوردم.
گفتم: «چرا اسم منو قدرت گذاشتی؟»
- : «خودت بهتر میدونی»
-: «خوب پس»
پدرم رفت. همیشه بدون این که زیاد با هم حرف بزنیم، حرف همدیگر فهمیده بودیم. اما انگار پسر خواهرم این را نفهیمده بود. کنار دستم نشسته بود و حالا خیره به من و پدربزرگاش که داشت میرفت نگاه میکرد. با پیشانی بند سبزی که رویش نوشته بود «يا مظلوم» و خودم برایش خریده بودم. شده بود مثل یکی از طفلان مسلم توی ظهر عاشورا،از همان اول ساکت بود حتی وقتی صدای هقهق من را شنیده بود. ولی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و پرسید: « منظورت چی بود؟»
- : « تا حالا به آیینه نگاه کردی؟»
-: «آره»
-: «آیینه چیزی را نشون نمیده. هرکسی فقط خودش رو تو آینه میبینه. آینه هیچی رو نشون نمیده. گاهی ما چیزهایی تو آیینه میبینیم که حتی آیینه نشون نمیده.»
-: « منظورت چیه؟»
-: «بدبختی بعضیها اینه، که همون آیینه رو هم ندارن که هرچی دلشون خواست رو توش ببین آیينهشون رو دزدیدن و یک قاب بهشون دادن و یک مقوا توش زدن که همیشه یک چیز تکراری رو نشون میده.»
-: «خوب؟»
- : « هیچی بابا! فقط خواستم یک چیزی گفته باشم.»
زمستان 1383
من پدرم خادم حسینیه بود. برای این کار حقوق نمیگرفت خودش میگفت خادم امام حسین است. توی روزهای دیگر سال میرفت خارج، آن وقتها خارج فقط یکجا بود دبی، اما هرجوری بود دو ماه محرم و صفر توی شهر خودمان بود. اول محرم چون پدرم میآمد من همیشه لباس نو داشتم لباس نویی که حتماً رنگاش مشکی بود. تنها وقتی بزرگ شدم فهمیدم که بقیه لباسهای نوشان را اول بهار توی نوروز میپوشند و رنگ لباسهای نو میتواند مشکی هم نباشد. قدرت سیلندر اما همیشه یک لباس میپوشید. لباس مشکی بدون کاپشن و شلوار جین آبی. شاید اولین جین را توی پای او دیده باشم.
امسال بعد از ده يا دوازدهسال آمدهام شهرم. سعی میکردم محرمها گراش نباشم. توی تالار مرمرین حسینیه ایستاده بودم. خاکستر سیگارم آنقدر بلند شده بود که تمام حواسام به این بود که نریزد دلم میخواست سیگار به دست میرفتم وسط دسته، سیگار را میگذاشتم گوشه لبم بعد زنجیر آن پسر را که نفر دوم دسته ایستاده و موهای بلندی دارد بر میداشتم و میزدم پشت شانهام احساس میکردم دارم سرفه میکنم و به جای دستهای کسی باید زنجیر بخورد پشت گردهام. نمیگویم دلم برای صدای گوشخراش طبلها و به هم کوبیدن سنجها تنگ شده بود ولی این صدا جوری همهچیز را خاموش میکند باید بایستی و گوش بدهی. بچه هم که بودم همینطور بود گاهی دسته میرفت من که ته دسته به زور جایی برای خودم دست و پا کرده بودم به آن جلوتر و گروه طبل و سنج خیره میشدم یادم میرفت کدام پا را باید به کدام پا بچسبانم و بچه تخس پشت سریام هلم میداد . تکان میخوردم و از صف دسته بیرون میافتادم. میرفتم جلو، پدرم آن جلو چراغ را کرده بود لای شالی که به کمر بسته بود. دسته زنجیر را میکردم توی شلوارم تا دستهایم آزاد شود بعد انگشت اشاره را میکردم توی حلقه کمربند پدرم که داشت نفس نفس میزد. دستهایم کشیده میشد و من به دنبال او آویزان میشدم. بچهها برای مسخره فردا به من میگفتند «دم سوییچی» یعنی جا کلیدی، من به فردا فکر نمیکردم. خیره میشدم به سیگار قدرت که مثل یک چراغ چشمکزن اول دسته روشن بود. حالا توی خاطرههایم آن سیگار از تمام چراغهای مهتابی حتی چراغی که توی دست پدرم بالای سر من بود پرنورتر است. با هر نفس چراغ روشن و روشنتر میشد. به سیگارم از ته دل پک میزنم و خاکستر میافتد روی مرمر و روی آن پا میکشم. مینشینم روی لبه مرمرین
با «بر محمد صلوات» زنجیر که تمام میشد همه هجوم میآوردند و میآورند طرف پیشخوان گوشه حسینیه که پشت آن پدرم آب گرم و يا در شبهای تاسوعا و عاشورا شیر داغ میداد. همه میآمدند. قبلش پدر یک سینی آماده داشت که من میدویدم برمیداشتم برای حاجی و پسرهایش و بعد هم میبردم برای قدرت که گوشه دیگر حسینیه ایستاده بود و سیگار میکشید. به خاطر این که برای او آب يا شیر ببرم قبول کرده بودم و به پدرم میگفتم سینی من را پرپر کند. قدرت دستهایش را طوری که انگار بخواهد آن را بسوزاند دور لیوان شیشهای فشار میداد و لیوان را بر میداشت. میگفت به سلامتی ابوالفضل. خیلی آرام می گفت و لیوان را یکباره سر میکشید. با لبه آستیناش سبیلهای مشکیاش را خشک میکرد. میگفت «دمت گرم» یادم نمیآید چیز دیگری از زباناش شنیده باشم. البته بعدها توی دبی که بودم خیلی نقلها دربارهاش شنیدم. خیلیها تعریفاش را میکردند. خیلیها هم پشت سرش حرف میزدند. میگفتند دهه محرم توی تعمیرگاهاش مجانی ماشین تعمیر میکرده. میگفتند توی بچگی گفته به نیت دوازده معصوم یک ماشین دوازده سیلندر میخرد. به خاطر همین قدرت دوازده سیلندر رویش مانده. میگفتند عاشق یک دختر بوده که هیچکس اسمش را نمیداند. اما از حرفهای دیگر چیزی یادم نمانده ولی میدانم خیلی چیزها میگفتند. البته آن سالهای اول و بعد کمکم همه یادشان رفت.
حالا دسته کامل افتاده دست حاج اسحاق و دار و دستهاش خودش جلو دسته، جلوتر از علم و میان بچههای هفت هشت ساله که پرچمهای سبز وسیاه در دست دارند راه میرود و آرام سینه میزند. هر کس که میخواهد برود نوحهخوانی، اولی سلامی به نشانه رخصت میدهد و بعد میرود سراغ گاری آمپلیفایر، هرچند دیگر بیشتر نوحهخوانها پسرهای خودش و حالا نوههایش هستند. هنوز همانطور حرکاتاش ساکن و مثل یک بز لنگ است. وقتی برایش آب گرم میبردم باید نیمساعتی معطل میشدم تا هی تسبیحاش را دست به دست کند و لیوان را دست به دست کند و نمنم جوری که انگار فقط میخواهد لبهایش را تر کند. آب را بخورد. بین آن به این حاجی و فلان سید میگفت: «السلام علیکم يا خادم الحسین» و شروع میکردند به گفتن از قیمت شکر و این که برنج برای روز عاشورا چند گونی باشد. همه میدانستند چند گونی است. یادم نیست فکر کنم بیست و چهار گونی پخت میکردند. آن موقع تمام اقلام نهار عاشورا را از بر داشتم. از بس که حاج اسحاق برای این و آن تکرار میکرد. من هی این پا و آن پا میکردم که زودتر شیر يا آبگرماش تمام بشود و لیوان قدرت را ببرم. قدرت هر شب همان گوشه میایستاد. شنیده بودم بعد از پدرش که من ندیده بودم سر دسته شده بود. همه میدانستند حاج اسحاق قدرت را خوش ندارد. ولی خوب نمیشد او را از دسته انداخت بیرون. خود حاج اسحاق چیزی نمیگفت ولی پسرهایش گاهی پاپیچ قدرت میشدند. میگفتند این مرد لندهور چشماش دنبال دختر مردم است و نمیرود زن بگیرد. من کوچک بودم و تا میرسیدم آرامتر حرف میزدند. صورتشان را با شال يا چفیه خشک میکردند و سرهایشان را به هم نزدیک میکردند. لیوان خالی را بر میداشتم. و با سینی پر از لیوان خالی میدویدم طرف پدرم.
