۱/۰۶/۱۳۸۸

الف 417

وقتی که می‌آید

شعری از فضل‌اله خیری -دبی

هیچ تار موی سفیدی را

نمی‌شود زیر تاری سیاه

مخفی کرد.


 

پیری پیری ست


 

و خودکار کم رنگی که تو را

تحمل میکند


 

عصایی بیش نیست


 

به هر آلبومی برگردی

پوست بادامهای شیرین را با دندان شیری ات


 

یکی یکی می کنی

بی خبر از آخرین بادامی که تلخ


 

پوستت را می کند‎

نه برسم هندیان هزار مذهب


 

سوزانده خواهی شد


 

و نه به آیین مصریان باستان، مومیایی


 

مهم نیست سردوشی ات چند ستاره دارد


 

وقتش که بیاید

گورکن ها یک مستطیل دور تو هم خواهند کشید


 

طرح‌ها و تکه‌ها

از سمیه کشوری

شب

مثل تو

سياه

مثل من

خسته

مثل تو

درمانده

مثل من

تو تنها

من تنها

و قصه همين جا تمام مي شود.

c
c
c

قاعده ي بازي را خوب بلدي

عاشق مي شوي

اما

بي خيال دوست داشتن

c
c
c

فقط سلام مي کني

و داستان را بدون اوج تمام مي کني

c
c
c

حقيقت تنها به چشمان تو ختم نمي شود

دستهايت

پرواز را به من آموخت

c
c
c

فراموش کن ديروزت را

تا فراموش کني

تکرار مي شوي

c
c
c

طعنه نزن به آرزوهايم

هنوز مانده خيابان سرم برفي شود

c
c
c

جيغ

سرد

کوه

برف

تو

به سمت رهايي


 

بهاری که در ماتم گذشت

نوشته‌ای از الهام زاهدی

بهار، لحظه طروات و تازگي، لحظه نو شدن و شكفتگي، لحظه رويش و لبخند آن غنچه گل تنها و عبوس، لحظه‌ايي كه همه‌ي آدم‌ها از عمق جان دنبال قطره‌ بهانه‌ايي مي‌گردند تا به يمن سال نو محفل گرمي را با تپش‌هاي پر حرارت خود آذين سازند. لحظه‌ايي كه خانواده‌ها همه سرمست و شادند. پدر و مادرها عاشقانه محبت‌هاي درونيشان را با همدلي تمام نثار جان فرزندان خويش مي‌كنند. و كودكان كه از حرارت عشق بزرگ‌ترهايشان شاداب و سرحالند، چه‌چه زنان همانند بلبلكان خوش صدا آواز حس محبت سر مي‌‌دهند. و هريك از انسا‌ن‌ها خالصانه الطاف زيباي خداوند را ارج نهاده و شكرگزار مهرباني‌هايش مي‌شود. در ميان اين همه قلب‌هاي تپنده و مواج سرشار از شادي و شوق، تنها خانواده‌ي ما بود كه ظاهري گلگون و بشاش اما دروني پر طلاطعم و حاكي از نگراني و اضطراب داشت. صبح روز تحويل سال با صداي دلنشين و روح‌نواز اذان كه قلب‌هاي آدمي را سرشار از نورانيت و معنويت مي‌ساخت، از خواب برخاستم. آرام به طرف آشپزخانه رفتم كه ناگاه صداي ناله‌ي او را شنيدم. بغض سنگيني گلويم را ‌فشرد، باز از شدت درد به خود مي‌پيچيد. نماز كه خواندم به هنگام دعا و دردل با خداوند، فواره‌هاي دردناك‌ اشك ديد‌گانم را تار ساخت. از خداوند سلامتي مادربزرگم را التماس‌گونه خواستم. اما گويا خدا خود بر مصلحت خويش آگاه‌تر بود كه درون پر هياهويم را كمي آرام كرد. بعدالظهر آن روز با كمك خاله و دختردايي سفره ‌هفت‌سيني را با ظاهري شاد و آرام به گونه‌ايي كه مادربزرگم هم احساس شادي كند، در اتاق مادربزرگمان پهن كرديم. ساعت21 و 55 دقيقه و 35 ثانيه دوشنبه شب سال تحويل شد. همه دور هم جمع بوديم. حتي تمام اقوام و بستگانمان نيز به خاطر هم‌دردي با ما و بودن در كنار مادر ميانسالي كه نماد پاكي و مهرباني و گذشت فراوان بود، حضور داشتند. به چهره‌ي مادربزرگم خيره شدم. آري صورت چروكيده و زرد رنگ و اندام تكيده و پژمرده‌اش هيچ نشانه‌ايي از شادي را در خود نداشت. بيماري به صورت ناجوانمردانه‌ا‌يي شادابي‌ها و خوشي‌هايش را نابود ساخته بود و وجودش را روزبه‌روز همانند شمع آب مي‌ساخت. دلم مي‌خواست خود را در آغوشش مي‌انداختم و از ته دل مي‌گريستم اما نه، مي‌بايست مي‌خنديدم! تا هرگز احساس غم نكند. تا بخند اما او نمي‌خنديد. فقط به سختي جواب احوالپرسي‌هاي اطرافيان را مي‌داد. نمي‌توانست، اما به خود اين اجازه را نمي‌داد كه ديگران را بي‌پاسخ بگذارد! و گاهي هم به زور لبخند كم‌رنگي بر روي لبهايش نقش مي‌بست كه همين هم خود براي ما شيرين و لذت بخش بود. همه به نوعي در حضور مادربزرگم خود را سرحال و خوش نشان مي‌دادند. اما، به گونه‌ايي كه او متوجه نشود خارج از اتاق يا پشت سر مادربزرگ آرام اشك مي‌ريختند. هيچ‌كس تحمل اين وضعيت مادربزرگ را نداشت. همه او را دوست داشتند. او در تمام طول عمر خود حتي يك بار هم كسي را از خود نرنجانده بود. براي فرزندانش مادري دلسوز و فداكار، همچنين همسري از خود گذشته براي شوهر و دوستي صميمي و ياري همراه و مهربان براي ديگران بود. همگي باهم چندين عكس يادگاري از روزهاي آخر عمرش گرفتيم. آن شب انگار شهر را هاله‌ايي از غم پوشانده بود. اين اولين سال تحويلي بود كه خانواده و آشنايان آن را در غمي سنگين مي‌گذراند. آن شب با تمام شادي‌هاي ظاهري و ناراحتي‌هاي درونيش گذشت. و مادربزرگ دوست‌داشتنيم در يك روز از روزهاي پر طراوت بهار در تاريخ 17فرورودين سال 85 براي هميشه ما را ترك گفت و روحش به رحمت الهي پيوست. هرچند خيلي زود رفت اما رفت و ما را با خاطره‌هاي شيرين و به يادماندني از خود، روي اين كره‌ي پهناور خاكي جا گذاشت. و من آن سال بود كه مفهوم جمله‌ي «سالي كه نكوست از بهارش پيداست» را عميقاً درك كردم. چرا كه تا آخر آن سال و براي همشه غم سنگين بي او بودن و ماندن ما را رنج مي‌دهد. ياد و نامش گرامي باد.


 

الف 417 را از اینجا دریافت کنید.

هیچ نظری موجود نیست: