سعید اول شد
اولین نشست تخصصی شعر آفتاب (شاعران لارستان) پنجشنبه 13 مرداد 84 در سالن دانشکده پرستاری لار برگزار شد. 13 اثر برگزیده خوانده شد. که هر سه شاعر گراشی حاضر جزو این برگزیدگان بودند از غزل آقای کارگر و شعر خواجهپور تقدیر شد. اما مهمتر همه از این که شعر سعید توکلی به عنوان شعر اول بخش شعرهای مدرن انتخاب شد. البته همراه 6 کارت اینترنت و یک ربع سکه.
برگزیده شدن این اثار میتواند نشان دهد فعالیتهای انجمن چندان هم بیثمر نبوده است. این موفقیت را به اعضای انجمن تبریک میگوییم
برگزیده شدن این اثار میتواند نشان دهد فعالیتهای انجمن چندان هم بیثمر نبوده است. این موفقیت را به اعضای انجمن تبریک میگوییم
چیزی از میان اینها
داستانی از مسعود غفوری
داستانی از مسعود غفوری
پيرزن كنار دستيام اسمش ستاره است. يعني راننده و كمكاش اينطور صدايش ميزنند. اعتراضي هم نميكند، فقط لبخند ميزند. آمده بود بالا و كمكراننده بدون اينكه مراعات من را بكند نشاندش كنار من. گفتم من هر دو تا صندلي رو گرفتم. گفت آخه انصاف نيست يه پيرزن اينجوري بره رو بوفه. كارياش نميشد كرد. پنجره را باز كردم تا بوي تند لباسهايش اذيتام نكند. از اينها بود كه هميشه يك مرغ يا بره كوچك بغلشان است و اينطرف آنطرف ميبرند. انگار اين يك مورد را شانس آوردهام. فيلمي كه گذاشتهاند رزمي است. همسايهها را هم توي اين تاريكي و سروصدا نميتوانم بخوانم. هيچ كاري نميشود كرد. خوابم نميبرد. از پنجره اتوبوس بيرون را نگاه ميكنم. ستاره هم بيرون را نگاه ميكند. شب روشني است. ستاره از پنجره به من لبخند ميزند. توي كوچه هيچكس نيست. ميگويد قدت خيلي كوتاست. ميگويم اين تقصير فاصله طبقاتييه. لباسخواب يقهبازي پوشيده و موهايش را روي شانه برهنهاش ريخته. خودم اسماش را گذاشتهام ستاره. گفتم اسمت چيه؟ گفت هرچي تو دوست داري. گفتم امشب آسمون پر از ستاره است، بذار اسم تو رو هم بذارم ستاره. لبخند زد. يعني قبول. آرنجهايش را لب پنجره گذاشته و صورتاش را ميان دستهايش گرفته. اين من را ياد چيزي مياندازد. تا حالا تو كوچهمون نديدمت. گفتم اهل اينجا نيستم. اومدم مسافرت. شانس آوردم ديدمت. از پشت بام ديدم كه چراغ اتاقاش روشن است. دويدم توي كوچه. حالا زير پنجرهاش هستم. بايد موهايش را از پنجره بيرون بريزد و من از آنها بالا بروم. بايد گيتار بلد بودم و آواز ميخواندم برايش. خوابم نميبره امشب. بيام بالا واست لالايي بخونم؟ نه، فردا شب. فردا شب. پنجره خاموش است. توي كوچه ايستادهام منتظر كه نوري اطراف را روشن ميكند. من عقب ميكشم و جلوام را نگاه ميكنم. ستاره خواباش برده است، و سنگيني سرش روي دوش من افتاده است. به پليسراه رسيدهايم. پيرزني سوار ميشود و كمكشوفر كمكاش ميكند كه برود عقب اتوبوس. صدايش ميزنم كه انصاف نيست اين پيرزن بره روي بوفه. بياد بشينه جاي من. بوفه پنجره ندارد. ستارهها آن بيرون ريختهاند و ميانشان زندگي من گم شده است. زندگي شايد چندصد كيلومتر آنطرفتر باشد. شايد هم بيشتر. نميدانم اين اتوبوس من را به آنجا ميبرد يا نه.
12/5/84
12/5/84
رابینسون
داستانی از سعید توکلی
داستانی از سعید توکلی
شبها ديرتر از همه، آرام می آيد، خش و خشي از خودش در میآورد که يعنی دارد لباس عوض میکند. نمیکند. با همان لباس کار، خسته میافتد روی تخت. تکانی میخورد و گاهی ريش بلندش را میخاراند.
من که روی تخت بالايی خودم را به خواب زدهام میفهمم خوابيده، خيلی زود. از ترس اينکه فردا سرکار کمخوابی امانم را ببرد سعی ميکنم بخوابم. هنوز نتوانستهام نقشهای جور کنم و کارت شناسايیاش را ببينم.
من که روی تخت بالايی خودم را به خواب زدهام میفهمم خوابيده، خيلی زود. از ترس اينکه فردا سرکار کمخوابی امانم را ببرد سعی ميکنم بخوابم. هنوز نتوانستهام نقشهای جور کنم و کارت شناسايیاش را ببينم.
آدمهای یک خیابان
شعری از سعید توکلی
شعری از سعید توکلی
اتفاق میافتد
وقتی غروب، باد به تفکر میایستد
و نمیشود گفت این همان آسمان است که يا وهم ابر دارد
يا ستارهایخیساش را آشفتگی باد به هم میزند
با ماهیْ چرکگرفته
اتفاق میافتد
گاهی وقتها که خودمان را میبینیم، حسرت میخوریم به این جنازهي زیبا
که تیغ میزند صورت لالاش را
نمیشود نشان هر کس داد و گفت
هر دود، لحن کدام حادثه است
يا چهکسی دارد میمیرد وقتی برگهای تمام درختان ساکتند
اتفاقی است
این که آدم از راهی برگردد و
هوس خواندن ترانهای او را بکشد
و آن وقت بگوید حالا یادم میآید آن چشمها چه میگفتند.
مگر این چیست
چه از خون آدمی کم میکند؟
بستر هذیانی سپید شدن
چیست
اگر که با سلام شروع نمیشود.
در نگاه تمام آدمهای یک خیابان
یک خیابان چیز هست.
نمیشودگفتشروع یککلاماز پشتکدام چراغشروع نمیشود.
باد میوزد، بر ذهن آشوب
در تاریکی یک شهر نام مینویسم و
شبهای بیشتری سر را به دو دست میگیریم.
نمیدانیمکدامِ دختران شهر کابوس میبینند در اینگونه شبها
سعید توکلی
وقتی غروب، باد به تفکر میایستد
و نمیشود گفت این همان آسمان است که يا وهم ابر دارد
يا ستارهایخیساش را آشفتگی باد به هم میزند
با ماهیْ چرکگرفته
اتفاق میافتد
گاهی وقتها که خودمان را میبینیم، حسرت میخوریم به این جنازهي زیبا
که تیغ میزند صورت لالاش را
نمیشود نشان هر کس داد و گفت
هر دود، لحن کدام حادثه است
يا چهکسی دارد میمیرد وقتی برگهای تمام درختان ساکتند
اتفاقی است
این که آدم از راهی برگردد و
هوس خواندن ترانهای او را بکشد
و آن وقت بگوید حالا یادم میآید آن چشمها چه میگفتند.
مگر این چیست
چه از خون آدمی کم میکند؟
بستر هذیانی سپید شدن
چیست
اگر که با سلام شروع نمیشود.
در نگاه تمام آدمهای یک خیابان
یک خیابان چیز هست.
نمیشودگفتشروع یککلاماز پشتکدام چراغشروع نمیشود.
باد میوزد، بر ذهن آشوب
در تاریکی یک شهر نام مینویسم و
شبهای بیشتری سر را به دو دست میگیریم.
نمیدانیمکدامِ دختران شهر کابوس میبینند در اینگونه شبها
سعید توکلی
یک طرح از بتول نادرپور
حوصلهام از اين همه بيحوصلگي
سر رفته
خاموشش كن!
سر رفته
خاموشش كن!
روز چهل و یکم سربازی روزها
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
خاطرات محمد خواجهپور از روزهای سربازی
سلام دايانا
مينويسم كه از تو گرم شوم، دستهايم كه يخ بزند. قلبم گرم میشود. توي اين هواي سرد چه چيز جز شعر و روياهاي دور ميتواند آتش تنهايي باشد. شعر كه دير دير ميآيد. اما شاعرانگي رهايم نمیكند. وسوسهاي هميشگي، دورش ميكنم. ولي باز ميآيد و كنار دستم مينشيند. چهره حق به جانب و مظلومانه ميگيرد. نگاهم هم نميكند و من براي بيخيال بودنم سوت میزنم. يك آهنگ قديمیفراموش شده از آنها كه اسمش سوت نيست. بايد بو داشته باشد ولي ندارد. شاعرانگي وسوسهام ميكند و من حرف ميزنم و صدايم در صداي كر كننده اين موتور آب كه بايد هر يك ساعت در آن گازوئيل بريزم و هر ربع ساعت آب كه داغ نكند، گم ميشود. مثل خودم گم ميشود. اين سرما چقدر ميچسپد. هر چند ثانيه لرزشي كه از گوشها شروع میشود و تا نوك انگشتها تن را تكان ميدهد. مثل اين كه دارم زنگ ميخورم. شايد تو در خواب هايت صدايم میكني. بيآنكه نامم را بداني. حوصله ام از شاعرانگي سر میرود زبانش را بيرون ميآورد و من به جاي تو لبخند ميزنم دو تا فحش هم میدهم از همانها كه فقط مال خودم است«ذوزنقه» «توتاليتر» حالا ربطي ندارد به تو ربطي ندارد. تو بخواب و فراموش كن كه يكي دارد با نوشتن از تو دست هايش و قلبش گرم میشود. 2:05بامداد
روز چهل و يک
سلام دايانا!
ده هزار تومان از توي كيفم برده بودند. میخواستم بروم شهر ديدم كه نيست. اعصابم خط خطي شد. اما شانس آوردم ميخواستم بروم مرخصي و روحيهام خوب بود. هر چند چندان فرقي نميكرد. كامو آن چنان توي تنم ريشه زده كه مهم نبود.2:20بامداد حالا شب شده و فرصت نشده اين يادداشت را تمام كنم. میگفتم نميخواستم با گفتن اين موضوع آسايشگاه را به هم بريزم و بچهها اذيت بشوند. مهم نبود به خانه هم كه رفتم ديدم ريش تراشم هم نيست.و سه نوار ابراهيم منصفي حتماً طرف وقتي نوار را بشنود داغ ميكند. اما من داغ نكردم چاره اي نبود بود؟ برده بودند. شانس آوردم ده هزار تومان از حقوق خودم بود 7 هزار تومان از مسعود گرفتم و گفتم به خانه زنگ بزند كه پول بفرستند. میدانم انداختهامش توي هچل اما طبق معمول هيچي نگفت از آنهاست كه خوب نه گفتن را ياد نگرفته. مثل من كه زدن را ياد نگرفتهام و شوريدن را. راضي و پوچ. نمیدانم درباره اين آدمها چطور فكر ميكني. شايد آن ها را بدون تعهد، تنبل، يا همراه با هر صفت رذل ديگري بداني. اما من همينم. مردي كه میخواهد دنيا همين طوري باشد و هي تغيير كند. ياد آن روز افتادم كه مادرم پرسيد، تو واقعا دنبال چه كسي هستي؟ من گفتم: يك ديوانه مثل خودم . 7:06 شب
مينويسم كه از تو گرم شوم، دستهايم كه يخ بزند. قلبم گرم میشود. توي اين هواي سرد چه چيز جز شعر و روياهاي دور ميتواند آتش تنهايي باشد. شعر كه دير دير ميآيد. اما شاعرانگي رهايم نمیكند. وسوسهاي هميشگي، دورش ميكنم. ولي باز ميآيد و كنار دستم مينشيند. چهره حق به جانب و مظلومانه ميگيرد. نگاهم هم نميكند و من براي بيخيال بودنم سوت میزنم. يك آهنگ قديمیفراموش شده از آنها كه اسمش سوت نيست. بايد بو داشته باشد ولي ندارد. شاعرانگي وسوسهام ميكند و من حرف ميزنم و صدايم در صداي كر كننده اين موتور آب كه بايد هر يك ساعت در آن گازوئيل بريزم و هر ربع ساعت آب كه داغ نكند، گم ميشود. مثل خودم گم ميشود. اين سرما چقدر ميچسپد. هر چند ثانيه لرزشي كه از گوشها شروع میشود و تا نوك انگشتها تن را تكان ميدهد. مثل اين كه دارم زنگ ميخورم. شايد تو در خواب هايت صدايم میكني. بيآنكه نامم را بداني. حوصله ام از شاعرانگي سر میرود زبانش را بيرون ميآورد و من به جاي تو لبخند ميزنم دو تا فحش هم میدهم از همانها كه فقط مال خودم است«ذوزنقه» «توتاليتر» حالا ربطي ندارد به تو ربطي ندارد. تو بخواب و فراموش كن كه يكي دارد با نوشتن از تو دست هايش و قلبش گرم میشود. 2:05بامداد
روز چهل و يک
سلام دايانا!
ده هزار تومان از توي كيفم برده بودند. میخواستم بروم شهر ديدم كه نيست. اعصابم خط خطي شد. اما شانس آوردم ميخواستم بروم مرخصي و روحيهام خوب بود. هر چند چندان فرقي نميكرد. كامو آن چنان توي تنم ريشه زده كه مهم نبود.2:20بامداد حالا شب شده و فرصت نشده اين يادداشت را تمام كنم. میگفتم نميخواستم با گفتن اين موضوع آسايشگاه را به هم بريزم و بچهها اذيت بشوند. مهم نبود به خانه هم كه رفتم ديدم ريش تراشم هم نيست.و سه نوار ابراهيم منصفي حتماً طرف وقتي نوار را بشنود داغ ميكند. اما من داغ نكردم چاره اي نبود بود؟ برده بودند. شانس آوردم ده هزار تومان از حقوق خودم بود 7 هزار تومان از مسعود گرفتم و گفتم به خانه زنگ بزند كه پول بفرستند. میدانم انداختهامش توي هچل اما طبق معمول هيچي نگفت از آنهاست كه خوب نه گفتن را ياد نگرفته. مثل من كه زدن را ياد نگرفتهام و شوريدن را. راضي و پوچ. نمیدانم درباره اين آدمها چطور فكر ميكني. شايد آن ها را بدون تعهد، تنبل، يا همراه با هر صفت رذل ديگري بداني. اما من همينم. مردي كه میخواهد دنيا همين طوري باشد و هي تغيير كند. ياد آن روز افتادم كه مادرم پرسيد، تو واقعا دنبال چه كسي هستي؟ من گفتم: يك ديوانه مثل خودم . 7:06 شب
۲ نظر:
به شما هنر دوستان به خاطر اين موفقيت تبريك مي گويم. قلمتان استوار و ذهنتان پويا
سلام . آسمانتان همیشه هوایی باد.اولاموفقیت بچه های گراش رابه شماتبریک عرض میکنم فکرکنم توی منطقه جرءفعالتیرن باشید که این مایه بسی مباهات است.دومااینکه اگرما (دیده بانیها)راهم جزءمنطقه لاروگراش وکلافارس به حساب می آوریدخوشحال می شویم که برای برگزاری نشستها،فراخوان کنگره های ادبی ومسابقات ماراهم درجریان بگذارید.آسمانی باشیدوجاوید.
ارسال یک نظر