چراغ
شعری از محمد خواجهپور
پنجرهای در شب
و چراغی که به هیچ چیز و جا اشاره نمیکند
در خواب تازهای
در انتهای روییدن از کودها
و روی تخت طرحی از یک تن خسته
یک تن
و تنهایی تلنبار در کتابخانهي فلزی
رد کهنهي دمپایی روی آسفالت پشت بام
پنکه که هنوز میچرخد و دایرهای زیبا
ایستاده
توی قاب خودم چشم به راه آمدنم
توی تلویزیون هیچ
تویتو خیالاین که من خوابیدهام و این چراغ که چرا
توی اتاق
من که تازه مردهام و
همچنان این چراغ روشن که چون تمام چراغها
به هیچ چیز و جا اشاره نمیکند
داستان بیضرر
داستانی از یوسف سرخوش
سرزمین بردگان است. گرم و خشک. آنجا خیابانی تاریک است. خاموش و سیاه. آدمهای جمع می شوند تاریک و سیاه. آنها در خود میلولند. آدم های که از کله صبح تا پاسی از شب کار میکنند. خسته و کوفته، بوی عرق تمام وجودشان را گرفته. آنها آدمهای مهم، مهم و بسیار مهمی برای این جامعه هستند که هیچ کس به آنها احترام نمیگذارد. . یک گوشهی دنجی در آن خیابان است، چند عدد صندلی سفید، سفید، کثیف و آشغال و به درد نخوری که گوشههایش شکستهاند. آنها هر جمعه آنجا جمع میشوند و چند عدد سیگار برگ نازک میکشند. بوی گند سیگار فضای خیابان را به گند می کشد. آنها خفه می شوند در بوی خود. آنها بسیار کار میکنند و پولهایشان را برای زنهایشان می فرستند. زنهایشان را بسیار دوست دارند. سالها کار میکنند به دور از زنهایشان تا آنها را راضی نگه دارند. گاهی جشن میگیرند، شادی میکنند، برای تولد چندمین فرزندشان. جای تعجب نیست. آنها چند سال زنهایشان را نمیبینند هی جشن میگیرند. آنها زیاد حرف میزنند. حرف میزنند بیشتر و بیشتر و هیچ حرکتی نمیکنند یک جا مینشینند و هی تف میکنند. خودشان را تف میکنند خیابان را همدیگر را شهر را و این داستان را.
دیوانه
غزلی از مصطفی کارگر
دیوانه را چه به تست و به امتحان
حتی قرار نیست بخندد به این و آن
تنها سکوت شیون شب را بلد شده
از لابهلای عالمهای صحبت و بیان
از خسته هیچ حوصلهای انتظار نیست
مانند سنگ، ساکت و با خاک همزبان
توفند آههای کویرانهاش هنوز
تعریف میکند غم خود را برایمان
یک شب مرور کن تپش انفجار را
در لکنت مخاطره با کلی امتنان
دارم شبیه کورهي جان داغ میشوم
پیش از غروب خنده، کمی آب! مهربان!
کنج دلم به خاطر پرواز لک زده
بالای قبر مرده دوباره غزل بخوان
13/5/84
موقعیت انسانی
نگاهی به رمان« زن در ریگ روان» از محمد خواجهپور
زن در ریگ روان/کوبو آبه/ مهدی غبرائی/ نیلوفر/1383/ 2250 تومان
اگزیستانسیالیسم از مکتبهاییست که در دهههای گذشته خوانندگان و گاه هواداران بسیاری داشته است. مثل تمام نحلههای فکری دیگر از تفکرات گذشته تاثیر گرفته و بر مکتبهای بعدی اثر گذاشته است. به خصوص پست مدرنیسم که امروزه مهمترین شیوه نگاه به جهان است تاثیرات عمیقی از اگزیستانسیالیسم گرفته است.
اما بحث ما تشریح اصالت وجود یا فلسفه آن نیست. شاید لذت و تاثیر اساسی اگزیستانسیالیسم در این است که رابطهای نزدیکی با ادبیات دارد مهمترین فیلسوفان این مکتب نویسندگان چیره دست هستند با داستانهای جذاب و خواندنی.
از نظر فردی رمانهای اگزیستانسیالیستی بسیار بر دیدگاه فرد نسبت به زندگی تاثیر میگذارند. کمتر کسی میتواند بیگانه را بخواند و نخواهد مانند شخصیت اول آن به زندگی نگاه کند.
چیزی که اینگونه رمانها را شکل میدهد پرداخت شخصیت با توجه به جهانبینی خاص و نگاه ویژه به آدمهای دیگر است و از سوی دیگر نکتهای که میخواهم در اینجا به آن بپردازم چیزیست به نام موقعیت اگزیستانسیالیستی یا بهتر بگویم موقعیت انسانی. برای فردی که آشنایی خاصی با این گونه موقعیتها ندارد قرار گرفتن در آن تداعیکننده جبر و زجر بشری است اما نکته جالب چگونگی برخورد شخصیت اصلی با این موقعیت انسانی است.
به نظر میرسد شخصیت در چیزی که ما آن را «هچل» مینامیم گرفتار میشود. در نگاه اول خود فرد کمترین نقش را در ایجاد این موقعیت دارد اما کمکم در مییابیم که این موقعیت همان زندگی است که باید با آن ساخت و آن را ساخت. از سوی دیگر فرد به تدریج مسئولیت تمامی آنچه پیش آمده را میپذیرد و سعی میکند این دنیایی که به نظر در آن گرفتار است را بسازد.
در رمان «زن در ریگ روان» نیز ما با این گونه موقعیتی که در واقع بازآفرینی موقعیت تمام ما انسانهاست روبهرو هستیم.
مرد تا هنگامی در فصل 29 به این درک نمیرسد خود او نیز در این موقعیت موثر است نمیتواند با این موقعیت یا همان زندگی کنار بیاید. تمام تلاشهای پیشین او تلاشی بیهوده بوده است. نه به دلیل بیهدفی و یا بیبرنامه بودن بلکه به دلیل عدم درک. او همواره دارد سعی میکند با دانستههای خود به دنیای اطراف بپردازد و آن را تشریح کند. این اندیشههای در کتاب نیز بسیار بیان میشود اما جایی او موقعیت را درک میکند که نه از بیرون بلکه از درون و در موقعیت قرار میگیرد.
اگزیستانسیالیستها همواره مورد اتهام پوچ بودن قرار گرفتهاند اما چیزی که این حالت از پوچی را قابل دفاع میکند این است که پوچی اگزیستانسیالیستی منفعل نیست. فرد دچار بیخیالی و وازدگی نمیشود. بلکه درک میکند که تمام آنچه دارد اتفاق میافتد حاصل انتخاب و گزینشهای خود اوست. در حالی که میداند با دنیایی پوچ روبهرو است با یک بازی طرف است به این بازی ادامه دهد و لذت را در درون خود درک کند. لذتهای کوچک و هدفهایی کوچک و پوچ برای بودن. چون بودن انتخابی هست که انجام شده است.
هیچ چیز مانند ادبیات نمیتوانست نمایشدهنده موقعیت انسانی اگزیستانسیالیستی باشد. هچل و مخمصهای که ما در آن گرفتار هستیم و کاری که باید بکنیم. این داستانها درک ما را از زیستن دگرگون میکنند. درک این که چه در یک شهر چه در میان دانههای شن زندگی ما همین گندیست که هست اما اگر زیستن را انتخاب کردهایم باید زندگی کنیم. درست است نمیتوان دنیا را عوض کرد اما میتوان آن را دوست داشت و از آن لذت برد.
کوبه آبه در این کتاب وحشت را چنان مینویسد که شما شنهای روان را احساس میکنید. و این گذشته از تکنیکهای ظریفی که در جای خود جای بحث دارد از آن سرچشمه میگیرد که او به درک این که زیستن چقدر وحشتناک رسیده است.
روز چهل و یکم سربازی روزها
سلام دايانا!
امروز هر چند فرصت يادداشت نوشتن نشد اما نوشتن بود. بعد از گشت در شهر داستان خواجهزاده را نقد كردم. قبل از خدمت گرفته بودم و آخر فرصت شد چيزي دربارهاش بنويسم. مجبور شدم كه بيشتر از پايههاي داستان نويسي بنويسم. ناتمام مانده چون ظهر نامه سعيد رسيد. مثل خيلي از نامهها كرم نوشتن افتاد به تنم. شش صفحه نوشته بود با خط درشت چهار صفحه جوابش را دادم. بيشتر جواب نامهام بود. درباره قلهها و آينده و اين جور چيزها و من اين بار نميدانستم چه بگويم. مثالي زدم كه هر اثر ادبي مثل كندن سنگ از كوه هاي ادبي گذشته و ساختن يك تپه است. هر كسي بيشتر بخواند و بدزد كوهش بزرگتر به نظر میرسد. خيلي با اين مثال حال كردم. و ديگر هم نوشتم از شكل روابط اجتماعي كه میخواهم جور ديگري باشم. از آرزوهايم براي تكرار روزهاي خوب. از چيزهايي كه ننوشته بود و ته كشيدم. آخرش را هم آوردم و حوصلهام سر رفته بود. با سعيد هنوز جا براي گفتن است. حالا كه دور شدهايم مجبورم به جاي اشتراكات از خودم بگويم و اين كمیناراحتم ميكند. ولي چارهاي نيست. آدمهاي اين شكلي كه مثل خود آدم هستند. مثل همذات پنداري در داستان. تمام چيزها مشترك است مقدار هم پوشانيست كه فرق ميكند. نوشته بودم آن روزها تكرار ميشود و حالا شك دارم میشود يا نه. 7:17شب
روز چهل و دو
سلام دايانا!
بحث تقسيم داغ شده. اين يعني رسيدهايم به نيمه پاياني آموزشي،توي سرازيري يادت هست قبل از ميان دوره چقدر بحث مرخصي بود ، حالا هم كم كم همه درباره تقسيم صحبت ميكنند. حتي يكي دو تا از بچهها هم جايشان تعيين شده است. هر كس كوچكترين كاري را كه بلد است میگويد. يكي توي بچگي، خوب آن خانه و دخترك را ميكشيده حالا خود را نقاش معرفي میكند. يا اگر كسي توي مدرسه از آن قرآنها كه رونق از مسلماني ميبرد هم خوانده است خود را قاري ميداند. هم من كه گفتهام بگذار بيافتم توي جريان تقدير حالا كه توي اين رود پريدهام بگذار برويم و به جهت فكر نكنم و با همين منظرهاي اطراف كه ديگر فقط مثل درختهاي تكراريست سرگرم شوم. تقسيم يعني اين كه يكسال و نيم آينده كجا بايد زجر زندگي را بكشي.واقعا فرقي میكند هر جا باشم كه تو نيستي. هر جا باشم چيزي پيدا ميشود كه با آن روزها را تلف كنم. كتابي، روزنامهاي، كاغذي، كامپيوتري يا حتي سادهتر يك جارو و كار كه ميگويند بكن و وقت كردن و نكردن آن فرقي نميكند. انجام ميدهي. توي يك جاده دور افتاده باشي تنهايي است و فرصت فكرهايي كه اشمئزاز تكرار دارد. توي شهر باشي لذت گم شدن در توالي آدمها . قايم شدن و تنهايي مدرن. شيراز باشي با گذشتهاي توي جادهاي كه فكر ميكني رو به پيشرفت است اما به هيچ كجا نميرود. تمامشان شبيه هم است و تويي كه بايد زندگي كني وقتي در آمدهاي كه از آن فرار كني.2:51ظهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر