محمد خواجهپور
گفتند مرده، به مانیتور نگاه میکردم. کسی که میگذشت این را گفت يا آن را توی صفحه مانیتور خواندم با فونت 10 ایتالیک سرم را کج کردم که دقیق ببینم يا صدا را بهتر بشنوم. برای همین شاید سرم را آوردم بالا پسری که این را گفت رو به من نبود. با خودش حرف میزد يا با دوستاش که کتابی را ورق میزد. معلوم بود از کتاب سر در نیاورده است و دارد کاری میکند حواساش پرت باشد. اما پسر با آن کاپشن آبی رنگپریده که خطهای سفید داشت انگار اصرار داشت بگوید.
گفت وحید رو میگم. و دستاش را کوبید روی شانه دوستاش. او هم تکان خورد و عینکاش را مرتب کرد. من دستهایم را از روی صفحه کلید برداشتم. نمیدانم چه کارشان کردم. همیشه وقتی میخواهم به یاد بیاورم همین مشکل را دارم که نمیدانم دستهایم کجا قرار داشت. پاهایم را میدانم روی زمین بوده يا نبوده مثلاً روی صندلی نشستهام و پاهایم را مثل دختربچههایی که حوصلهشان سر رفته تکان تکان میدادم. حوصلهام هم سر نرفته باشد هم پاهایم سر جای خودش است. اما دستهایم همیشه گم میشود. توی عکسهایم هم همین مشکل را دارم. اگر دستهایم توی عکس نباشد نمیتوانم تصور کنم آنها را چه کار کردهام. به خاطر همین توی عکسهای دسته جمعی آن را بالا سر نفر جلویی نگه میدارم. به شکل V يا I. مثل وحید من چند تا وحید میشناسم که امکان داشته باشد بمیرند.
گفت خنگ همون که هر روز میدیدیماش نمیدانم دوستاش چرا جواب نمیداد داشت من را نگاه میکرد و صورتاش رنگ میباخت. من تکان نمیخوردم میخواستم او را بترسانم. چشمهایم را گشاد کردم و به جای نگاه کردن به او به نقطه پشت سرش خیره شدم. دیوار يا حتی پشت دیوار را انگار نگاه میکردم.
درونم یک نفر با صوت عبدالباسط سوره والعصر را میخواند. گوشهایم مثل بافر ضربان داشت و خودم میلرزیدم. نه لرزیدنی شبیه به رقص، لرزیدن از خیس بودن بود یا از گناهی که شاید مرتکب شدهام.
هر دو تاش برگشتند و به من خیره شدند از داخل صفحه مانیتور من را نگاه میکردند. آیکنها پشت سرشان بود و هر چه ÿD میزدم اثر نمیکرد. تصویر نزدیک و نزدیکتر میشد و دو صورت روبه روی من بود. با سبیلهایی که تازه میشد سایه آن را دید و صورتی که جا بهجای آن لکههای پراکندهی سفید بود.
آن یکی گفت: کار خود نامردش است. همیشه میخواست وحید را بکشد. از وقتی که کلاس پنجم ....
کابل برق را از پشت مانیتور میکشم. تنها هالهای از آنها در صفحه خاکستری مانیتور باقی مانده است. هالهای از دو صورت که گوشههای آن از کادر مانیتور بیرون است.
صندلی میافتد وقتی از روی آن بلند شدهام. دستهایم نیست. در یکی از آنها عکسها هستم که دستهایم نیست همه ایستادهاند و آقای بردبار کنار ما ایستاده است. همه کیفهایشان را گذاشتهاند روبهرویشان روی زمین و آنچنان به هم چسبیدهاند که دستهایشان با هم قاطی شده است. دنبال دستهای خودم میگردم. با پاهایم که هنوز دارم میدوم به سمت توپ دو پوستهای که گوشهی اتاق افتاده است. شوت میکنم تا شاید احساس کنم که میتوانم چیزی را حرکت بدهم.
«مردهای باید باشد، خاطرهای» بر میگردم. اسپیکیر خاموش است. صدایی از خیلی دور میآید مثل صداهایی که از مسجد میآید. اما قرآن نیست یک نفر دارد هی همین جمله را تکرار میکند همین جمله را که نمیخواهم بشنوم. نمیدانم چه ربطی به من دارد. دستهایم را روی گوشهایم میگذارم و فشار میدهم. هوا در گوشهایم حبس میشوم و مجبور میشوم تف مانده در گلویم را قورت بدهم. میچرخم.
همین طور تکان تکان میخورم. صدای بچههای ده ساله مینیبوس را پر کرده است. یک صدای کشدار و بعد همه صداها خاموش میشود. سر راننده توی شیشه بود، روی شیشه هزار خط افتاد، خطوط ریز به هم پیوسته و خورشید توی این خطوط روشن هزار تکه میشد. من خیره بودم
شبها خوابهای سرخ میدیدم و میبینم هنوز گاهی. خوابم نمیبرد دیگر و صبح بلند شدن مثل صوراسرافیل است. انگار تمام گناهان را به دوش داشته باشی و رستاخیز شده باشد.
بیدار نمیشوم نمیخواهم بیدار شوم. اصلاً خواب نیستم.
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «وحید دم در است»
میپرسم کدام وحید؟
میگوید: خر نشو، وحید دیگه
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «بیدار شو»
میگویم: وحید کیه؟
میگوید: وحید؟ کدوم وحید؟
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «بیدار شو»
میگویم: بیدارم.
شک
حوریه رحمانیان
شک
تنوره دیو است در سرم
سرب مذاب در چشمهایم
می سوزاندم می چرخاندم
مذاب می شوم حباب می زنم
دوزخ دوزخ
کاش خواب می دیدم
روی زانویت
و دوباره به تمامی قصه ها
ایمان می آوردم
پدر.
مگس
حوریه رحمانیان
باید از تو بگسلم
مثل نقطهای از خط
خطی که تا ابد ادامه دارد
و من از آن می گسلم
خودخواسته
"مرا رها کن" یعنی بی سر انجامم
میانه ی راه از درد فلج خواهم شد
و تو باید ادامه دهی
آن خط ممتد را
"مرا رها کن"یعنی بنوش شیره ی مرا
دور بزن دور بزن
تاربتن تار بتن
عنکبوت خسته و تنها
هفتههای کتاب 20

تهوع
ژان پل سارتر
Jean Paul Sartre
فیلسوف، رماننویس، نمایشنامهنویس و منتقد
تولد: ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵، پاریس
مرگ: ۱۵ آوریل ۱۹۸۰، پاریس
مهمترین آثار: تهوع، هستی و نیستی، دیوار، کلمات، کارازکارگذشت، راههای آزادی، در دفاع از روشنفکران، بودلر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر
نظر من دربارة رمان تهوع
يادداشتي بر رمان تهوع از آلبر كامو
رمان همواره فلسفهاي است كه صورتي تخيلي يافته است. در رمان خوب همة فلسفه صور خيال جاي میگيرد. اگر اين فلسفه از مرز شخصيتها و رويدادهاي رمان درگذرد و چون برچسبي بر اثر نمودار شود، رويداد داستان اصالت خود را از دست میدهد و رمان میميرد.
اثرجاودان به انديشه، عميق نياز دارد. آميزش پنهاني تجربه و انديشه، زندگي و تفكر دربارة معناي زندگي، همان است كه رمان نويس بزرگ را میآفريند ( هم چنان كه اين معني مثلا" در كتاب سرنوشت بشر نوشتة مالرو نمودار است.)
امروز ما با رماني روبروييم كه اين تعادل را بر هم زده و بازتاب زندگي را زير پرتو نظريان فلسفي قرارداده است. اين كار چندي است مرسوم شده ولي آنچه در رمان تهوع جلب توجه میكند اين است كه قريحة درخشان نويسنده و روشن ترين و خشنترين نازك خياليهاي او، هم با دست و دل بازي و هم با زياده روي، در اثر پخش شده است.
هر يك از بخشهاي اين تفكر عجيب در تلخي و حقيقت پژوهي به نوعي كمال میرسد. وقايع رمان در يكي از بندرهاي كوچك شمال فرانسه روي میدهد. مردم بورژواي شهر، كه از راه حمل و نقل دريايي زندگي میكنند، هم به شكم خود میرسند و هم به رفتن به كليسا. رستوراني كه در آن كار تنور شكم تافتن در نظر گويندة داستان جنبه اي نفرت انگيزي میيابد، و همة آنچه بخش ماشيني زندگي را تشكيل میدهد، با قلمیتوانا نگارش يافته و در آن، روشن بيني جايي براي آرزو كردن باقي نمیگذارد.
از سوي ديگر، تفكر دربارة زمان كه در راه رفتنِ كند و بي آيندة پيرزني تابناك فلسفة اضطراب است، آن چنان كه در فلسفه كيركهگور و چستوف و ياسپرس و هيدگر منعكس است.
بدين گونه هر دو جنبة زمان موفقيت آميز است، ولي از تركيب اين دو اثري هنري به وجود نيامده است و عبور از اين به آن به اندازه اي سريع و به گونه اي توجيه ناپذير است كه خواننده نمیتواند اعتقاد عميقي را كه هر رمان نويسي در او ايجاد میكند، در اين جا بازيابد.
و در حقيقت نيز، كتاب به خودي خود سيماي رمان ندارد، بلكه بيشتر گفتگوي قهرمان كتاب است با خود. مردي دربارة زندگي خود، و در نتيجه در بارة خود، داوري میكند. يعني دربارة حضور خود در جهان به بررسي میپردازد. اين كه انگشتانش را تكان میدهد و در ساعتي معين غذا میخورد و آنچه در عمق ابتداييترين اعمال خود میيابد، اينها همه بيهودگي بنيادي اوست.
در بخشهاي زندگي كه به خوبي تصوير شده است، هميشه لحظه اي میرسد كه دكور فرو میريزد. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا اين زن؟ و اين حرفه؟ و اين حرص براي آينده؟ و سرانجام، اين همه جنب و جوش در بدني كه روزگاري میپوسد براي چيست؟
اين احساس خام در همة ما هست. منتهي در مورد بيشتر مردمان، رسيدن وقت غذا، رسيدن يك نامه، لبخند عابر كافي است تا آن احساس زدوده شود. اما براي كسي كه بخواهد در افكار خو به بررسي بپردازد، تماشاي اين انديشهها از روبرو زندگي را بر وي محال میكند. گذرانيدن عمر، با اين داوري كه چنين كاري بيهوده است، يعمیدلهره. با شنا كردن زياد در جهت مخالف جريان آب، توعي بيزاري و نوعي سركشي تمام وجود آدمیرا با خود میبرد، و سركشي بدن يعني تهوع....
رسيدن به بيهودگي زندگي پايان نيست، آغاز است. اين حقيقتي است كه تقريبا" همة روانهاي بزرگ از آن آغاز كرده اند. كشف اين امرمهم نيست، مهم نتيجهها و كاربردهايي است كه از پي میآيد. سارتر گويي در انتهاش سفر به مرزهاي اضطراري، به اميدي اجازة بروز میدهد: هنرمندي كه به نوشتن اثري میپردازد.
از شك نخستين شايد نتيجه اي فلسفي نظير «مینويسم، پس هستم» سر بر میكشد. نمیتوان عدم تناسب خنده آوري را كه ميان اين اميد و طغيان موجد آن وجود دارد، ناديده گرفت. و تقريبا" همة نويسندگان میدانند كه كتابشان، از بعضي لحاظ، تا چه حد پوچ است. سارتر اين لحظهها و لحظهها را روي كاغذ آورده است، و چرا نبايد تا به پايان پيش رفت؟
ديگر آن كه اين نخستين رمان نويسنده اي است كه میتوان از او همه چيز انتظار داشت. انعطافي تا اين اندازه طبيعي براي حفظ تعادل درانتهاي انديشة آگاهانه همراه با روشن بيني و دقت نظري تا اين مايه دردناك، نشان دهندة قريحههاي بي پاياني است. اينها كافي است تا رمان تهوع را به عنوان نخستين نداي ذهني شگفت و نيرومند، كه با بي صبري چشم به راه كتابها و درسهاي آينده اش هستيم، دوست بداريم.
گفتند مرده، به مانیتور نگاه میکردم. کسی که میگذشت این را گفت يا آن را توی صفحه مانیتور خواندم با فونت 10 ایتالیک سرم را کج کردم که دقیق ببینم يا صدا را بهتر بشنوم. برای همین شاید سرم را آوردم بالا پسری که این را گفت رو به من نبود. با خودش حرف میزد يا با دوستاش که کتابی را ورق میزد. معلوم بود از کتاب سر در نیاورده است و دارد کاری میکند حواساش پرت باشد. اما پسر با آن کاپشن آبی رنگپریده که خطهای سفید داشت انگار اصرار داشت بگوید.
گفت وحید رو میگم. و دستاش را کوبید روی شانه دوستاش. او هم تکان خورد و عینکاش را مرتب کرد. من دستهایم را از روی صفحه کلید برداشتم. نمیدانم چه کارشان کردم. همیشه وقتی میخواهم به یاد بیاورم همین مشکل را دارم که نمیدانم دستهایم کجا قرار داشت. پاهایم را میدانم روی زمین بوده يا نبوده مثلاً روی صندلی نشستهام و پاهایم را مثل دختربچههایی که حوصلهشان سر رفته تکان تکان میدادم. حوصلهام هم سر نرفته باشد هم پاهایم سر جای خودش است. اما دستهایم همیشه گم میشود. توی عکسهایم هم همین مشکل را دارم. اگر دستهایم توی عکس نباشد نمیتوانم تصور کنم آنها را چه کار کردهام. به خاطر همین توی عکسهای دسته جمعی آن را بالا سر نفر جلویی نگه میدارم. به شکل V يا I. مثل وحید من چند تا وحید میشناسم که امکان داشته باشد بمیرند.
گفت خنگ همون که هر روز میدیدیماش نمیدانم دوستاش چرا جواب نمیداد داشت من را نگاه میکرد و صورتاش رنگ میباخت. من تکان نمیخوردم میخواستم او را بترسانم. چشمهایم را گشاد کردم و به جای نگاه کردن به او به نقطه پشت سرش خیره شدم. دیوار يا حتی پشت دیوار را انگار نگاه میکردم.
درونم یک نفر با صوت عبدالباسط سوره والعصر را میخواند. گوشهایم مثل بافر ضربان داشت و خودم میلرزیدم. نه لرزیدنی شبیه به رقص، لرزیدن از خیس بودن بود یا از گناهی که شاید مرتکب شدهام.
هر دو تاش برگشتند و به من خیره شدند از داخل صفحه مانیتور من را نگاه میکردند. آیکنها پشت سرشان بود و هر چه ÿD میزدم اثر نمیکرد. تصویر نزدیک و نزدیکتر میشد و دو صورت روبه روی من بود. با سبیلهایی که تازه میشد سایه آن را دید و صورتی که جا بهجای آن لکههای پراکندهی سفید بود.
آن یکی گفت: کار خود نامردش است. همیشه میخواست وحید را بکشد. از وقتی که کلاس پنجم ....
کابل برق را از پشت مانیتور میکشم. تنها هالهای از آنها در صفحه خاکستری مانیتور باقی مانده است. هالهای از دو صورت که گوشههای آن از کادر مانیتور بیرون است.
صندلی میافتد وقتی از روی آن بلند شدهام. دستهایم نیست. در یکی از آنها عکسها هستم که دستهایم نیست همه ایستادهاند و آقای بردبار کنار ما ایستاده است. همه کیفهایشان را گذاشتهاند روبهرویشان روی زمین و آنچنان به هم چسبیدهاند که دستهایشان با هم قاطی شده است. دنبال دستهای خودم میگردم. با پاهایم که هنوز دارم میدوم به سمت توپ دو پوستهای که گوشهی اتاق افتاده است. شوت میکنم تا شاید احساس کنم که میتوانم چیزی را حرکت بدهم.
«مردهای باید باشد، خاطرهای» بر میگردم. اسپیکیر خاموش است. صدایی از خیلی دور میآید مثل صداهایی که از مسجد میآید. اما قرآن نیست یک نفر دارد هی همین جمله را تکرار میکند همین جمله را که نمیخواهم بشنوم. نمیدانم چه ربطی به من دارد. دستهایم را روی گوشهایم میگذارم و فشار میدهم. هوا در گوشهایم حبس میشوم و مجبور میشوم تف مانده در گلویم را قورت بدهم. میچرخم.
همین طور تکان تکان میخورم. صدای بچههای ده ساله مینیبوس را پر کرده است. یک صدای کشدار و بعد همه صداها خاموش میشود. سر راننده توی شیشه بود، روی شیشه هزار خط افتاد، خطوط ریز به هم پیوسته و خورشید توی این خطوط روشن هزار تکه میشد. من خیره بودم
شبها خوابهای سرخ میدیدم و میبینم هنوز گاهی. خوابم نمیبرد دیگر و صبح بلند شدن مثل صوراسرافیل است. انگار تمام گناهان را به دوش داشته باشی و رستاخیز شده باشد.
بیدار نمیشوم نمیخواهم بیدار شوم. اصلاً خواب نیستم.
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «وحید دم در است»
میپرسم کدام وحید؟
میگوید: خر نشو، وحید دیگه
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «بیدار شو»
میگویم: وحید کیه؟
میگوید: وحید؟ کدوم وحید؟
مادرم تکانم میدهد. میگوید: «بیدار شو»
میگویم: بیدارم.
شک
حوریه رحمانیان
شک
تنوره دیو است در سرم
سرب مذاب در چشمهایم
می سوزاندم می چرخاندم
مذاب می شوم حباب می زنم
دوزخ دوزخ
کاش خواب می دیدم
روی زانویت
و دوباره به تمامی قصه ها
ایمان می آوردم
پدر.
مگس
حوریه رحمانیان
باید از تو بگسلم
مثل نقطهای از خط
خطی که تا ابد ادامه دارد
و من از آن می گسلم
خودخواسته
"مرا رها کن" یعنی بی سر انجامم
میانه ی راه از درد فلج خواهم شد
و تو باید ادامه دهی
آن خط ممتد را
"مرا رها کن"یعنی بنوش شیره ی مرا
دور بزن دور بزن
تاربتن تار بتن
عنکبوت خسته و تنها
هفتههای کتاب 20

تهوع
ژان پل سارتر
Jean Paul Sartre
فیلسوف، رماننویس، نمایشنامهنویس و منتقد
تولد: ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵، پاریس
مرگ: ۱۵ آوریل ۱۹۸۰، پاریس
مهمترین آثار: تهوع، هستی و نیستی، دیوار، کلمات، کارازکارگذشت، راههای آزادی، در دفاع از روشنفکران، بودلر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر
نظر من دربارة رمان تهوع
يادداشتي بر رمان تهوع از آلبر كامو
رمان همواره فلسفهاي است كه صورتي تخيلي يافته است. در رمان خوب همة فلسفه صور خيال جاي میگيرد. اگر اين فلسفه از مرز شخصيتها و رويدادهاي رمان درگذرد و چون برچسبي بر اثر نمودار شود، رويداد داستان اصالت خود را از دست میدهد و رمان میميرد.
اثرجاودان به انديشه، عميق نياز دارد. آميزش پنهاني تجربه و انديشه، زندگي و تفكر دربارة معناي زندگي، همان است كه رمان نويس بزرگ را میآفريند ( هم چنان كه اين معني مثلا" در كتاب سرنوشت بشر نوشتة مالرو نمودار است.)
امروز ما با رماني روبروييم كه اين تعادل را بر هم زده و بازتاب زندگي را زير پرتو نظريان فلسفي قرارداده است. اين كار چندي است مرسوم شده ولي آنچه در رمان تهوع جلب توجه میكند اين است كه قريحة درخشان نويسنده و روشن ترين و خشنترين نازك خياليهاي او، هم با دست و دل بازي و هم با زياده روي، در اثر پخش شده است.
هر يك از بخشهاي اين تفكر عجيب در تلخي و حقيقت پژوهي به نوعي كمال میرسد. وقايع رمان در يكي از بندرهاي كوچك شمال فرانسه روي میدهد. مردم بورژواي شهر، كه از راه حمل و نقل دريايي زندگي میكنند، هم به شكم خود میرسند و هم به رفتن به كليسا. رستوراني كه در آن كار تنور شكم تافتن در نظر گويندة داستان جنبه اي نفرت انگيزي میيابد، و همة آنچه بخش ماشيني زندگي را تشكيل میدهد، با قلمیتوانا نگارش يافته و در آن، روشن بيني جايي براي آرزو كردن باقي نمیگذارد.
از سوي ديگر، تفكر دربارة زمان كه در راه رفتنِ كند و بي آيندة پيرزني تابناك فلسفة اضطراب است، آن چنان كه در فلسفه كيركهگور و چستوف و ياسپرس و هيدگر منعكس است.
بدين گونه هر دو جنبة زمان موفقيت آميز است، ولي از تركيب اين دو اثري هنري به وجود نيامده است و عبور از اين به آن به اندازه اي سريع و به گونه اي توجيه ناپذير است كه خواننده نمیتواند اعتقاد عميقي را كه هر رمان نويسي در او ايجاد میكند، در اين جا بازيابد.
و در حقيقت نيز، كتاب به خودي خود سيماي رمان ندارد، بلكه بيشتر گفتگوي قهرمان كتاب است با خود. مردي دربارة زندگي خود، و در نتيجه در بارة خود، داوري میكند. يعني دربارة حضور خود در جهان به بررسي میپردازد. اين كه انگشتانش را تكان میدهد و در ساعتي معين غذا میخورد و آنچه در عمق ابتداييترين اعمال خود میيابد، اينها همه بيهودگي بنيادي اوست.
در بخشهاي زندگي كه به خوبي تصوير شده است، هميشه لحظه اي میرسد كه دكور فرو میريزد. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا اين زن؟ و اين حرفه؟ و اين حرص براي آينده؟ و سرانجام، اين همه جنب و جوش در بدني كه روزگاري میپوسد براي چيست؟
اين احساس خام در همة ما هست. منتهي در مورد بيشتر مردمان، رسيدن وقت غذا، رسيدن يك نامه، لبخند عابر كافي است تا آن احساس زدوده شود. اما براي كسي كه بخواهد در افكار خو به بررسي بپردازد، تماشاي اين انديشهها از روبرو زندگي را بر وي محال میكند. گذرانيدن عمر، با اين داوري كه چنين كاري بيهوده است، يعمیدلهره. با شنا كردن زياد در جهت مخالف جريان آب، توعي بيزاري و نوعي سركشي تمام وجود آدمیرا با خود میبرد، و سركشي بدن يعني تهوع....
رسيدن به بيهودگي زندگي پايان نيست، آغاز است. اين حقيقتي است كه تقريبا" همة روانهاي بزرگ از آن آغاز كرده اند. كشف اين امرمهم نيست، مهم نتيجهها و كاربردهايي است كه از پي میآيد. سارتر گويي در انتهاش سفر به مرزهاي اضطراري، به اميدي اجازة بروز میدهد: هنرمندي كه به نوشتن اثري میپردازد.
از شك نخستين شايد نتيجه اي فلسفي نظير «مینويسم، پس هستم» سر بر میكشد. نمیتوان عدم تناسب خنده آوري را كه ميان اين اميد و طغيان موجد آن وجود دارد، ناديده گرفت. و تقريبا" همة نويسندگان میدانند كه كتابشان، از بعضي لحاظ، تا چه حد پوچ است. سارتر اين لحظهها و لحظهها را روي كاغذ آورده است، و چرا نبايد تا به پايان پيش رفت؟
ديگر آن كه اين نخستين رمان نويسنده اي است كه میتوان از او همه چيز انتظار داشت. انعطافي تا اين اندازه طبيعي براي حفظ تعادل درانتهاي انديشة آگاهانه همراه با روشن بيني و دقت نظري تا اين مايه دردناك، نشان دهندة قريحههاي بي پاياني است. اينها كافي است تا رمان تهوع را به عنوان نخستين نداي ذهني شگفت و نيرومند، كه با بي صبري چشم به راه كتابها و درسهاي آينده اش هستيم، دوست بداريم.