خیلی وقت است محرم اینجا نبودهام. از آن روز عاشورا که قدرت نیامد. آن روز تمام روز از حلقه شلوار پدرم آویزان بودم. نهار ظهر عاشورا را نخوردم. همهاش به اول دسته خیره بود. هیچکس دل نداشت اول دسته باشد. پسر بزرگ حاج اسحاق افتاده بود اول دسته چند بار به بهانه نوحه خواندن ول کرد. اما هر کس میافتاد نفر اول، ول میکرد. آن روز سی چهل نفر سر دسته عوض شد. قدرت نبود. هیچکس نمیدانست کجاست. شب توی شام غریبان نه بعد از شام غریبان شنیدم. هنوز لباس عربی بلندم را در نیاورده بودم. حتی شاید دمپاییهایم را نپوشیده بودم که بروم خانه. شمعام تا نیمه سوخته بود و بقیهاش را نگه داشته بودم بدهم خواهرم. یکی از بچهها دوید طرفم. و هیجان زده گفت: «رفیقات رو گرفتن. شب عاشورا عرق خورده. گرفتناش» جمله را خیلی خبری گفت. بدون احساس و خیلی بلند. نمیدانست عرق چیست. من هم نمیدانستم. فقط میدانستم باید گریه کنم. یکی دیگر دیگر پشتسرش نفسنفس زنان آمد و گفت: «نه بابا با یه زنی فرار کرده»
یک کوچه خیلی باریک که حتی موتور هم نمیتوانست از آن رد شود توی محله پاقلعه بود. نزدیک خانه مادربزرگم. هر وقت مادرم پول نمیداد که کتاب بخرم میرفتم آنجا گریه میکردم. شب بود. میترسیدم بروم. اما باید میرفتم. دمپاییهایم را از جیبهای گشاد لباس عربی بیرون نیاوردم. چشمهایم را بستم و سربالایی را کامل دویدم. نفسم گرفته بود. جوری که وقتی کنار دیوار کاهگلی شمع را روشن کردم. هن هن نفسزدنم سایههای وحشتناکی روی دیوار میانداخت. فکر کنم گریه هم نکردم. میترسیدم که از صدای خودم هم بترسم.
میگفتند قدرت رفته است طرف سرحد دنبال دختری که دوست داشته. میگفتند گفته است عزاداری فایده ندارد باید جنگید و رفته است جبهه. میگفتند قاچاقچی خواسته برود دوبی و بین راه غرق شده است. میگفتند کمونیست بوده و رفته است شوروی میگفتند یک ماشین دوازده سیلندر خریده و رفته جهانگردی. میگفتند توی کارگاهاش بطری مشروب پیدا کردهاند و دیگر رویش نشده زنجیرزن امام حسین باشد. میگفتند حاج اسحاق پول داده که برود و دسته را ول کند. میگفتند آمده به خواب یکی و فقط گفته است که ابوالفضل نذرش را داده است. میگفتند او را سر به نیست کردهاند.
×××
«قدرت! نمیری زنجیر بزنی؟» پدرم داشت دیگر هلم میداد. دوباره گفت: «کجایی؟! نمیری زنجیر بزنی؟» حتماً فکر کرده اشکهای توی صورتم از تاثیر صدای نوحهخوان پانزه ساله است. يا فکر کرده دارم از حرفهایی که درباره خدا و نیچه این جور چیزها که یک روز با فریاد گفتم توبه میکنم. هر چیزی بود فکر کرده بود وقت خوبی هست که من آدم بشوم. باز گفت : «نمیری زنجیر بزنی؟» سرم را از لای بازوهایم در آوردم.
گفتم: «چرا اسم منو قدرت گذاشتی؟»
- : «خودت بهتر میدونی»
-: «خوب پس»
پدرم رفت. همیشه بدون این که زیاد با هم حرف بزنیم، حرف همدیگر فهمیده بودیم. اما انگار پسر خواهرم این را نفهیمده بود. کنار دستم نشسته بود و حالا خیره به من و پدربزرگاش که داشت میرفت نگاه میکرد. با پیشانی بند سبزی که رویش نوشته بود «يا مظلوم» و خودم برایش خریده بودم. شده بود مثل یکی از طفلان مسلم توی ظهر عاشورا،از همان اول ساکت بود حتی وقتی صدای هقهق من را شنیده بود. ولی دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و پرسید: « منظورت چی بود؟»
- : « تا حالا به آیینه نگاه کردی؟»
-: «آره»
-: «آیینه چیزی را نشون نمیده. هرکسی فقط خودش رو تو آینه میبینه. آینه هیچی رو نشون نمیده. گاهی ما چیزهایی تو آیینه میبینیم که حتی آیینه نشون نمیده.»
-: « منظورت چیه؟»
-: «بدبختی بعضیها اینه، که همون آیینه رو هم ندارن که هرچی دلشون خواست رو توش ببین آیينهشون رو دزدیدن و یک قاب بهشون دادن و یک مقوا توش زدن که همیشه یک چیز تکراری رو نشون میده.»
-: «خوب؟»
- : « هیچی بابا! فقط خواستم یک چیزی گفته باشم.»
زمستان 1383
۱ نظر:
khosh be hale shoma ke vaghte tahvile sal oonja boodin manke daram inja degh mikonam...yeki biad mano begire ta saro tah nashodam
ارسال یک نظر