رد خونی داستانی از محمد غفوری
هوا گرگ و ميش بود كه صداي انفجاري به گوش رسيد. هاتف وحشتزده از خواب پريد. سريع لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. هيچ فكرش را نميكرد كه اين وقت صبح دشمن حمله كند. از چند روز پيش شايعاتي مبني بر حمله آنها از همكارانش شنيده بود. او تعدادي از مردم را ديد كه سراسيمه ميدويدند. نميفهميد كه موضوع از چه قرار است تا اينكه چشمش به رديف سربازان عراقي افتاد كه به سوي او ميآمدند. لحظهاي خون در رگهاي هاتف منجمد شد و نتوانست حركتي كند. يك نفر فرياد زد:
_ چرا وايسادي؟ زود باش بدو ... بدو ديگه.
هاتف به خود آمد و با بيشترين نيرويي كه داشت، پا به فرار گذاشت. عراقيها شروع به تيراندازي كردند. تيري از كنار گوش او رد شد. صداي ضجّهي پيرزني را شنيد. سرش را كه كمي برگرداند، چند نفر از نيروهاي خودي را ديد كه به طرف عراقيها تيراندازي ميكردند. نميدانست كه به كدام سمت برود. او خودش را به كوچهاي باريك انداخت. از ميان كوچه كه ميگذشت صداي نالهي زني را شنيد كه بالاي سر مردي زخمي ايستاده بود. لختهاي خون از دهان مرد بيرون ريخت و زن با تمام توان جيغ كشيد. هاتف در حاليكه ميدويد صداي جيغ را شنيد و موهاي بدنش سيخ شد. به اين فكر ميكرد كه عراقيها زودتر از آنچه كه فكرش را ميكرد دستبهكار شدهاند.
زير لب زمزمه كرد:
ـ خدانشناسها نصفشبي حمله كردهن ... چطوري من متوجه نشدم؟
ميخواست به خانه نبي واقع در خيابان امام خميني برود. دلشوره عميقي وجودش را احاطه كرده بود.
ـ نكنه نبي رو ...
خانهي نبي ويرانه شده بود. هاتف نااميد و غمزده تعدادي از سربازان خودي را ديد كه به طرف عراقيها تيراندازي ميكردند. او برگشت و راه آمده را دوباره طي كرد. بسيار خسته و كوفته شده بود. پس از كار فشردهي ديشب فقط توانسته بود سه ساعت بخوابد. سرش گيج ميرفت و دهانش خشك شده بود. سعي كرد به آن كوچهاي نرود كه
صداي جيغ گوشخراش زن را شنيده بود. دوباره صداي انفجاري شنيد . رنگ به صورتش نمانده بود. وقتي به خانهي ويرانهاي رسيد، ناگهان در انتهاي كوچه دو سرباز عراقي را ديد كه پشت ديوار پناه گرفته بودند. هاتف به سرعت خودش را در لابلاي آوار پنهان كرد. آوارها را كنار زد تا راهي براي فرار پيدا كند. وقتي به كوچه بعدي پا گذاشت، جسد خوني زني را ديد كه گوشهي ديوار افتاده است و بچهاي در كنارش گريه ميكند. بچه را در آغوش گرفت و دويد. گريهي بچه او را به ياد دختر دو سالهاش انداخت. اشك در چشمش جمع شد. به اين فكر كرد كه ممكن است هيچوقت نتواند به خانوادهاش در اهواز تماس بگيرد. ناگهان ياد سروش، پسر دايياش افتاد. زير لب گفت: بلوار انقلاب!
اميدوارانه به اين فكر ميكرد كه با كمك او ميتواند از شهر بگريزد و به اهواز برود. بهر زحمتي كه بود خودش را به آنجا رساند. در طول راه، يك بار نزديك بود كه گلولهاي به او برخورد كند. خدا را شكر كرد كه از آن واقعه جان سالم بدر برده است. درگيري بين سربازان خودي و عراقيها شدت پيدا كرده بود. او جرأت نميكرد كه جلوتر برود. صداي گريهي بچه لحظهاي قطع نميشد. هاتف خسته و مضطرب بود. هيچ راهي براي حل مشكلش پيدا نميكرد. فقط ميخواست كه به هر نحوي شده خودش را به اهواز برساند، به خانوادهاش. دل را به دريا زد. با احتياط وارد بلوار شد. هر چند كه ميدانست كه در آن همهمه صداي بچه جلب توجه نميكند با اين حال دستش را جلوي دهان بچه گرفت و خودش را تا حد امكان خم كرد تا عراقيها متوجه حضور او نشوند. با ترس و لرز جلو رفت. بدنش چنان ميلرزيد كه نتوانست خودش را نگه دارد. داخل بلوار روي زمين درازكش خوابيد. لحظهاي چشمانش را محكم به هم فشار آورد و قطرهي اشكي از گوشهي چشمش چكيد. تصميم گرفت برگردد. ايستاد و با تمام توان باقيماندهاش به سمت مخالف دويد. يكي از عراقيها او را ديد و بطرفش شليك كرد. تيري به ران او برخورد كرد. تعادلش را از دست داد و روي زمين شيرجه زد. بچه از دستش رها شد و سرش محكم به نيمكت فلزي خورد و خون از سر او بيرون پاشيد. هاتف با نااميدي سرش را برگرداند. سرباز عراقي داشت به سوي او ميآمد. يكي از افراد مسلح به طرف سرباز عراقي شليك كرد و او به روي زمين افتاد. هاتف نالهكنان روي پا ايستاد. ثانيهاي با تأسف به بچه زل زد سپس سعي كرد كه لنگلنگان از انتهاي بلوار رد شود و به خيابان بعدي برود.
***
طولي نكشيد كه خرمشهريها توانستند با جنگاوري و شجاعت بسيار، نيروهاي عراقي را مجبور به عقبنشيني كنند. روزنامهها تيتر زدند: «خرمشهر آزاد شد.»
***
نبي خسته و زخمي شده بود. او به زحمت توانسته بود از چنگ يك عراقي فرار كند. احتمال ميداد كه هاتف به نزد سروش رفته باشد. اطرافش را به دقت پاييد. در بلوار انقلاب جز او كسي نبود. دلشوره عميقي او را فرا گرفته بود. در حاليكه از ميان فلكه عبور ميكرد سر متلاشي شده بچه را كنار نيمكت ديد. بغض گلويش گرفته بود. سرش را پايين انداخت و گريه كرد. ناگهان متوجه قطراتي از خون شد كه بصورت ردّي در امتداد بلوار كشيده شده بود. با نگاهش آن را دنبال كرد. ردّ خوني مردي كه به خيابان آزادي منتهي ميشد.
کاش میشد شعری از زهرا ناصری
كاش ميشد
همصدا
همنفس
لحظهاي مكث
بيصدا
گريه، نه
كمي خنده
آرام
گل مريم
شكفته
تا من و تو ما بشويم
الف شماره 412 را به طور کامل دریافت کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر