۱۲/۱۶/۱۳۸۷

الف 415

کوچه
داستانی از مصطفی کارگر

مثل هر روز پدرش را سوار ماشین کرد و تا در حسینیه رساند. نسیمی می وزید و با علم ها بازی می کرد. دستی کرد توی جیبش تا اسکناسی در صندوق جمع آوری کمک های مردمی حسینیه بیندازد. همین که اسکناس را درآورد، نگاهش افتاد به کودکی با لباسهای کهنه و فقیرانه که آن گوشه، کنار سقاخانه ایستاده بود و با چشمهایش به دست او التماس می کرد.

وقتی پلکهایش را به هم فشار آورد و قطره اشکش روی گونه اش چکید، توانست کودک را ببیند که لبخند می زند و آرام آرام به سمت ته کوچه راه می رود.

نسیم هنوز هم با علم ها بازی می کرد.

 

لحظه

شعری از خانم عطایی

من که ز یاد برده‌ام، لحظه‌ی آشنائیت

من که ز یاد برده‌ام، لحظه‌ی مهربانیت

من همیشه دور از تو و، به یاد تو زیسته‌ام

اما چه حاصل ز زیستنم، تو را ز یاد برده‌ام

آتش عشق من و تو، دیریست که خاموش شده

اینو بدون عزیز من، یادت فراموش شده

من که برای دیدنت در لحظه لحظه مرده‌ام

اما تو هرگز ندیدی، لحظه‌ی جان سپردنم

لحظه‌ای، با تو بودن برا من یه آرزو بود

راهمو از تو جدا کرد، دل تو نامهربون بود

باز همون دستای سنگیت، راهمو به اون دلت بست

من بهش بدی نکردم این دلو چرا شکست

دیگه فایده‌ای نداره، دل به عشق تو سپردن

عشق تو واله هوس بود، دلم از چشات شنیدن

 

گنجشک

داستانی از خانم عطایی

روزی روزگاری دو کوچولو که بر اثر طوفان یکی از آنها زخمی و لانه‌ی خود را از دست داده بودند، در آن هوای سرد زمستانی تصمیم گرفتند سرپناهی برای خود بسازند با زحمت و مشقت بسیار شروع به جمع‌آوری شاخ و برگ درختان کردند. در آن میان بادی خودخواه و مغرور که بر آن سرزمین فرمانروایی می‌کرد، شروع کرد به وزیدن و از گنجشک‌ها خواست که آنجا را ترک کنند اما آن دو همچنان در بالای درخت مشغول ساختن لانه‌ی خویش بودند که ناگهان یکی از آنها بر اثر وزیدن شدید باد از بالای درخت افتاد و مرد. گنجشک که مردن دوستش را مشاهده می‌کرد، از این کار باد بسیار ناراحت و عصبانی شد و تصمیم گرفت از آن سرزمین برود. باد که دید بر اثر خودخواهیش به پرنده‌ها خسارت جبران ناپذیری زده است، بسیار ناراحت و از کار خود پشیمان شد و از گنجشک عذرخواهی کرده و از او خواست که آن جا را ترک نکند. گنجشک هم قبول کرد و آنها با هم درست شدند و به هم قول دادند که هیچ گاه همدیگر را اذیت نکنند. بعد از ان اتفاق گنجشک و باد دو دوست صمیمی شدند و سال‌ها به خوبی در کنار هم زندگی کردند.


 

الف شماره 415
را از اینجا بگیرید.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

جاي شعرهاي خانم معصومه بهمني واقعا خاليه!

ali گفت...

سلام
وبلاگ خوبی داری کلی حال کردم با مطالبت

ممنون میشم تبادل لینک داشته باشیم و با هم تبادل اطلاعات کنیم
_
منو با اسم
مرجع اصلی کلیپهای باحال و دیدنی گراش و گراشی
لینک کن
بعدش خبرم کن تا منم به اسمی که میخوای لینکت کنم لینک کنم
بای

نظام الدین مقدسی گفت...

درود و احوال

اولین بار است که این مطالب را می خوام . البته برایانجمنتان در آن کتابخانه کوچک احترام قائلم . من و موسی بندری یک بار آمدیم .


اما آقای کارگر مثل اینکه شما به هیچ وجه با داستان کوتاه و اصول آن آشنایی ندارید . چیزی که نوشته اید یک آدم عادی هم میتواند تعریف کند .



و بعد آن شعر . به خوبی معلوم است که وزون نیست .

درست است شما دقیق کار می کنید ولی به نظرم بدون مطالعه .

پایدار باشید