۱۲/۰۲/۱۳۸۷

الف 413

دغدغه کنکور داستانی از الهام زاهدی

آرام در كمد چوبيش را گشود طبقه‌ي اول انباشته شده بود از كتاب‌هاي به هم ريخته داستاني مورد علاقش، طبقه دوم رديف منظم كتاب‌هاي درسي سه سال دبيرستان و پيش دانشگاهي و طبقه‌ي آخر مملو از كتاب‌هاي تست ورق‌نزده بود. از وضعيت كمدش خنده‌اش گرفت هربار كه خواسته بود سري به كمد كتابهايش بزند فقط طبقه‌ي كتاباي غير درسي بود كه جا‌به‌جا مي‌شد و ورق مي‌خورد دو طبقه‌ي ديگر فقط و فقط هفته‌ايي 1بار با دستمال نخي خشك گردگيري مي‌شدند. تقويم را از كيفش بيرون آورد امروز تاريخ 28 / 11 / 87 كمتر از چهار ماه ديگر به كنكورش نمانده لحظه‌ايي با خود انديشيد آري هيچ اندوخته‌ايي در سر و مغزش نداشت جز ته‌مانده‌ايي از دروس پيش‌دانشگاهي! تو تمام اين ماه‌ها حتي يك كتاب درسي را هم ورق نزده بود ناگهان به اضطراب افتاد صداي تپيدن قلبش را به وضوح مي‌شنيد دلهره داشت كه امسال هم اگر بدون آمادگي روي صندلي كنكور كنار داوطلبان كنكوري بنشيند چه خواهد شد مي‌دانست نتيجه چه مي‌شود نهايتا رتبه‌هاي 5 رقمي، 6 رقمي‌ يا ... شايد هم مثل سال پيش كمي شانس بياورد كه نخوانده رتبه‌ي 5 رقمي بين بيست تا سي هزار نصيبش شود اما آخرش چه باز هم يك سال ديگر و دغدغه‌ي درس‌هاي نخوانده و كنكور، خانواده‌اش را چه كند با چه رويي با اطرافيان روبه‌رو شود او به خوبي مي‌دانست امسال مثل سال قبل نيست كه با توجيح مشكلاتش بتواند روي قبول نشدنش سرپوش بگذرد مي‌دانست كه هم خانواده و هم اطرافيان در تمام مراحل تحصيل او را دانش‌آموزي سخت‌كوش و موفق مي‌دانستند و از اين رو انتظارت بالايي در حد پزشكي آن هم سراسري از او دارند اما چگونه؟؟؟ با درسهاي نخواندهعلاقه‌اش را چه كار كند او شغل خود را دوست دارد حاضر نيست از آن دست بكشد اما چگونه بتواند به خوبي از عهده كارش و هم درسش و هم كلاس‌هاي فوق برنامه‌ ديگر برآيد؟ او به خوبي مي‌دانست كه تمام اين كارها ممكن است اگر تعادل را در كارهايش رعايت كند اما نمي‌توانست چون علا‌قه‌اش به كار و حضور در اجتماع و سر و كله زدن با ديگران بيشتر شده بود تا جايي كه حتي ساعت‌هايي كه به درس‌خواندنش اختصاص داشت هم صرف شغلش مي‌كرد و اين مانع از درس خواندش مي‌شد. كتاب انگليسي را از كيفش بيرون آورد احساس مي‌كرد زبان تنها كتابي است كه از خواندنش لذت مي‌برد و گاه و بي‌گاه آن را براي كنكور و هم براي سرگرمي مي‌خواند بين دو راهي گير كرده بود! كنكور تجربي يا زبان؟ زيست و شيمي يا زبان؟؟؟ هردو باهم...؟ مي‌شود؟ كارش چه؟ دو هدف براي كنكور و در مقابل علاقه به ادامه‌ي‌كارش، بايد تصميم نهايي را مي‌گرفت مدت زمان باقي مانده جايي براي سردرگمي و تصميم جديد نداشت كلي هم دير شده بود بايد دل مي‌كند اول از كارش دوم يك هدف را انتخاب مي‌كرد علاقه به سه چيز و در نهايت انتخاب فقط يكي از آن، سخت است در وهله‌ي اول قطعا بايد با شغلش وداع كند اما با خودش درگير بود او به كار خارج از منزلش و محيط پر تحرك آن وابستگي پيدا كرده بود ولي بايد با خودش كنار مي‌آمد بايد شغلش را رها مي‌كرد.
بلاخره تصميمش را گرفت. آري او درس و آينده‌اش را به كار امروزش ترجيح داد. هرچند برايش مشكل بود اما چاره‌ايي جز اين هم نداشت حالا مستاصل مانده بود از ميان كنكور تجربي و زبان كدام هدف را براي خود برگزيند البته قبلا هم از علاقه‌اش به رشته هوا و فضا و كنكور رياضي دل كنده بود رشته نجوم و رفتن به فضا از روياهاي هميشگيش بوده اما بلاخره توانسته بود خود را متقاعد كند كه شرايط رشد و پيشرفت براي يك دختر آن هم در محيطي كه زندگي مي‌كند وجود ندارد و تحقق آن غير ممكن است. اما كنكور تجربي، علاقه‌ي زيادي به محقق و پژوهشگر شدن و كشف بيماري و كشت باكتري و... كه فكر مي‌كنم در شاخه ژنتيك باشد را داشت كه آن هم با پرس و جويي كه از مشاوران و دبيران كرده بود نيازمند سطح علمي خيلي بالا و تلاش بسيار زيادي داشت كه شايد در خود نمي‌ديد پس مي‌ماند علاقش به زبان انگيلسي آن هم در دانشگاه شيراز او هميشه دانشگاه شيراز را از نظر مكاني بر دانشگاه‌هاي ديگر ترجيح مي‌داد پس مي‌بايست خود را براي زبان آماده كند اما اگر با تلاش در رشته تجربي بتواند به خواسته‌اش كه اولويت‌دار بود برسد چرا وقتش را براي كنكور زبان بگذراند؟! نمي‌دانم.
او همچنان درگير خودش و دغدغه كنكور است در حال حاضر تصميم گرفت كه فقط درس بخواند و بي‌خيال هدف شود تا زماني‌كه از ترديد خارج شده و به نقطه شفافي دست يابد هرچند كه دير تصميم گرفته است... 
صداي موبايلش او را به خود آورد.
- وايي... زمان گذشت و باز هم نشد درسم رو بخونم
طبق برنامه‌اش مي‌بايست هم‌زمان با زنگ ساعت موبايلش صفحات معين شده‌ي كتاب درسيش را خوانده باشد اما... 
ساعت از 1 نيمه شب هم گذشته بود از سر جايش بلند شد چراغ اتاق را خاموش كرد و به سمت تختش رفت كه بخوابد  اين بار احساس سبكي مي‌كرد چون بلاخره تصميمش را گرفته بود.

چرا شعری از سمیه کشوری

قد ام به آسمان نمي رسد
چهل روز گذشت
و من هنوز هم در ابتداي جاده ايستاده ام
به انتهاي جاده خيره مي شوم
چرا به انتها نمي رسم؟
خدا سکوت مي کند
هميشه در سوال من
سوال من هميشه بي جواب مانده است.
چرا خدا سکوت مي کند؟
من نماز خوانده ام
رکوع رفته ام
و سجده هم
و زير باران دعا کرده ام
از خدا چرا صدا نمي رسد؟
ميان لحظه هاي من
هميشه غصه پرسه مي زند
و آرزوهاي من نمرده خاک مي شود
خدا چرا سکوت مي کند؟
چرا به انتها نمي رسم؟
به من بگو چگونه خود را رها کنم؟
بگو به من چگونه اين همه درد را ز خود جدا کنم؟
از اين همه گلايه خسته ام
از اين همه چرا
از اين همه سکوت
از اين دل شکسته ام که اين همه کوفت در تو را
و سهمش از خدا خدا خدا شد اين همه چرا
خدا کجاست؟
خدا کجاي شعر من ايستاده است؟
بگو به من
بگو به من
چرا به انتها نمي رسم؟
چرا قد ام به آسمان نمي رسد؟

الف شماره 413 را به طور کامل دریافت کنید.

هیچ نظری موجود نیست: