مثلا یخچال
سحرالسادات حدیقه
مسلط باش. به خودت خوب مسلط باش. رفته که رفته. به درک. اصلا بهتر هم شد. بیا یه کاری کن. ببین ئمن شنیدم که ... نه فکر کنم تو یه مجله روانشناسی بود شایدم یک روانشناس تو تلوزیون گفت حالا ایناش خیلی مهم نیست مهم مطلبه که میگه اگر خواستی چیزی را فراموش کنی که فکر میکنی خیلی واست خاص بوده بهتر است که یک چیز دیگه یا یک شخص دیگر را مثل اون چیز یا شخص تصور کنی و هر کاری که دوست داشتی با اون چیز یا شخص انجام بدی با چیز جدید یا شخص جدید انجام بدی اونوقت دیگه اون خاص بودن چیز یا شخص قبلی واست از بین میره و راحت تر میتونی فراموشش کنی. خوب تو هم بیا تصور کن داریش. یا اینکه یه چیزی که خیلی بهش شبیه است رو خودش بگیر انگار که خودشه. اونوقت باهاش همون کارهایی رو بکن که با او میکردی یا دوست داشتی باهاش بکنی اما نمیشد یا نمیدانم... وقتش را نداشتید. مثلا؟ خوب مثلا این... همین یخچال تو اتاقت خوب میتونه بهش شبیه باشه. اصلا خود خودشه. مگه نمیگفتی چاق بود و دوستناش بهش میگفتن "مکعب مستطیل" خوب اینم مکعب است دیگه. مگه قدش بلند نبود و چهارشونه و سفید. خوب این یخچال هم همینجوریه دیگه. اصلا انگاری خودش ایستاده اینجا. اینجوری نگاه نکن... فقط تصور کن. همین. قرار نیست که تصور عین واقعیت باشه که. اگر عین واقعیت بود که دیگه بهش نمی گفتن تصور. بهش میگفتن واقعیت . به نظر من که حداقل یه چیز این یخچال از او بهتره اونم اینکه همیشه تو خونه است و دیگه تو هم هیچ وقت دلت شور نمیزنه که حالا کجاست و با کی هست و چی میخوره و چی میپوشه و هزارتا فکر دیگه. انقدری که میشه به برچسب انرژی این اعتماد کرد به امضا و قول او نمیشد اعتماد داشت. خوب اینم یخچال که دیکه البته یخچال نیست و شده او. بیا بشین روبروش. خوب شد. حالا... حالا... اول از همه دوست داشتی باهاش حرف بزنی؟ خوب بگو. داره گوش میده. اگه دوست داری میتونی دسته اش رو بگیری انگاری دستش رو گرفتی. همه تفاوتشون توی یه "ه آخر چسبانه". خوبه اینجوری بهتر شد. باید با همه وجودت فرض کنی که دستای اونه والا تصورش خوب از آب در نمیاد. میخواهی بیشتر بهش نزدیک بشی؟ این که کاری نداره دسته اش رو بکش حتما "آغوشش" را واست باز میکنه مثل فیلمهای هندی. یه کم سرد هست اما بهتر از اینه که نباشه. بیشتر هم میشه بهش نزدیک شد. واسه این کار باید لباسهاشو دربیاری. ببخشید منظورم طبقه های یخچاله. یکی یکی از بالا شروع کن. چشمهاتو ببندی تصورش راحت تر هم میشه. آروم آروم. آهان خوبه ...مواظب باش ناخون هایت تنش را زخمی نکنه. نمی خواد فکر جای لباساش باشی همین بغل بذارشون .خوب دیگه اینم از آخریش. حالا میتونی بری تو بغلش... سرده اما بهتر از اینه که نباشه. خوب بهتره پاهاتو جمع کنی تا بهتر تو بغلش جا بشی. سرت را هم تکیه بده به شونه هاش. یادم میاد همیشه میگفتی دوست داری او تو رو بغل کنه. آره خوب اینجوری شاعرانه تر هم هست . یه کم جا به جا شو تا دستشو بیاره دورت... آهان خوبه.... همیشه وقتی فضا تاریک میشه شاعرانه تر هم میشه. همیشه شب شاعرانه تر از روز است. هیچ وقت فکر میکردی اینجوری محکم تو را بغل کنه؟ انقدر امن؟ چشمها یت را باز نکن...میدانم سرد هست اما بهتر از اینه که نداشته باشی.... سرد هست اما هست... سرد... هست...
گوشهی اندوه
مصطفی کارگر
هزار و سیصد و هشتاد و هفت تا الآن
هزار و سیصد و هشتاد و هشت سرگردان
هزار و سیصد و هشتاد و هفت دلتنگی
و شام سوم اسفند، غربت انسان
هزار و سیصد و هشتاد و هشت تا حالا
هزار و سیصد و هشتاد و هشت، شب گریان
کدام ثانیه را هی ورق ورق بزنم
به شوق دیدن یک لحظه یک لب خندان
سه روز اول اسفند، یک غم مبهم
و بعد از آن همه اندوه و شیون و طوفان
سراغ مادر من را گرفت عزراییل
و بعد هستی او را گرفت در یک آن
اتاق، هستی ما را نفس کشید از درد
مدام مادرمان دست میکشید از جان
اتاق، پنجرهای رو به هرچه ویرانی
اتاق، یک قفس سرد و ساکت و ویران
سکوت مادر من هرچه بغض را آورد
حضور رفتنیاش بغض بی سر و سامان
حضور او نفسی خسته، سینهای مغموم
و خانه بی نفساش اهل خانه را زندان
کدام گوشهی اندوه را ترانه کنم
برای درد دلی پیش حضرت سبحان
من و غرور و غزلهای نیمه کاره و تلخ
من و پیاده شدن از محبت گلدان
نگاه خیرهی او روزهای آخر عمر
شبیه پنجرهای رو به باغ، رو به خزان
چقدر لحظهی سختیست یک نفر دائم
میان ماندن و رفتن مدام در جریان
نگاه خیرهی او لکنت شبی سنگین
حضور زخمی او یک تبسم پنهان
نگاه خیرهی او: «مصطفی! دلم تنگ است
برای مادر مظلوم خون بخوان قرآن
کمی دوبیتی و گاهی سرودههای خودت
چنان گذشته بیا هی بخوان بخوان و بخوان
برو به خاطر این دل بیار مهدی را
کنار من بنشین و کنار خود بنشان
من آن مسافر دلخستهام که پیوسته
برای وضعیت اهل خانهام نگران...»
نداشت مادر من روزهای آخر عمر
برای گفتن یک حرف ساده نیز توان
میان بستری از حس غربتی سنگین
نگاه خیرهی او بود بهترین زبان بیان
ـ قصیده تا که به اینجا رسید، باران زد
و دید واژه، قلم را مردد و لرزان ـ
من از قبیلهی اهل نفاق دلخونم
و حق شادی و احساس خویش را خواهان
من از معاملهی تیغ و عشق میترسم
فقط به خاطر اینکه چشیدهام به جهان
و دیدهام که چگونه ترانه را کشتند
به دست حرص و طمع، مارهای خوش الوان
من از شکستن آیینه بیگناه و دلیل
گلایه میکنم ای حی قادر منان
قصیده شرح غمام بود و بود بغض درون
که شد سروده غمانگیز و تلخ و در پایان ـ
ـ زبان حال من این است: ای خدای بزرگ
به بارگاه جلالات به حضرت سلطان
برای شادی مرحوم مادرم صلوات
سلام روز و شبم را به مادرم برسان
(...)
مرضیه قربانی
و باز در تلالو چشمان صداقت
در میان آوای ملکوتی قلبت
و در جویهای پر درخشش حرفت
موجی از سکوت حس میشود
موجهایی به رنگ لاجوردی
در عمق آسمان آبی وجودت
در اندیشهی روشنایی
به سوی امیدی از آفتاب
روی ریلهای مغشوش ذهنت
نه ناامیدی میخزد
و نه دلتنگی ...
آری
در ازدحام لحظههایت
باز هم از فردایی نزدیک میگویی
از روزی که پرستوی امید
با نفسهای سحرآمیز
مینشیند به تماشای سحر
و شب ...
در انتهای ظلمت و تاریکی
ماه در جوی وجودت
به دنبال آشنایی ناشناس
قایقسواری میکند
تبسم و گاهی لبخند عاشقانه
سر به زیر
شرمگونه
با آبشاری از چشمهایت
هفتههای کتاب 21
شرق بنقشه
شهریار مَندَنیپور
نویسنده و رماننویس، سردبیر مجلهی ادبی عصر پنجشنبه
تولد: ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ شیراز.
آثار: مجموعه داستانهای: سایههای غار (۱۳۶۸)، هشتمین روز زمین (۱۳۷۱)، مومیا و عسل (۱۳۷۵)، ماه نیمروز (۱۳۷۶)، شرق بنفشه (۱۳۷۷)، آبی ماوراء بحار (۱۳۸۲)، و رمان: دلِ دلدادگی (۱۳۷۸)
از متن شرق بنفشه
حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غير اين كتاب
جایگاه ادبی مندنیپور
مندنیپور متعلق به آوانگاردهای ادبیاتِ معاصر ایران است. برخلاف بسیاری از همکارانِ همعصرش حاملِ پیامی عمومی نیست. او به معنای کلاسیک کلمه کار سیاسی نمیکند. توجهاش معطوف به فرد است، که بیتفاوت، تسلیم سرنوشتِ خویش است. بلایای طبیعی، جنگ، انقلاب یا عملیات تروریستی به او حمله میبرند. او علت را نمیپرسد، میپذیرد، چنانکه همه کابوس را میپذیرند. برخی به گذشته میگریزند، برخی به خرافات و برخی در خشنودیهای زندگی ِ روزمره غرق میشوند. به این ترتیب شکستشان از پیش معلوم شده است. حتا عشق هم نمیتواند در این سرنوشت توجهشان را جلب کند، چرا که برآورده نمیشود. مندنیپور راه چاره نشان نمیدهد، او برمیانگیزاند، تکان میدهد و خشمگین میکند. کم پیش نمیآید که خوانندهی داستانهای مندنیپور دوست دارد شخصیتها را از خمودگی بیرون بکشد، به آنها قوت قلب بدهد تا در برابر ِ ضربههای سرنوشت مقاومت کنند. ادبیات مدرن ِ ایران با مضامینی از قبیل ِ رویارویی ِ روانکاوانه با فرد، پرداختن به آن درگیریهای درونی که به حوادثی در طبیعت و جامعه، یا به تاریخ، فرهنگ و سنت مربوط میشوند، بیگانه بود. مندنیپور موفق شده است بر اینها انگشت بگذارد....
در آثار مندنیپور غالبن فضایی مه آلود حاکم است. خواننده میداند و حس میکند که داستان چیست، با این وجود اما در تاریکی دست و پا میزند. زمانها درهم میشود، گذشته از آینده پیش میافتد، سنت و مدرنیسم با هم تصادم میکنند، آمیزهای میسازند که در آن شخصیتها سرگشتهاند و رانده شده از ترس و تنهایی به خاطر زندگیشان مبارزه میکنند. آنها ناتوان از یک هستیِ متعادل، در مرزِ بین مرگ و زندگی در نوساناند.
بهمن نیرومند / سایت رادیو زمانه
سحرالسادات حدیقه
مسلط باش. به خودت خوب مسلط باش. رفته که رفته. به درک. اصلا بهتر هم شد. بیا یه کاری کن. ببین ئمن شنیدم که ... نه فکر کنم تو یه مجله روانشناسی بود شایدم یک روانشناس تو تلوزیون گفت حالا ایناش خیلی مهم نیست مهم مطلبه که میگه اگر خواستی چیزی را فراموش کنی که فکر میکنی خیلی واست خاص بوده بهتر است که یک چیز دیگه یا یک شخص دیگر را مثل اون چیز یا شخص تصور کنی و هر کاری که دوست داشتی با اون چیز یا شخص انجام بدی با چیز جدید یا شخص جدید انجام بدی اونوقت دیگه اون خاص بودن چیز یا شخص قبلی واست از بین میره و راحت تر میتونی فراموشش کنی. خوب تو هم بیا تصور کن داریش. یا اینکه یه چیزی که خیلی بهش شبیه است رو خودش بگیر انگار که خودشه. اونوقت باهاش همون کارهایی رو بکن که با او میکردی یا دوست داشتی باهاش بکنی اما نمیشد یا نمیدانم... وقتش را نداشتید. مثلا؟ خوب مثلا این... همین یخچال تو اتاقت خوب میتونه بهش شبیه باشه. اصلا خود خودشه. مگه نمیگفتی چاق بود و دوستناش بهش میگفتن "مکعب مستطیل" خوب اینم مکعب است دیگه. مگه قدش بلند نبود و چهارشونه و سفید. خوب این یخچال هم همینجوریه دیگه. اصلا انگاری خودش ایستاده اینجا. اینجوری نگاه نکن... فقط تصور کن. همین. قرار نیست که تصور عین واقعیت باشه که. اگر عین واقعیت بود که دیگه بهش نمی گفتن تصور. بهش میگفتن واقعیت . به نظر من که حداقل یه چیز این یخچال از او بهتره اونم اینکه همیشه تو خونه است و دیگه تو هم هیچ وقت دلت شور نمیزنه که حالا کجاست و با کی هست و چی میخوره و چی میپوشه و هزارتا فکر دیگه. انقدری که میشه به برچسب انرژی این اعتماد کرد به امضا و قول او نمیشد اعتماد داشت. خوب اینم یخچال که دیکه البته یخچال نیست و شده او. بیا بشین روبروش. خوب شد. حالا... حالا... اول از همه دوست داشتی باهاش حرف بزنی؟ خوب بگو. داره گوش میده. اگه دوست داری میتونی دسته اش رو بگیری انگاری دستش رو گرفتی. همه تفاوتشون توی یه "ه آخر چسبانه". خوبه اینجوری بهتر شد. باید با همه وجودت فرض کنی که دستای اونه والا تصورش خوب از آب در نمیاد. میخواهی بیشتر بهش نزدیک بشی؟ این که کاری نداره دسته اش رو بکش حتما "آغوشش" را واست باز میکنه مثل فیلمهای هندی. یه کم سرد هست اما بهتر از اینه که نباشه. بیشتر هم میشه بهش نزدیک شد. واسه این کار باید لباسهاشو دربیاری. ببخشید منظورم طبقه های یخچاله. یکی یکی از بالا شروع کن. چشمهاتو ببندی تصورش راحت تر هم میشه. آروم آروم. آهان خوبه ...مواظب باش ناخون هایت تنش را زخمی نکنه. نمی خواد فکر جای لباساش باشی همین بغل بذارشون .خوب دیگه اینم از آخریش. حالا میتونی بری تو بغلش... سرده اما بهتر از اینه که نباشه. خوب بهتره پاهاتو جمع کنی تا بهتر تو بغلش جا بشی. سرت را هم تکیه بده به شونه هاش. یادم میاد همیشه میگفتی دوست داری او تو رو بغل کنه. آره خوب اینجوری شاعرانه تر هم هست . یه کم جا به جا شو تا دستشو بیاره دورت... آهان خوبه.... همیشه وقتی فضا تاریک میشه شاعرانه تر هم میشه. همیشه شب شاعرانه تر از روز است. هیچ وقت فکر میکردی اینجوری محکم تو را بغل کنه؟ انقدر امن؟ چشمها یت را باز نکن...میدانم سرد هست اما بهتر از اینه که نداشته باشی.... سرد هست اما هست... سرد... هست...
گوشهی اندوه
مصطفی کارگر
هزار و سیصد و هشتاد و هفت تا الآن
هزار و سیصد و هشتاد و هشت سرگردان
هزار و سیصد و هشتاد و هفت دلتنگی
و شام سوم اسفند، غربت انسان
هزار و سیصد و هشتاد و هشت تا حالا
هزار و سیصد و هشتاد و هشت، شب گریان
کدام ثانیه را هی ورق ورق بزنم
به شوق دیدن یک لحظه یک لب خندان
سه روز اول اسفند، یک غم مبهم
و بعد از آن همه اندوه و شیون و طوفان
سراغ مادر من را گرفت عزراییل
و بعد هستی او را گرفت در یک آن
اتاق، هستی ما را نفس کشید از درد
مدام مادرمان دست میکشید از جان
اتاق، پنجرهای رو به هرچه ویرانی
اتاق، یک قفس سرد و ساکت و ویران
سکوت مادر من هرچه بغض را آورد
حضور رفتنیاش بغض بی سر و سامان
حضور او نفسی خسته، سینهای مغموم
و خانه بی نفساش اهل خانه را زندان
کدام گوشهی اندوه را ترانه کنم
برای درد دلی پیش حضرت سبحان
من و غرور و غزلهای نیمه کاره و تلخ
من و پیاده شدن از محبت گلدان
نگاه خیرهی او روزهای آخر عمر
شبیه پنجرهای رو به باغ، رو به خزان
چقدر لحظهی سختیست یک نفر دائم
میان ماندن و رفتن مدام در جریان
نگاه خیرهی او لکنت شبی سنگین
حضور زخمی او یک تبسم پنهان
نگاه خیرهی او: «مصطفی! دلم تنگ است
برای مادر مظلوم خون بخوان قرآن
کمی دوبیتی و گاهی سرودههای خودت
چنان گذشته بیا هی بخوان بخوان و بخوان
برو به خاطر این دل بیار مهدی را
کنار من بنشین و کنار خود بنشان
من آن مسافر دلخستهام که پیوسته
برای وضعیت اهل خانهام نگران...»
نداشت مادر من روزهای آخر عمر
برای گفتن یک حرف ساده نیز توان
میان بستری از حس غربتی سنگین
نگاه خیرهی او بود بهترین زبان بیان
ـ قصیده تا که به اینجا رسید، باران زد
و دید واژه، قلم را مردد و لرزان ـ
من از قبیلهی اهل نفاق دلخونم
و حق شادی و احساس خویش را خواهان
من از معاملهی تیغ و عشق میترسم
فقط به خاطر اینکه چشیدهام به جهان
و دیدهام که چگونه ترانه را کشتند
به دست حرص و طمع، مارهای خوش الوان
من از شکستن آیینه بیگناه و دلیل
گلایه میکنم ای حی قادر منان
قصیده شرح غمام بود و بود بغض درون
که شد سروده غمانگیز و تلخ و در پایان ـ
ـ زبان حال من این است: ای خدای بزرگ
به بارگاه جلالات به حضرت سلطان
برای شادی مرحوم مادرم صلوات
سلام روز و شبم را به مادرم برسان
(...)
مرضیه قربانی
و باز در تلالو چشمان صداقت
در میان آوای ملکوتی قلبت
و در جویهای پر درخشش حرفت
موجی از سکوت حس میشود
موجهایی به رنگ لاجوردی
در عمق آسمان آبی وجودت
در اندیشهی روشنایی
به سوی امیدی از آفتاب
روی ریلهای مغشوش ذهنت
نه ناامیدی میخزد
و نه دلتنگی ...
آری
در ازدحام لحظههایت
باز هم از فردایی نزدیک میگویی
از روزی که پرستوی امید
با نفسهای سحرآمیز
مینشیند به تماشای سحر
و شب ...
در انتهای ظلمت و تاریکی
ماه در جوی وجودت
به دنبال آشنایی ناشناس
قایقسواری میکند
تبسم و گاهی لبخند عاشقانه
سر به زیر
شرمگونه
با آبشاری از چشمهایت
هفتههای کتاب 21
شرق بنقشه
شهریار مَندَنیپور
نویسنده و رماننویس، سردبیر مجلهی ادبی عصر پنجشنبه
تولد: ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ شیراز.
آثار: مجموعه داستانهای: سایههای غار (۱۳۶۸)، هشتمین روز زمین (۱۳۷۱)، مومیا و عسل (۱۳۷۵)، ماه نیمروز (۱۳۷۶)، شرق بنفشه (۱۳۷۷)، آبی ماوراء بحار (۱۳۸۲)، و رمان: دلِ دلدادگی (۱۳۷۸)
از متن شرق بنفشه
حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غير اين كتاب
جایگاه ادبی مندنیپور
مندنیپور متعلق به آوانگاردهای ادبیاتِ معاصر ایران است. برخلاف بسیاری از همکارانِ همعصرش حاملِ پیامی عمومی نیست. او به معنای کلاسیک کلمه کار سیاسی نمیکند. توجهاش معطوف به فرد است، که بیتفاوت، تسلیم سرنوشتِ خویش است. بلایای طبیعی، جنگ، انقلاب یا عملیات تروریستی به او حمله میبرند. او علت را نمیپرسد، میپذیرد، چنانکه همه کابوس را میپذیرند. برخی به گذشته میگریزند، برخی به خرافات و برخی در خشنودیهای زندگی ِ روزمره غرق میشوند. به این ترتیب شکستشان از پیش معلوم شده است. حتا عشق هم نمیتواند در این سرنوشت توجهشان را جلب کند، چرا که برآورده نمیشود. مندنیپور راه چاره نشان نمیدهد، او برمیانگیزاند، تکان میدهد و خشمگین میکند. کم پیش نمیآید که خوانندهی داستانهای مندنیپور دوست دارد شخصیتها را از خمودگی بیرون بکشد، به آنها قوت قلب بدهد تا در برابر ِ ضربههای سرنوشت مقاومت کنند. ادبیات مدرن ِ ایران با مضامینی از قبیل ِ رویارویی ِ روانکاوانه با فرد، پرداختن به آن درگیریهای درونی که به حوادثی در طبیعت و جامعه، یا به تاریخ، فرهنگ و سنت مربوط میشوند، بیگانه بود. مندنیپور موفق شده است بر اینها انگشت بگذارد....
در آثار مندنیپور غالبن فضایی مه آلود حاکم است. خواننده میداند و حس میکند که داستان چیست، با این وجود اما در تاریکی دست و پا میزند. زمانها درهم میشود، گذشته از آینده پیش میافتد، سنت و مدرنیسم با هم تصادم میکنند، آمیزهای میسازند که در آن شخصیتها سرگشتهاند و رانده شده از ترس و تنهایی به خاطر زندگیشان مبارزه میکنند. آنها ناتوان از یک هستیِ متعادل، در مرزِ بین مرگ و زندگی در نوساناند.
بهمن نیرومند / سایت رادیو زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر